۱۳۸۱/۱۰/۱۰

در حال گوش دادن به صداي محمد اصفهاني هستم.
آلبوم " تنها ماندم " اصفهاني خيلي زيباست...
هم شعرهايي که انتخاب شدند ، زيبا هستند ،
هم صداي اصفهاني که آدم رو مي بره به اوج.
،
ميخونه:
"يک نفس اي پيک سحري ،
بر سر کويش کن گذري
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
اي که به عشقت زنده منم ،
گفتي از عشقت دم نزنم ،
من تنوانم نتوانم نتوانم
من ، غرق گناهم
تو ، عذز گناهي
روز و شبم را
تو چو مهري و چو ماهي
چه شود گر مرا رهاني ز سياهي ....
چون باده بجوشم
در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه و پروين نگرم
مگر آيد رخسارت در نظرم
چه بگويم چه بگويم به که گويم اين راز
غمم اين بس که مرا کس نبود دمساز "
،
صداي عجيبي داره محمد اصفهاني ....
لذت بخشه ...
يه حال و هواي وصف ناپذيري به آدم دست ميده ،
بعد از گوش دادن به آهنگهاش ...
.
*شعر از کريم فکور*

۱۳۸۱/۱۰/۰۴

ياشار عزيز ، ( آقا داداش ما ! ) در نظرخواهي مطلب چهارشنبه نوشته :
،
ولي من با تو مخالفم
من با اين دنيا هنوز خيلي كار دارم
كم كم بايد تا 100 سال ديگه عمر كنم.
مرگ هميشه هست و اجتناب ناپذير
پس من طرفش نمي رم
مي چسبم به برنامه هايي كه تو اين دنيا دارم تا وقتم تموم نشده يه چيزايي بفهمم.
چون اينطوري كه پيداست اين دنيا رو فقط يه بار مي شه ديد پس بايد استفاده كرد.
حيف اين همه آدم و كشور نيست نديده برم؟!
حيف اين همه طبيعت زيبا و گل و بوته نيست ؟!
حيف اين همه دختر خوشگل نيست؟!(:
حيف اين همه كتاب خوب نيست من نخونده برم؟!
اونور كه محدوديت زمان ندارم پس هواي اينور رو بايد داشت تا از فرصتها به خوبي استفاده كرد وا الا هر چي رفته از جيب رفته!
مرگ هم هر كاري دلش مي خواد بكنه
من كاره خودمو مي كنم و گوشم بدهكار چيزي نيست جز افكار و اهداف خودم
دنيا بگير كه اومديم
يا علي!
يادم رفت اينو بگم :
عارفي نان مي خورد
كسي از او پرسيد : درويش چه ميكني؟
گفت : دنيا را گول مي زنم
پرسيد :
چگونه؟
گفت:
نان دنيا مي خورم كار عاقبت مي كنم.
آره ما اينيم داداش (:!!!!
،
و اما پاسخ! من :
،
نظر من هم اين نبود که بايد تنها به اون دنيا فکر کنم!
و يا از نعمتها و زيباييهاي اين دنيا فاصله بگيرم!
بايد از اين زيباييها بهره مند شد...
بايد زندگي کرد...
"تا شقايق هست زندگي بايد کرد"
قبول دارم حرفهاتو ...
اين دنيا هم شگفتي هاي فوق العاده زيادي داره ...
زيباييهايي روحي و معنوي و البته مادي...
منم قبول دارم که بايد از اونها هم استفاده کرد!
اما حرف من چيز ديگري بود!
من گفتم يه حس خاصي نسبت به "مرگ" دارم ،
نه اينکه ديگه نخوام زندگي کنم! نه! ،
بلکه در عين اينکه زندگي رو دوست دارم ولي ،
از مرگ هم هراسي ندارم...
و ضمنا يه جور حس جستجوگري خاصي ،
نسبت به دنياي بعد از مرگ دارم!
همون جوري که تو مطلب قبلي هم شرح دادم!
،
خلاصه آقا داداش با حرفهات موافقم
ولي فکر کنم منظور من رو خوب متوجه نشدي.
سربلند باشي.

۱۳۸۱/۰۹/۳۰

چه سفيد شده ،
- واي خدا ! -
زمين ...
چقدر برف ...
چه قدر دنيا زيبا شده ...
چه قدر آسمون زيباست ...
دونه هاي برف با اون شکل رويايي و زيباش ،
وقتي رو زمين ميشينن آدم رو به وجد ميارن!
- شب از نيمه گذشته است ،
هوا سرد است ،
با وجود گرماي نسبي خونه ،
و پتويي که روي خودم انداختم بازم سردم است ،
مي خوابم و دوباره بعد از يه مدت کوتاه از خواب مي پرم!
بيرون خونه را نگاه مي اندازم!
واي برف!
برفها رو زمين نشسته اند و اطراف خونه رو سفيد کردند...
دوباره ميخوابم و بلند ميشم و ...
صبح شده!
آماده بيرون رفتن از خونه شدم ،
صبح زود زود!
بيرون ميرم ،
هنوز داره برف مياد ،
پا ميگذارم رو برفها و
صداي زيباي توليد شده! رو گوش ميدم !
صداي پاگذاشتن و فرو رفتن تو برفها !
به آسمون نگاه ميکنم ،
چند لحظه ميرم تو فکر ،
به اون دونه هاي برف مي انديشم ،
و به جايي که برفها به سمت زمين روانه ميشن ...
يه سفيدي اعجاب انگيز ،
يه حال و هواي وصف ناپذير ... .
......

۱۳۸۱/۰۹/۲۷

داشتم با ياشار عزيز صحبت ميکردم...
از بارون صحبت ميکرديم و زيبايي هاي وصف ناپذيرش ،
و از تگرگي که به وزن 300 گرم! تو مسجد سليمان اومده بود ....
و چند نفري هم کشته شده بودند ...
بهش گفتم : "خدا رو شکر که زنده و سلامتيم "
گفت : " شکر ، اما دير يا زود بايد رفت ،
هر چند زياد مهم نيست و نبايد بهش اهميت داد... "
گفتم : "درسته ، نميدونم برات گفتم يا نه ،
من خيلي شديد! مشتاق هستم واسه مردن و کشف کردن حقيقت اين دنيا ...
برام مثل يه سريال ميمونه که منتظرم هر چه سريعتر قسمت آخرش رو ببينم! ...
يه سريال مهيج و طولاني و ترسناک و زيبا و رويايي ...
البته شکي نيست که بايد از اين دنيا هم بهره مند شد ،
شکي نيست که بايد از اين دنيا هم لذت برد ...
ولي نبايد بهش دل بست! ...
...
..
.

۱۳۸۱/۰۹/۲۴

تو چلچراغ اين هفته ، منصور ضابطيان سي و پنج نکته درباره رياکاري نوشته...
که جدا درد اصلي جامعه ما ريشه در همين! رياکاري دارد...
چقدر از اين "کار" بدم مياد...
از اينکه يه نفر يه کار خير رو با ريا انجام بده ...
تو ماه رمضوني تو شبکه 5 يه برنامه اي از بازارچه خيريه! پخش ميشد...
مردم! ميومدند جلو دوربين خودشون رو معرفي ميکردند! و بعد ،
مبلغي پول يا طلا و انگشتر و ... به عنوان کمک به فقرا تحويل مي دادند!
،
البته شکي نيست که کمک به محرومان جامعه ، کار پسنديده اي است...
اما اينکه بعضي از افراد به بهانه "شهرت" و "معروفيت" ميان جلو دوربين و .... ،
طبعا هم ارزش کارشون خيلي خيلي کم ميشه!
و هم کار خيرشون آلوده به "ريا" ميشه!
،
خلاصه خيلي دردناکه اين رياکاري ...
سياوش قميشي يک شعري رو خونده در همين رابطه:
،
اي بازيگر گريه نکن ، ما هممون مثل هميم
صبح ها که از خواب پا مي شيم ، نقاب به صورت مي زنيم
يکي معلم ميشه و يکي ميشه خونه به دوش
يکي ترانه ساز ميشه يکي ميشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگي تا شب رو صورتهاي ماست
گريه هاي پشت نقاب مثل هميشه بي صداست
،
هر کسي هستي يه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن ، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رو ، رو ميله قفس بکش
براي يکبار که شده جاي خودت نفس بکش
،
کاشکي مي شد تو زندگي ما خودمون باشيم و بس
تنها براي يک نگاه ، حتي براي يک نفس
تا کي به جاي خود ما ، نقاب ما حرف بزنه ؟
تا کي سکوت و رج زدن نقش نمايش منه ؟
،
هر کسي هستي يه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن ، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رو ، رو ميله قفس بکش
براي يکبار که شده جاي خودت نفس بکش
،
مي خوام همين ترانه رو ، رو صحنه فرياد بزنم
نقابم رو پاره کنم جاي خودم داد بزنم...

،
چه زيباست اين شعر ...
اي کاش ما بتونيم خودمون رو از چنگال ريا و رياکاري حفظ کنيم!

۱۳۸۱/۰۹/۲۰

يه جورايي دلم گرفته!
دلم ميخواد گريه کنم...
دلم ميخواد تو خلا فرو برم و ديگر بيرون نيام...
بدجوري ناراحتم...
هيچ کسي هم حال و هوام رو درک نميکنه!
دلم گرفته ...
،
"دلم گرفته اي دوست ، هواي گريه بامن
گر از قفس گريزم کجا روم کجا من؟
کجا روم که راهي به گلشني ندانم
که ديده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نيز
چو تخته پاره بر موج رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سينه نزديک
به من هر آن که نزديک ، ازو جدا جدا من!
نه چشم دل به سويي ، نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي به ياد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گويدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابري-
دلم گرفته اي دوست ، هواي گريه بامن....
...سيمين بهبهاني... "

،
مثل هميشه ، و هر لحظه در چنين اوقاتي ،
به اشکهايم اجازه ميدهم جاري شوند ...
گريه ميکنم...
گريه ميکنم...
با "يگانه آرامش بخش" درد دل ميکنم...
احساس ميکنم سبک شده ام...
احساس ميکنم رها شده ام ...
و سپس ،
به خوابي عميق فرو ميروم...

۱۳۸۱/۰۹/۱۸

سه مورچه
.
سه مورچه روي بيني مردي که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسيدند.
پس از آن که هر يک به رسم قبيله خود به همديگر درود گفتند، همانجا سرگرم گفت و گو شدند.
.
مورچه اول گفت:
"از اين تپه ها و ماهورها برهنه تر تاکنون نديده ام. تمام روز را در پي دانه اي ،
هر چه باشد ، گشته ام ، هيچ چيزي پيدا نمي شود. "
.
مورچه دوم گفت:
"من هم چيزي پيدا نکرده ام ، با آن که هر گوشه و کناري را گشته ام. اين به
گمانم همان چيزي ست که همگنان من به آن مي گويند زمين نرم و روان،که
چيزي در آن نمي رويد. "
.
آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:
"دوستان ، ما اکنون روي بيني مور اعظم ايستاده ايم . يعني مور بزرگ و
نامتناهي ، که تنش آن قدر بزرگ است که ما آن را نمي بينيم ، و سايه اش
آن قدر وسيع است که ما حدودش را پيدا نمي کنيم ، و صدايش آن قدر بلند
است که ما نمي شنويم ، و اوست که هميشه حي و حاضر است. "
.
چون که مورچه سوم اين گونه سخن گفت ، مورچه هاي ديگر به يکديگر نگاه کردند و خنديدند.
.
در آن لحظه مرد خفته جنبشي کرد و در خواب دستش را برداشت و بيني اش را خاراند ،
و هر سه مورچه له شدند.
.
د.ي.و.ا.ن.ه.ج.ب.ر.ا.ن.خ.ل.ي.ل.ج.ب.ر.ا.ن

۱۳۸۱/۰۹/۱۶

آهوي سه گوش ،
که مدتي بود زخمي شده بود ،
دوباره حالش خوب شده!
و با شور و اشتياق به گشت و گذار ، مشغول شده!
نمي خواهيد يه سلام و عليکي بهش بکنيد؟
تموم شد!
خيلي زود گذست!
مثل برق و باد ...
ديگه گوش دادن به صداي "ربنا ... " تموم شد!
ديگه اون حال و هواي سر افطار به سر رسيد!
ديگه اون افطاري کردن ،
ديگه اون گوش دادن به صداي عليرضا افتخاري ، موقع افطار ،
و اون حال و هواي قشنگ و وصف ناپذير تموم شد!
عجيب امسال با اين ماه حال کردم!
عجيب!
و چه زود گذشت و
، تموم شد!
ولي نه!
تموم نشد!
شايد تازه شروع شد!
"خودسازي" و "نزديک شدن به زندگي انساني" همچنان ادامه دارد!

۱۳۸۱/۰۹/۰۹

مسافران را قبلا نديده بودم ، اما
تعريفش رو شنيده بودم!
کارگردان هم که "بهرام بيضايي" و ...
پس به راه افتادم واسه ديدن اين فيلم...
فيلم شروع شد...
زيبا بود...
رويايي بود...
رويايي هم تموم شد...
،
اولاي فيلم ، نمايش دهنده واقعيت هاي کاملا طبيعي و عادي زندگي ،
که ميتونه واسه هر آدمي اتفاق بيفته ،
و انتهاي فيلم ، که تحقق يه رويا بود ،
تحقق يک اعتقاد ، ايمان و تعلق خاطر ...
که ميتونه تو ذهن هر کسي (اگر خودش بخواهد) شکل بگيره و وقوع پيدا کنه!
.
خلاصه زيبا بود! اگر وقت داشتيد ، بد نيست اين فيلم رو ببينيد!
.
-------------------
.
آقا داداش افطاري دعوت کرده بود برم خونشون!
راه افتادم ، اون هم تو چه روزي!
يه روز باروني!
اون هم چه باروني!
تا رسيدم خونشون خيس آب شده بودم!
روبوسي کرديمو آماده افطار شديم...
آقا داداش هم که تنهايي خوب! آشپزش کرده بود! ، مشغول تهيه افطار شد!
بعد از افطار مشغول صحبت شديم!
در حول و حوش همه چيز!
از کتابهايي گفت که خونده بود و در حال خوندن بود...
از اينکه تو ماه رمضوني به جاي کارهاي معمول ،
کتابهايي با ارزش خونده بود ...
از عشق گفت و از دوست داشتن ...
با حرفهايي که زد بهتر تونستم فرق بين اين دو تا رو! تشخيص بدهم!
نميدونم چه جوري است که هميشه حرفهاش به دلم ميشينه!
خلاصه حال و هواي با صفايي بود...
،
از "او" متشکرم که مرا با معناي واقعي "زندگي" آشناتر کرد!

۱۳۸۱/۰۸/۲۵

دوست عزيزي در نظرخواهي وبلاگم نوشتند:
،
سلام
ما متاسفانه دچار شستشوی مغزی شده ايم. دوست من! محاسن و معايب اين ماه را در کنار هم قرار بده و انوقت قضاوت کن....قسم که قصد رنجاندن ندارم اما....بیاییم چشمانمان را به واقعیات باز کنیم...
هميشه شاد باشی....
سودابه
،

و جواب من:
،
سودابه عزيز!
اول از همه اينکه من به عقيده و ديدگاه شما احترام ميگذارم!
اما شايد نياز باشه که يکم عقيده خودم رو براتون شرح بدهم ، شايد ابهاماتتون برطرف بشه!
روزه به نظر من فقط نخوردن چيزي در يک بازه زماني خاص نيست!
قبول دارم که تو کشور ما ( متاسفانه!) مسائل ديني بد جا افتاده !
بد تبليغ شده ! و حتي بسيار غلط بهش عمل شده! و ....
قبول دارم خيلي ها ، روزه رو فقط سحري خوردن ،
چند ساعت چيزي نخوردن و افطار کردن مي دونند!
،
اون هم چه افطاري ....! کلي غذا و آش و شعله زرد و ميوه و ....!
جوري که تو طول اين ماه روز به روز چاق تر ميشوند و ....!
نه! فکر نميکنم روزه اين باشه!
،،،،
فکر نميکنم روزه کسي که ادعاش هم ميشه و در عين حال "مردم آزاري " ميکنه!
در عين حال "کلاه برداري" ميکنه ،
در عين حال به ديگران تهمت ميزنه ، توهين ميکنه ، ... قبول باشه!
،،،،
روزه يعني "انسان بودن" و "انساني زندگي کردن"
و يا به "انساني" زندگي کردن نزديک شدن!
روزه يعني عادت کنيم که "حيواني" زندگي نکنيم!
،
يعني به ياد هم وطنمون باشيم که يک لقمه نون نداره بخوره!
يعني چند لحظه حال و هواي اون رو درک و لمس کنيم!
،
اگر کسي که روزه ميگيره ، در طول روز گرسنه نشه!
يعني اون قدر تو سحري و افطار خورده باشه که گرسنگي رو حس نکنه! ،
اون روزه نگرفته! سر خودش رو کلاه گذاشته!
،
اگر کسي که ادعاش ميشه روزه است به عقيده "شما" توهين کنه ! پشت سر مردم "غيبت" کنه ،
اگر بد اخلاق باشه! اگر با زن و بچه اش خوش رفتاري نکنه!
اگر .....
روزه اش روزه نيست!
،،،،،
قبول دارم بد جا افتاده تو ذهن ما !
ولي من اگر اين ماه رو دوست دارم و اگر ميگم اين ماه زيباست ،
به خاطره چيزهاييه که گفتم!
،
به خاطره اينه که سعي کنم تو اين ماه "از خودگذشتگي " کنم!
.... که يه کم حال و هواي افرادي که نون واسه خوردن ندارن ، درک کنم!
.... که اگر تونستم اگه در توانم بود ، کمکشون کنم !
.... که دروغ نگم ، غيبت نکنم ، به عقيده ديگران احترام بگذارم !
.... که انسان باشم و سعي کنم به "انساني زندگي کردن" نزديک بشم!
.... که از نعمتهاي خدا لذت ببرم! چه از زيباييهاي مادي چه زيباييهاي باطني!
،
و البته مهم تر از همه اينکه:
اين 30 روز روزه گرفتن ، منجر بشه به اينکه بعد از اين ماه هم خود به خود ، "انسان!" باشم !
و انساني زندگي کنم!
و اون خصوصيات رو که تو اين ماه سعي کردم رعايت کنم بعد از اين هم ادامه بدهم!
،
سودابه جان!
به ظاهر مسلمون! بودن و ادعاي مسلموني کردن هيچ اهميتي نداره!
مهم انسان بودنه!
مهم اينه که بدونيم واسه چي تو اين دنياييم و هدفمون چيه؟
مهم انسان بودن و انساني زندگي کردنه!
همين و بس!

حالا اگر شما فکر ميکنيد از راه ديگري هم ميشه انساني زندگي کرد ،
خيلي عاليه! همون راه رو ادامه بدهيد!
،
خوشحال ميشم نظرات دوستان رو در اين باره بدونم!

۱۳۸۱/۰۸/۱۹

چقدر زيباست! اين ماه!
اگه بخواهم راستشو بگم! ،
من اون لحظه افطار! رو خيلي زياد دوست دارم!
ميدونيد مثل به پايان رسيدن يک آزمون ميمونه!
مثل تموم شدن انتظار ميمونه!
مثل لحظه وصال دو تا عاشق و معشوق ميمونه!
مثل....
البته از سحر تا افطار هم صفاي خودش رو داره!
اون هم مثل زمان امتحان دادن ميمونه!
مثل انتظار کشيدن ميمونه!
مثل لحظه هاي هجران و دوري دو تا عاشق و معشوق ميمونه! ،
هجران و دوري که يه عالمه صفا توش موج ميزنه!
،
خلاصه زيباست اين ماه !
از دستش نديد که زود مياد و خيلي زود هم ميره!

۱۳۸۱/۰۸/۱۲

واي خدا شکرت!
خوشم ، شادم ، سرحالم!

،
راستشو بخواين ديگه خودمم داشتم از اين همه "افسرده! نويسي" خسته ميشدم!
اما خوب بالاخره تو زندگي از اين لحظات زياد پيش مياد!
اون هم براي من!
،
ماه رمضون داره شروع ميشه....
چقدر اين ماه رو دوست دارم ، چقدر ....
اون لحظه افطار رو که نگو ...!
بعد از يک روز روزه گرفتن و صبر و تحمل ، موقع افطار بالاخره زمان "وصال!" فرا ميرسه و...!
،
بايد زندگي کرد! ،
بايد با زندگي مدارا کرد! ،
البته اگر لازم شد! کمي هم بايد با زندگي جنگيد! ،
،
بايد اميدوار بود! بايد لبخند زد! بايد ....

۱۳۸۱/۰۸/۰۷

خدايا،
مبهوتم ،
در اين انديشه ام که چه ميشود ،
که بنده ات آن چنان از اين دنيايت خسته و دلسرد ميشود ،
که در نهايت به "خودکشي" ميرسد!
چگونه است؟
زشت است يا زيبا :
.
" آهاي ملت!
كلاغي هوس پريدن دارد
لعنت بر كسي كه بالش را ببندد. "
.
خدايا حقيقت چيست؟
بازگو بر من که منتظرم...
.

۱۳۸۱/۰۸/۰۵

گيجم ...
گيج شدم ...
خيلي وقت است ،
که به دنبال تو ام ...
به دنبال هدفت ، به دنبال نهايتت ...
،
در جستجوي
ذره ذره ي هستي ات ،
در عمق آن کلام دلنشين و مرموزت! ،
،
امروز با خود مي انديشيدم
که چه خوب بود اگر ،
رها ميشدم از دنيايت و
پرواز ميکردم ...
در بي نهايتت ...
،
پي ميبردم به رازت ،
به راز آفرينشت ...
به راز عشق و محبت
و زشتي ها و زيباييها ،
به راز آن سيب سرخ که آدم و حوايت خوردند!
،
چه خوب! بود اگر در فضايي فراتر از زمينت ،
نظاره گر ميشدم حقيقت را.
،
چه زيبا بود...
واي !
چه زيبا بود!
اگر زودتر! جستجويم پايان مي يافت ...!
و ميديدم و لمس ميکردم که حقيقت دنيايت چيست؟
که چه بايد کرد و چه نبايد؟
و کدامين انسانها بهشتت! را ،
و کدامينشان جهنم! را ،
خانه ي آخر خويش خواهند ساخت؟
،
به سبب کدام کارشان؟
به سبب کدام عقيده و اخلاقشان؟
،
چه زيبا بود اگر زودتر مي فهميدم ،
زيباييهاي اين دنيايت را بهره مند شوم خوب است؟
يآ اينکه بايد دل از زيباييهاي ظاهري! اين دنيايت بپوشانم؟
،
چه زيبا بود اگر ...
،
چه زيبا ...!
،
و من ميدانم و يقين دارم که به زودي جستجويم پايان خواهد يافت!
،
و من خواهم فهميد! و لمس خواهم کرد راز هستي ات را !
،
خيلي زود!
،
خيلي زود!
.

۱۳۸۱/۰۷/۳۰

اي پادشه خوبان ، داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد ، وقت است که بازآيي...
.
انتظار
.
اکثر آدمها تو همه زمانها و تو همه مکانها و با هر دين و مذهبي ، منتظرند...
منتظر يه روزي که دنيا پر بشه از خوبي و پاکي ....
.
روزي که ديگه از ظلم و استبداد خبري نباشه...
.
روزي که ديگه ريا و نفاق نباشه...
.
شايد اون روز ، آخرين روز اين دنيا باشه!
.
و شايد هم نباشه!
.
ولي به هر حال ،
اون روز خواهد آمد! و همه نظاره گرش خواهيم بود!
.

۱۳۸۱/۰۷/۲۲

ميرم سراغ سياوش قميشي و گوش مي سپارم به شعر و آهنگ زيباش! :
.
.
.
.
سکوتم از رضايت نيست ،
دلم اهل شکايت نيست
هزار شاکي خودش داره ،
خودش گيره ، گرفتاره ...
همون بهتر که ساکت باشه اين دل
جدا از اين ضوابط باشه اين دل
از اين بدتر نشه رسوايي ما
که تنهاتر نشه تنهايي ما
که کار ما گذشته از شکايت
هنوزم پايبنديم در رفاقت
ميريزه تو خودش دل غصه هاشو
آخه هيچ کس نمي خواد قصه هاشو .
کسي جرمي نکرده گر به ما ،
اين روزها عشقي نمي ورزه ...
بهايي داشت اين دل پيشترها ،
که در اين روزها نمي ارزه!
.
.
.
.
بهايي داشت ،
بهايي ...
.
.
.
.

۱۳۸۱/۰۷/۱۷

اول از همه:
من از اينکه کسي از اين دنيا (با تمام خوبيها و بديهاش) رها ميشه خوشحال ميشم!
البته واسه خودش.
هر چند از اينکه اون شخص رو از دست دادم ، ناراحت ميشم.
احمد محمود هم رفت...
مثل خيلي هاي ديگه که رفتند؛
ياد "همسايه ها"ش بخير ، که 3 سال پيش با چه اشتياقي مي خوندمش.
.
دوم:
من اين روزها سرم خيلي شلوغ شده!
هم دانشگاه ميرم(به سلامتي!) ، هم ميرم سر کار!
يکي از علتهاي کم نوشتنم! هم ، همينه.
.
سوم:
دانشگاه هم اي! بدک نيست!
اوني که من تصور داشتم و دوست داشتم باشه، نيست! ،
به عبارت ديگه تو دانشگاه يه مطالبي و درسهايي رو بايد مطالعه کنيم ،
که نه هيچ ربطي به رشته مون داره! و نه هيچ فايده اي واسه دنيا و آخرتمون!
اون درسهايي هم که مربوط به رشته مون ميشه واسه 10 سال پيشه!
و يادگيريش هم فايده ي چنداني نداره!
ولي خوب به هر حال به خواست خدا قصد دارم رشته ي "کاميپوتر" رو تا درجات بالاي بالا!!! ،
حالا يا تو دانشگاه يا خودم! ، ادامه بدهم!
.
چهارم:
سمفوني مردگان "عباس معروفي" رو خوندم!
جدا کتاب فوق العاده اي بود و جدا
"قبل از هر چيز بايد گفت که سمفوني مردگان يک شاهکار است"

۱۳۸۱/۰۷/۱۴

شهر در امن و امان است!
همه مشغولند ...
مشغول روزمرگيهاي مختلف ...
زندگي در گذر است ،
با تمام ملايمات و ناملايماتش .
خدا چه ميکند ؟
نظاره گر ماست ؟
خوشحال است يا ناراحت ؟
از بندگاني که آفريده ...
از همانهايي که قرار بود بهترين آفريده اش باشند ...
صبرش آيا همچنان ادامه دارد؟
با وجود اينکه مي بيند بي عدالتي ها را ،
ظلم ها را ، زشتي ها را ...
و البته ، زيبايي ها را ...
"عجب صبري خدا دارد ... "

۱۳۸۱/۰۷/۰۸

به ياد فريدون مشيري ، ...
که روحش شاد باد!
.
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم ...
.
هر وقت نگاهم به اين شعر مي افتد ، به ياد آن روزها مي افتم که به عاشقي مبتلا شده بودم ...
عشق ، عشق ، عشق.
به دنبال عشق بودم ، به دنبال عاشق شدن ...
در جستجوي يک عشق حقيقي ...
اون روزها قسمتي از "کوچه" را حفظ کرده بودم و با خودم مي خواندم!
از آن روز تا حالا ،
هنوز که هنوز است در جستجوي "عشقم" ...
و هنوز! نيافتمش ...
هر چند که ! ،
من به جستجو ادامه خواهم داد ،
و يقين دارم روزي عشق واقعي را لمس خواهم کرد!

بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
.
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو ، همه راز جهاني ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
.
يادم آيد ، تو به من گفتي:
- " از اين عشق حذر کن ،
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن ،
آب ، آيينه ي عشق گذران است ،
تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است. "
تا فراموش کني ، چندي از اين شهر سفر کن!
.
با تو گفتم : "حذر از عشق؟! ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمناي تو پر زد ،
چون کبوتر ، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم ... "
باز گفتم که: "تو صيآدي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم! "
اشکي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ، ناله تلخي زد و بگريخت ...
اشک در چشم تو لرزيد ،
ماه بر عشق تو خنديد! "
يادم آمد که دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن من اندوه کشيدم.
نگسستم ، نرميدم.
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم ،
نگرفتي ديگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نکني ديگر از آن کوچه گذر هم .....

بي تو اما ، به چه حالي من از آن کوچه گذشتم!

۱۳۸۱/۰۷/۰۳

يادش بخير!
چند سال پيش بود ؟
يک سال ، دو سال ، سه سال ، ... دوازده سال ؟
آخرهاي شهريور که مي شد ،
يه حال و هواي ديگه داشتم.
يه جور احساس دلتنگي ،
ناراحتي و خوشحالي!
بوي کتابهاي نو ،
دفترهاي نو ،
کيف نو ،
مداد و خودکار ،
بوي تازگي ،
و شروعي دوباره .
پيدا کردن دوستهاي جديد ...
واي خدا عجب دوستي هاي با طراوتي بود ...
عجب حال و هوايي بود ...
درس و مشق و حساب ،
آغاز ميشد ...
و فکر و ذکر من هم جز يادگيري ، چيز ديگري نبود!
ياد اون ديکته ها بخير .
ياد اون جدول ضرب بخير.
ياد اون حال و هوا بخير.
....
اين روزها که بچه ها ميروند مدرسه ،
ياد اون روزها افتادم ...
عجب دنيايي بود
و چه زود مثل برق گذشت!
....
و حالا ،
بايد به جايي ديگر رفت ،
با حال و هوايي متفاوت .
و اين نيز البته خواهد گذشت ،
و روزي ديگر به ياد امروز خواهم بود ،
و خواهم گفت : "يادش بخير"

۱۳۸۱/۰۷/۰۲

اين روزها در اکثر وبلاگها حرف از ماه پيشوني است...
همه ناراحت هستند ،
هر کسي يه چيزي در اين باره نوشته ،
اما من واسه خود ماه پيشوني ناراحت نيستم!
خودش راحت شده...
و الان در آرامش به سر ميبره!
ولي واسه پدر و مادر و اقوامش چرا ...
ناراحتم ،
خدا بهشون صبر بده.
صبر.
.....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۶/۳۱

عروسي ...
همه در خوشحالي ...
همه در شور و نشاط ...
عروس و داماد دير کردند ...
داداش داماد هم نيست!
گم شده؟
نه! اومدند...
صداي بوق بوق بوق ...
چه حالي و چه طراوتي ...
همه در حال دست زدن هستند ...
همه ميگويند و ميخندند ...
داماد و عروس ، هر دو نگرانند ...
نگران هزار چيز کوچک و بزرگ ...
نگران خراب شدن مراسمشان ...
به چيز ديگري نمي انديشند!
و حالا بايد به سراغ پدر عروس رفت ...
تا عروس از وي خداحافظي کند ...
گريه گريه گريه ...
به چه دليل ؟
نمي دانم!
در نصفه هاي شب! ماشين ها بوق ميزنند ...
آن هم چه بوقي ...
صداي ضبط ماشينها را بالا برده اند ...
دست مي زنند ،
خوشحالند و سرمست.
و حالا در خانه عروس و داماديم.
تا قبل از رسيدن ما در اطراف منزلش سکوتي عجيب برقرار بود!
اما با رسيدن ما ، آنها نيز از خواب بيدار ميشوند ...
تا عروس و داماد و مراسمش را نظاره گر باشند.
تمام شد.
سکوت.
خداحافظي.
گريه.
و همه به سوي خانه هاي خود روانه.
عروس و داماد به چه مي انديشند در ،
اولين شب بعد از عروسي؟
به راه پر پيچ و خم و دست اندازهاي زندگي ...
به مشکلات فراواني که پيش روي آنهاست ...
به بدهکاريهاي فراواني که امشب برايشان بوجود! آمده ...
يا به :
لذت بردن از زندگي ...
لبخند زدن به زندگي ...
خوشحالي و سرمستي از در کنار هم بودن.
و شکر نعمات او.
تولد بزرگ مرد تاريخ ، علي (ع) مبارک باد.
اين چند روز خيلي سرم شلوغ بود...
خيلي.......
خيلي خسته شدم...
يه جورايي نياز دارم به استراحت ...
و آرامش.
داداش ياشارم توصيه کرد ماهي سياه کوچولو را تايپ کنم بدم خدمت حسين نوش آذر.
اگه دوست داريد مي تونيد اين داستان را در اينجا بخونيد

۱۳۸۱/۰۶/۲۵

اين مدت که از سياست دوري کردم! و به خواست خدا دوري خواهم کرد! ،
خيلي کيف داد! ،
خيلي چسبيد! ،
شيرين بود ،
چرا ؟
چون ديگه فکر و روحم رو درگير "بيهودگيها" نکردم ،
چون اعصاب خودم رو واسه "هيچ" و "پوچ" خورد نکردم ،
چون وقتم واسه مطالعه ، خيلي بيشتر شد ،
چون آروم تر شدم ،
و
چون فهميدم :
در سياست ما چيزي فراتر از ظواهر ، دخيل است.
......
شما رو نميدونم در چه حالي هستيد ...
اولاش ترک عادت سخته ...
ولي کم کم عادت مي کنيد ...
و کم کم شيريني اش رو مي چشيد!
و آرامشش رو حس مي کنيد!
قبول نداريد ؟
يه بار! امتحان کنيد.

۱۳۸۱/۰۶/۲۳

چند روزي بود که بحثي در وبلاگ ليلاي ليلي درگرفته بود ، درباره صمد بهرنگي.
من تا به حال ، داستان يا نوشته اي از صمد بهرنگي نخونده بودم،
داداش ياشارم توصيه کرد يکي از نوشته هاي صمد بهرنگي رو بخونم!
من هم خوندم و مطلب زير در حقيقت نظر من درباره اين داستان است.
بد نيست شما هم اگه وقت داريد ، داستان رو بخونيد.
ماهي سياه کوچولوي صمد بهرنگي
.............................................
عاميانه ، روان و عميق!
...
داستان موجودي که مي خواهد متفاوت باشد و متفاوت عمل کند...
از تکرار بيزار است و از اعمال تکراري روزمره نيز ...
در جستجوي بي نهايت است ،
و به دنبال انتهاي راه.
شجاع است.
طعنه هاي تلخ ديگران را تحمل مي کند ،
تمسخرشان را ...
و توهين هايشان را.
در راه رسيدن به هدف خويش جسورانه جلو مي رود.
مي گويد:
" مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم ، البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ... "
اطرافيانش به دنبال ظواهرند.
از زندگي جز آنچه تلقينشان کرده اند ، چيز ديگري نمي دانند...
آنها اين گونه بار آمده اند که:
دنيا همين است که مي بينند...
و تنها بايد بخورند و بخوابند و تفريح کنند!
ماهي سياه کوچولو ، اما به چيزي فراتر از ظواهر مي انديشد....
زيبايي هايي را جستجو مي کند که ديگران از درکش محرومند ...
و البته علت محروميت را ،
بايد در خود جستجو کنند.
- اگر مي دانستند که اين "زيباييها" لذت بخش تر از تمام لذات ظاهري است.... -
ماهي کوچولو به پيش مي رود ،
ابتدا به نظر مي رسد تنها او "قهرمان" داستان است!
اما کم کم در انتهاي داستان متوجه مي شويم که او يکي از هزاران قهرماني است که مانند او در جستجوي بي نهايت بوده اند....
از ناپديد شدن و بي خبري او ناراحت نمي شويم...
چرا که مي دانيم که ماهي هاي ديگر و موجوداتي ديگر هستند(هر چند اندک!)که مانند او مي انديشند و
شب پس از شنيدن قصه! خوابشان نمي رود و به دريا مي انديشند و
بي نهايت.
............
صمد بهرنگي ، در اين داستان ، خواننده را - کوچک و بزرگ - عميقا به فکر وا ميدارد ، به انديشيدن و جستجوي بي نهايت.
و همين ،
بزرگترين ثمره داستان است.

۱۳۸۱/۰۶/۲۰

از توحيد:
چه لقبی بالا تراز پدر.......
سالروز در گذشت پدر طالقانی،پدر مدارا و تسامح و شورا،روز تحمل و عشق،روز تساهل و اخلاق،گرامی باد.
.....
و من:
چيزي براي گفتن ندارم جز سکوت!
سکوت سکوت سکوت!
سالروز درگذشتش گرامي باد!
.....
سرما خوردم!
يعني چيز ديگري نبود که بخورم...
اينه که رفتم سراغ سرما!
اون هم تو اين گرماي شهريورماه!
.....
آدم تا مريض نشه قدر سلامتي رو نميدونه!
به خدا نعمتي بالاتر از سلامتي نداريم!
.....
خلاصه حالم خرابه!
دارم دنبال "طراوت" ميگردم و....
به دنبال "شادابي" و "سلامتي"
که قدرشون رو ندونستم!

۱۳۸۱/۰۶/۱۸

برايم مبهم بود....
نميدانستم ....
جلوتر رفتم...
شخصي ادعاي "دانستن" ميکرد...
من هم که مشتاق "دانستن"....
از او پرسيدم...
پاسخم داد...
ولي باز هم ابهامات ذهنم باقي بود....
شايد حتي بيشتر از قبل!...
به سراغ ديگر مدعيان "دانستن" رفتم....
اما آنها نيز نتوانستند برطرفشان کنند....
انديشيدم....
ساعتها ، روزها ، ماهها....
واي.....من چه "نادان" بودم...
چرا سراغ "خودش" نرفتم؟.....
خودش بهتر از همه کس ميتوانست مجابم کند....
و من چه احمق بودم....
"او در زمين بود و من در آسمانها به دنبالش ميگشتم!"
به سراغش رفتم و پوزش خواستم....
همچون هميشه! مرا پذيرفت.....
با آغوش باز....
ابهامات ذهنم را و دردم را بازگو کردم...
هر چند که گويي خود ، بيشتر! از من - از درد من- آگه بود.....
و او پاسخم داد...
پاسخي که بس عميق بود....
....
..
.
از مداد نوکي:
......
فرهاد خوب فرهاد مرده است !
......
اين خبر در صفحه اخبار نبوي توجهم را جلب كرد:
جمعه‏ها خون جاي بارون مي‏چكه
فرهاد، خواننده بزرگ پاپ ايران و پدر موسيقي راك در ايران به دليل بيماري هپاتيت در پاريس درگذشت. وي كه سال‏هاست پخش صدايش از صدا و سيما ممنوع است در سال‏هاي پس از انقلاب تعدادي از آثارش را منتشر كرد. جسد وي به دليل برخي مشكلات مالي به ايران منتقل نشد و در فرانسه دفن شد.
----------------------------------------------------------
به شهادت نویسنده مداد نوکی به دست ! پريروز صدای فرهاد از راديو پيام پخش شد موي سفيد و پيراهن سياه... پس نتيجه ميگيريم ضرب المثل سیاههای آمريکايي در مورد پليسها همون ضرب المثل صدا و سيما در مورد خوانندگان خوب است.
فرهاد خوب فرهاد مرده است !
روحش شاد و آثارش جاودان در دلها باد.

۱۳۸۱/۰۶/۱۳

دوستي ديروز در قسمت نظرخواهي وبلاگم نوشتند:
........
خوشبختي از نظر شما چيه؟
اين كه خرقه پشمي بپوشي بري تو چاه سر وته آويزون بشي بعد يه ورد و هي تكرار كني ، روزي يه خرما هم بيش تر نخوري دلتم خوش باشه كه داري طي طريق مي كني؟
حالم از اين يادداشتت بهم خورد.

.........
و جواب من به ايشون:
سلام دوست عزيز!
خوشبختي از نظر من:
" همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني!"
......
دوست عزيز! من در چه زمان و مکاني گفتم که خوشبختي به معناي خرقه پشم پوشيدن است؟
من شخصا خوشبختي رو در اين کارها نميدونم...
اتفاقا تا حالا نه تو چاه سر و ته آويزون شدم و نه هي ورد تکرار کردم! و نه روزي يه دونه!!! خرما خوردم!
....
من خوشبختي رو در اين ميدونم که از اين جهان لذت ببرم.... از زيباييهاي که خدا آفريده..... لذتي "مادي" و "معنوي"
نه فقط "مادي" و نه فقط "معنوي"! هر دو باهم.
...
خوشبختي رو در اين ميدونم که قضاوت زودهنگام درباره افرادي که ميبينمشون نکنم....
خوشبختي رو در اين ميدونم که خودم رو برتر از ديگران فرض نکنم...
خوشبختي رو در اين ميدونم که ديگران از "وجودم" احساس زجر و نارحتي و نفرت نکنند...
.....
خوشبختي رو در اين ميدونم که "عاشقانه" و "خالصانه" و "بي ريا" و "به دور از چشم ديگران" ، با او به گفتگو بنشينم....
....
خوشبختي رو در اين ميدونم که به "کوچک" و "بزرگ" و شايد بيشتر به "کوچک!" احترام بگذارم...
...
خوشبختي رو در "نگريستن" و "انديشيدن" به ذره ذره هستي و مخلوقات ميدونم....
....
خوشبختي رو در يه عشق "پاک" و "خالص" ، ميدونم...
....
خوشبختي رو در اين ميدونم که "متفاوت" باشم....
ولي خودم رو "برتر" ندونم، بلکه سعي کنم "بهتر" باشم!
..........................................
سرت رو درد آوردم !
اگه بازم ابهامي تو ذهنته بگو !
هر چه ميخواهد دل تنگت بگو !
..........................................
کارمنديان عزيز!
چه زيبا نوشتي:
"زندگي نبردي است براي بقا و تکامل خود و ديگران حالا ميخواي خرما بخوري يا کباب برگ خود داني!"
......
شما هم اگر نظري داريد بنويسيد! خوشحال ميشم.

۱۳۸۱/۰۶/۱۲

از خواب برمي خيزم...
نگاهي مي اندازم....
خبرشان ميکنم...
باورشان نميشود....
در پوست خود نمي گنجند...
خوشحالند و سرمست....
تبريک ميگويند...
من اما خوشحاليم به اندازه آنها نيست...
البته ناراحت هم نيستم....
خوشبختي در نظرم چيز ديگريست...
از جنس ديگريست...
هر چند که اين نيز ميتواند راهي به سوي خوشبختي باشد....
اگر خود بخواهمش...
در هر حال ،
خدايا متشکرم!

۱۳۸۱/۰۶/۱۰

فرهاد درگذشت.....
..........................
"فرهاد مدتی پيش در پاسخ به اصرار محمود تهرانی، از همکاران بخش فارسی بی بی سی، در باره زندگی و آثارش، گفت که همه چيز را در ترانه هايش گفته است.
فرهاد از جمله معدود هنرمندان موسيقی پاپ بود که پس از انقلاب اسلامی ايران، در سال 1357، کشور را ترک نکردند."
..........................
فرهاد يکي از خوانندگان مورد علاقه من بوده و هست....
شعرهايي که خوانده و سروده فوق العاده عميق هستند.....
علت علاقه من به او نيز همين است....
او رفت اما نام و يادش در جان و روحمان باقي و جاريست.....
.........
از او :
زردها بيهوده قرمز نشدند...
قرمزي رنگ نينداخته بيهوده بر ديوار...
صبح پيدا شده اما
آسمان پيدا نيست....
صبح پيدا شده اما
آسمان پيدا نيست....
گرته ي روشني مرده برفي همه کارش آشوب...
بر سر شيشه هر پنجره بگرفته قرار....
من دلم سخت گرفته ست از اين...
ميهمان خانه مهمان کش روزش تاريک...
که به جان حق نشناخته، انداخته است....
چند تن خواب آلود؟ ، چند تن نا هموار؟، چند تن ناهشيار؟
.............................................................................
روحش شاد.

۱۳۸۱/۰۶/۰۹

تاجري پسرش را براي آموختن "راز خوشبختي" به نزد خردمندترين انسانها فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه مي رفت تا اينکه بالاخره به قصري زيبا بر فراز قله کوهي رسيد.
..........
به جاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
..........
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح ميداد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که "راز خوشبختي" را برايش فاش کند.پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
..........
مرد خردمند اضافه کرد:معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم.آنوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت:در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن آن نريزد.
..........
مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق بر نمي داشت.دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.
..........
مرد خردمند از او پرسيد:
آيا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است ديديد؟
آيا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد؟
..........
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است.تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
..........
- خوب پس برگرد و شگفتي هاي دنياي مرا بشناس،آدم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در آن ساکن است بشناسد.
..........
مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت،در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت ،با دقت و توجه کامل آثار هنري که زينت بخش ديوارها و سقفها بودند مي نگريست.
..........
او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را، ظرافت گلها و دقتي را که در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به کار رفته بود تحسين کرد.
..........
وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد.
..........
خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني که به تو سپرده بودم کجاست؟
..........
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ريخته است.
..........
آنوقت مرد خردمند به او گفت: تنها نصيحتي که به تو ميکنم اينست:
..........
"راز خوشبختي" اين است که همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني.
..................
بخشي از "کيمياگر" پائولوکوئليو

۱۳۸۱/۰۶/۰۷

.......
هديه من به مادرم به خاطر روز مادر:
.......
نگراني براي من.....
نگراني براي او......
هر لحظه و هميشه...
چه دردي کشيدي
آن زمان که وقت به دنيا آمدنم بود....
با چه شوري و با چه عشقي....
بزرگم کردي....
با هزاران اميد و آرزو....
با ذره ذره وجودت.......
شمع شدي....
و براي روشني بخشيدن به من ،
خاموشي خود را
آب شدن خود را
با جان و دل خريدي.....
از صورتت
از چينهاي صورتت
پيداست...
آن همه رنج و تلاش و خون دل خوردنت....
و من آيا ميتوانم جبران کنم؟؟؟
اصلا آيا ايثار و فداکاري تو ،
قابل جبران است؟؟؟
مي انديشم با خود....
به ياد مي آورم لحظه اي را
که دلت را شکستم ، با لحن صحبتم...
خودم را نميبخشم...
اما تو مرا بخشيدي...
و به من درس گذشت آموختي....
درس معرفت...
مادرم
ميگويند: "بهشت زير پاي مادران است"
ولي من ميگويم:
بهشت هم براي تو
و در برابر ايثار تو
کم است...
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۶/۰۶

چه قدر وبلاگ جديد ايجاد شده....
....
گويي همه از اول ( ياشايد هم از حالا! ) عشق "نوشتن" و "خوانده شدن!" داشته اند....
گويي اين همه انرژي و توان در حال اتلاف بوده است.....
و گويي اين استعدادها تا به حال ناديده گرفته شده اند....
و صد البته نوشتن در وبلاگ ، خيلي بهتر از نوشتنهاي پوچ و بيهوده در چتهاست....
و از اين بعد ، افزايش وبلاگها جاي بسي خوشحالي دارد...
فايده اين همه وبلاگ چه خواهد بود؟؟؟
به نظر من شخصي بودن وبلاگها و اينکه هر کس اختيار وبلاگ خودش را دارد! يکي از مهمترين فوايد است!
و فايده ديگر تجربه هاي شيرين و يا تلخ! بلاگرها ست....
و فايده خيلي مهمتر که البته بيشتر به درد آيندگان! خواهد خورد:
خاطرات ايرانيان به صورت واقعي در اختيار آنان خواهد بود....
خاطراتي که نمايانگر فکر و انديشه ماست....
--البته اگر بلاگر محترم خاطراتش را پاک نکرده باشد!--
.......
به وبلاگها سر ميزنم...
بعضي ها جدا زيبا مينويسند...
در نوشته هاشان نه ريا وجود دارد نه غرور!
مشخص است که آنچه نوشته اند ،از ته! دل است....
خلاصه آدم! وقتي نوشته هاشون! رو ميخونه ، لذت ميبره.....
.......
اما متاسفانه يه تعداد وبلاگ ديگه....
فکر ميکنند که آسمون سوراخ! شده و خدا اونها را به عنوان "تحفه!" انداخته زمين....
چقدر اينها مغرورند و خودستا! و.....
من اصلا قصد غيبت و بدگويي از دوستان ندارم!.....
ولي ايکاش ما ايراني ها وقتي به يه مقام و منصب! و پولي ميرسيديم، "جنبه" داشتيم....
ايکاش زود خودمون رو گم نميکرديم....
اينکه چه کسي بوديم و....
---هر چند که اين خصلت تاريخي ما! آنچنان در وجودمون ريشه کرده که فکر نميکنم درست شدني باشه!!!---

۱۳۸۱/۰۶/۰۵

ديدار با آقا داداش! لذت بخش و عميق بود....
دنيايش با دنياي ديگران متفاوت بود .....
از بطالت و بيهودگي بيزار بود....
از "ناداني" عده اي و ادعاي "دانايي" عده اي ديگر....
درباره همه چيز صحبت کرديم....
از درد جامعه ....
از سقوطش....
از مردمش...
و از فرهنگش....
از رسومات سنتي بيهوده....
از انسانيت و مردانگي
از ...........
هديه هايي بس گرانبها به من داد...
"دنياي سوفي" ، "کيمياگر" ، "کوري" ،"قلعه حيوانات" ، "سمفوني مردگان" .....
و من پي بردم تا رسيدن به "انتهاي راه" ، سفري طولاني در پيش دارم....
سفري بس شيرين و گوارا و دوست داشتني...
....
آقا داداش! ممنون.

۱۳۸۱/۰۶/۰۳

گفتي ننويسم....
و من ننوشتم!.....
گفتي نخوانم....
و من نخواندم!....
حالا مدتي است که خواندن و نوشتن ... را ترک گفته ام!....
گفتي و گفتي و گفتي.....
و من انديشيدم....
به روزها...
به ساعتها....
به لحظه لحظه هاي عمرم....
که چه بيهوده تلف شد....
باد داشت مرا با خود ميبرد....
مرا با خود برد...
اگر تو نبودي و نگفته بودي ، برده بود....
سفري بس طولاني در پيش دارم...
در راه شناخت خودم ....
و در راه شناخت هستي....
و من خوشحالم و رها....
و حالا من اينجا و در اين لحظه آغازي دوباره را جشن ميگيرم.....

۱۳۸۱/۰۶/۰۲

چه تند و سريع ميگذرد
زمان....
همين ديروز بود که غم و غصه ام تنها! دل مشغوليهاي بچگانه بود!!!
و عجب حال و هوايي داشتم آن روزها....
بي دغدغه و نادان!....
نادان از حقايق و اسرار .......
و چه زيباست ندانستن.....
"ندانستن حق مردم است!"
به ياد دارم از وقتي دانستم، دردسر آغاز شد......
گويي تا قبل از ندانستن يک درد داشتم و بعد از آن هزار درد!
و چه زيبا بود آن دوران پاک....
و چه زود گذشت.....
شايد هم تقدير و حکمت بر اين است...
شايد هم معناي "زندگي" همين باشد....
شايد هم رمز اصلي هستي همين "دانستن" است...
ولي ديگر چاره اي نيست!
با اولين "دانستن" کنجکاوي براي رفع ديگر "ندانستنها!" آغاز ميشود....
و بعد از آن ديگر "ندانستن" غير قابل تحمل ميشود....
با وجود دردهاي "دانستن" .....
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۳۰

زندان زنان.....
تا قبل از ديدن فيلم "منيژه حکمت" ، با خوندن کتاب "خاطرات زندان" شهرنوش پارسي پور ، ذهنيت و تصوري نسبي درباره زندان(از نوع زنونه اش!) پيدا کرده بودم.....که با ديدن اين فيلم ، اون ذهنيت تکميل شد.
....
فيلم در حقيقت به گونه اي مستند ، به وقايع زندان در سه بخش(در اوايل انقلاب و بعد از جنگ و امروز! ) پرداخته ....
جدا در زندان(چه از نوع زنونه چه از نوع مردونه!) ، دنيايي متفاوت از دنياي بيرون از زندان ، در جريانه.....
....
در اين ميان چه در مردان و چه در زنان از منظرگاه "جنسي" مشکلات فراواني بوجود مي آيد....
که به دلايل مختلف در اکثر موارد ، انحرافات جنسي از بديهي ترين! وقايع زندان است...
همان طور که در فيلم "زندان زنان" نيز "ظاهرا" علت اصلي خودکشي دخترک همين است....
.......................
و اما فيلم
.......................
در ابتداي فيلم رييس زندان که زني بيرحم و خشن به نظر ميرسد ، ميخواهد اوضاع زندان زنان را سر و سامان دهد .....
آن هم در اوايل انقلاب و در حالي که تعداد زندانيان آن قدر زياد نيست...
در اين ميان وي تنها و تنها از بعد مديريت و رياست! به شغل خويش مينگرد و نه از روي انصاف و انسانيت....
تاکيد ميکند که همه حجاب خويش را در سلول خويش! حفظ کنند.....
حال دليل حفظ حجاب آن هم در زنداني که تنها "زنان" در آن به سر ميبرند، روشن نيست....
دختري بنام "ميترا" در اين ميان "بي پروا" ، اعتراض ميکند....
و رييس! به جاي اينکه جوابي منطقي! به وي بدهد دستور ميدهد که موهاي وي را از ته بزنند....
و حالا او ديگر نيازي نيست که روسري سرش کند.....
چرا که ديگر مويي نمانده!....
تنها نفرت "ميترا" باقي مانده .....نفرتي که نسبت به رييس زندان و عقايدش و اسلام ، بوجود آمده....
و اين تنها به خاطر ديد و نگاه غلط همان رييس نسبت به اسلام و واقعيتهاست که بوجود مي آيد...
.......
در نيمه هاي شب و هنگام بمباران هوايي که مسئولان زندان به فکر محافظت جان "خودشان" هستند....
زني درد ميکشد....
او بچه دار است....
زندانيان فرياد مي زنند....
اما جوابي نميشنوند....
"ميترا" که در دانشگاه "مامايي" خوانده بوده ، بچه را به دنيا مي آورد...و اسمش را ميگذارد: "سپيده"
و "سپيده"در زندان اولين گريه خود را سر ميدهد....
اينکه چه سرنوشتي در آينده در انتظار اوست ، خدا ميداند!
...............................................................................
و حالا جنگ به پايان رسيده....
و نتيجه تربيـت يک نسل جديد را نظاره گر هستيم....
دختري 17 ساله بنام "سحر" وارد زندان ميشود....
مهمترين چيزي که ذهن زندانيان را به خود مشغول کرده "دختر بودن" وي است....
در اين ميان "ميترا" موضوع و خطراتي که براي دخترک نوجوان وجود دارد به رييس زندان گوشزد ميکند...
تا اينکه آنچه نبايد رخ ميداد ، اتفاق مي افتد....
"ميترا" نصفه هاي شب با "ناله" سحر از خواب بلند ميشود و به سلول وي ميرود ، سلولي که 7،8 نفر در آن "ظاهرا" خوابيده اند! و.... دعوايي شديد سر ميگيرد....
"زيور" مقصر اصلي ماجراست....و البته جزييات موضوع ، مبهم و نارساست...
و رييس زندان تازه از خواب! بيدار ميشود....
اما چه فايده...
"سحر" بعد از چند دقيقه! خود کشي ميکند....
به خاطر حفظ حرمت وجودش....
و به همين راحتي زندگي دختري در زندان! به پايان ميرسد....
به کدامين گناه ؟؟؟
...............................................................................
و حالا "ميترا" ، بيش از 17 سال است که در زندان است....
ناگهان! دختراني را به زندان مي آورند که قيافه ظاهري شان را - امروز- در خيابانها نظاره گر هستيم.....
آنها موردات! منکراتي دارند......
آنها را به زندان آورده اند که درستشان کنند....که تربيت شوند.....که به اشتباه! خود پي ببرند.....
....
زندان پر شده است از دختران جوان و غير جوان!......
جاي کافي وجود ندارد.....
"سپيده" که 17 سال پيش در زندان (توسط "ميترا") به دنيا آمده بود دوباره به زادگاه خودش برميگردد
....
در حالي که به يک دختر پر شر و شور ، تبديل شده....
و بقيه به او ميگويند : "اسي"
واقعا او چه تقصيري داشته که اين گونه به دنيا آمده و به دور از پدر و مادر و تربيت آنها رشد کرده ؟؟؟
و آيا زندان ميتواند او را به راه راست! هدايـت کند؟؟؟
هم فيلم و هم واقعيت ، به سئوال بالا جواب ميدهند:
نه تنها زندان ، مشکلي رو حل نميکند بلکه اگر شخصي ، به خاطر جرم کوچکي به زندان افتاده باشد ، به مرور زمان در زندان به يک سارق حرفه اي تبديل ميشود....
و تمام فوت و فن خلاف(از همه مدلش!) را فرا ميگيرد!
.......
"سپيده" با شر وشور خاصي زندان را به هم ميريزد ...
رييس زندان خيلي عصباني است....
اما حرفهاي "ميترا" روي رييس تاثير ميگذارد...
اينکه او در همان زندان به دنيا آمده و پدر و مادري نداشته و مقصر نيست....
بعد از مدتي"سپيده" آزاد ميشود...
و حالا رييس زندان ديگر پير شده است.....
خسته است....
به 17 سالي مي انديشد که سعي در بهبود وضع زندان داشته است.....
"ميـترا" با کمک او از زندان آزاد ميشود.....
تا بتواند جاي "مادري" را براي آن دخترک پر شر و شور(سپيده يا اسي!) بازي کند.....
تا نجاتش دهد....
آخر خودش در طلوع سپيده.....او را به دنيا آورده....
و"ميترا" به سوي "سپيده" ميرود....
"ميترا" و "رييس زندان" ، چشم در چشم هم مي اندازند....
شايد اکنون زماني باشد که هر دو همديگر را خوب درک ميکنند...
و هر دو اميدوارند که بتوانند زندگي "يک دختر" را نجات دهند....
و در زندان باز ميشود...
و "ميترا" بالاخره از زندان آزاد ميشود....
و به آينده مبهم و تاريک "خودش" و "سپيده" مي انديشد.....
..................................
..................................
در سراسر فيلم نکات مبهم زيادي به چشم ميخورد که مشخص است که علت اصلي اين ابهامات همان تيغ برنده! سانسور بوده است........
در نهايت به نظر ميرسد با وجود "سانسور" ، "منيژه حکمت" خوب از پس کارگرداني فيلم برآمده....
..................................
البته نکات و موارد فراوان ديگري نيز وجود داشت که امکان به تصوير کشيدنشان نبود....
که تا به زندان نيفتيم! از درک و تصورشان ، عاجزيم....
..................................
..................................
و من همچنان به "زندان زنان" مي انديشم و به فوايد و مضراتش! .....
و هر چه با خود کلنجار ميروم! ، از فوايدش چيزي به ذهنم نميرسد....
اما ضررها و زيانهايش مثل پتکي برسرم ميکوبند.............................
و من نميدانم جواب اين ابهامات ذهنم را ......................................

۱۳۸۱/۰۵/۲۸

از همون اول! نسبت به کلمه توقيف يا سانسور در مورد کتابها حساس بودم!
چند سال پيش بود که سخت افتاده بودم تو خريدن کتابهاي توقيف شده يا ناياب!
ابراهيم نبوي از "همسايه هاي احمدمحمود" نوشت....
رفتم سراغش....!
کل انقلاب رو زير و رو کردم...
تا اينکه بالاخره کتاب رو گير آوردم...
کتابي بود با نثري دلنشين و عاميانه.....و بيانگر دوره اي از زندگي ايرانيان ....
با تمام ريزه کاريهايش!
اون موقع که "شازده احتجاب" اجازه انتشار نداشت! با جستجوي فراوان پيداش کردم
و کتابهاي ديگر...
......
ايکاش آنها که دستي در اين امور دارند کمي بيشتر مي انديشيدند و چاره اي ديگر جستجو ميکردند!
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۷

دوستاني که دوست! دارند کمي بيشتر در مورد من بدونند به اينجا يه نگاهي بندازند!
اميد...
هر کدوم از ماها به يه اميدي داريم زندگي ميکنيم....
تمام سختيها و مشکلات رو با همين "اميد" تحمل ميکنيم....
خيلي وقتها شده که "نا اميد نا اميد!" شدم....
از زندگي و مشکلاتش....
از ادامه راه.....
و از آينده......
اما اين حالت هميشه در مورد من موقتي بوده!...
يعني بعد از يه مدت کوتاه دوباره يه حسي تو وجودم جوونه! ميزنه و دوباره "اميد" به سراغم مياد!....
و واقعا اين "اميد" عجب نعمتيه!
.....
افراد زيادي رو ديدم که "اميد" تو زندگيشون يه دفعه و در يک اتفاق خاص جوونه زده....
و همين "اميد" بوده که ترقي و موفقيت رو براشون به ارمغان آورده.....
پس با اين همه فوايدي که "اميد" داره! حيف نيست که ما بچسبيم به "نا اميدي" ؟!!
.......
هر چند که قبول دارم وضعيت فعلي جامعه ما (از هر لحاظ!) چندان اميدوار کننده! نيست....
اما نکته مهمي که وجود داره اينه که با "نا اميدي" نميتوان به اصلاح وضع موجود پرداخت....
بلکه تنها "اميد" است که بيش از هر لحظه ديگر ، ميتواند ما را ياري کند....
پس معطل چي هستيد؟؟؟
سريع تر "اميد" رو با دل و جانتون آشنا کنيد و قدرش رو هم بدونيد!
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۵

گاهي اوقات آدم يه حال و هوايي پيدا ميکنه....
وصف ناپذير...
هيچ کس جز خودش و خداش! نميتونه حال و هواش رو درک کنه.....
بقيه متعجب از اين حال و هواي آدم هستند...!
من هميشه وقتي يه همچين حسي بهم دست ميده...
سعي ميکنم يه جايي خلوت گير بيارم!...
و بعد کمي گريه ميکنم.....
آروم ميشم!....
به طرزي اعجاب انگيز.....
جالبه نه؟....
گاهي اوقات خودمم از اين موضوع متعجب ميشم!....
اما خوب خداييش خوب آروم شدنيه.....خوب!
.......
البته گاهي اوقات هم ميرم سراغ سياوش قميشي....
صداش برام آرامش بخشه....
اون هم خيلي آرومم ميکنه....
وقتي ميخونه:

از عذاب جاده خسته
نرسيده و رسيده
آهي از سر رسيدن
نکشيده و کشيده
غم سرگردونيامو با تو صادقانه گفتم
اسمي که اسم شبم بود ، با تو عاشقانه گفتم
با تنم زخمي اگه بود
بي رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق مي دونستم
اين برام شکسته اما، تو رو عاشق ميدونستم
تو تموم طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو ، راه توشه من
اسم تو همسفرم بود
من دل شيشه اي هر جا
پر شکستن که شکستن
زير کوه بار غصه
هم نشستم که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحيفم و پياده
تو رو فرياد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
....
نيزه نمباد شرجي
وسط دشت تابستون
تازيانه هاي رگبار
توي چله زمستون
نتونستن ، نتونستن
جلوي منو بگيرن
از من خسته خسته
شوق رفتنو بگيرن
حالا که رسيدم اينجا
پر قصه برا گفتن
پر نيازه تا براي
آه کشيدن و شنفتن
....
تو رو با خودم غريبه
از خودم جدا ميبينم
خودمو پر از ترانه
تو رو بي صدا ميبينم
من سرگردون ساده
تو رو صادق ميدونستم
اين برام شکسته اما
تو رو عاشق ميدونستم
....

۱۳۸۱/۰۵/۲۳

در حال گذر از خيابانهاي تهران هستم...
در اتوبوس...
گرماي هوا بيداد ميکند....
سر دردي شديد تمام وجودم را دربرگرفته....
با چشماني سوزناک به بيرون نگاه ميکنم.....
3 پسر به دنبال 2 دختر در حال متلک انداختن! و غيره! هستند...
دخترها لبخند ميزنند....
اتوبوس نگه ميدارد....
گويا با راننده اي دعوايش شده!.....
فحش هاي ناموسي! روانه ميشوند....
نثار خواهر و مادر هر دو طرف!.....
سرم درد ميکند...
بالاخره اتوبوس شروع به حرکت ميکند......
سر چراغ قرمز دوباره مي ايستد.....
شخصي بدون هيچ گونه ترسي دادميزند: فيلم ، عکس ، سي دي.....
دختري به سمت او ميرود....
از او سئوالي ميکند ....و درخواستي....
اتوبوس شروع به حرکت ميکند دوباره.....
شخصي داخل اتوبوس شده که در حال نواختن! است....
در انتها از مشکلات و بي پولي و بيماري زن و بچه اش ميگويد و....
زن جواني داد ميزند: بردند همه طلاهام رو همه پولهام رو بردند.....بگيريدشون...
(...)
چند پسر جوان به دخترک بيچاره! متلکي آتشين مي اندازند و رد ميشوند....
من همچنان در اتوبوس هستم....
سرم هم شديدا درد ميکند....
چشمانم ميسوزد......
خسته ام.....
به مقصد رسيده ام پياده ميشوم....
دختر جواني در حال چانه زدن با راننده پرايد است....
ظاهرا از او مبلغي پول ميخواهد ولي راننده .......
با افکاري پريشان به راه مي افتم....
فکرم کار نميکند....
هزاران سئوال بي جواب ذهنم را ميفشارد....
به انتهاي راه مي انديشم...
با اين سر درد و چشمان سوزناک.....
......
.....
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۲

دخالت در حريم خصوصي افراد!
دختري چند روز پيش مطلبي به "گويا" فرستاده بود ، که جدا تاسف بار بود...
قضيه اين گونه بود که وي همراه نامزدش(که پدر و مادر دو طرف هم از قضيه کاملا مطلع بوده اند)
به پارک لاله رفته بودند.... و در آنجا توسط "گشت ويژه" مورد بازخواست و توهينهاي گوناگون قرار گرفته بودند و حتي از ضربات مشت و سيلي نيز بي نصيب نمانده بودند!
متن نامه طولاني است ، اينه که توصيه ميکنم خودتون بخونيدش...
واقعا تاسف بار و غم انگيز! است...
وظيفه اصلي پليس 110 و گشت ويژه ، مبارزه و مقابله با "اراذل و اوباش" - اون هم به معناي واقعي! – ميباشد ، نه شکستن حريم خصوصي افراد و توهين کردن به آنان!
...............
متاسفانه مشکلات فرهنگي که امروزه در کشور ما روز به روز در حال افزايش است ، با اين کارها برطرف نخواهد شد که بدتر از اين هم خواهد شد!(هر چند که اين مورد اصلا ربطي هم به اين مشکلات فرهنگي! نداشته)
...............
در زير قسمت انتهايي نامه رو ميخونيد:

"جو خيلي بدي حاکم بود ، اين بود که با کمال تاسف نتونستم خودم رو نگه دارم ، بغضم ترکيد و اشکام دونه دونه ميريخت...خيلي بد شد اصلا دلم نميخواست جلوي اين از خدا بي خبرها گريه کنم.
سربازي که بالاي سرم ايستاده بود گفت : عيب نداره ، ميدونم شما چي ميکشين!!!!!
سرباز بازپرسه گفت خانم شما برين وقتي بلند شدم هيچ جايي را نميديدم ، تمام پهناي چشمم غرق اشک بود ، يکي شان گفت: ببينيد باهاتون با احترام صحبت کرديم ها..!!!
از پله هاي ميني بوس به سرعت پايين رفتم، دستم را محکم به دهانم ميفشردم تا صداي فرياد دلم از دهانم بيرون نزند.چند دقيقه بعد حنيف دست گذاشت رو شونم و گفت بريم، ولشون کن،.....
يه نگاهي بهش انداختم از زير چشمهاش تا گردنش زير گوشش قرمز بود و رد انگشترو صورتش باقي مونده بود ، چند جاي صورتش هم زير پوستش خون مردگي شده بود...
چقدر صورتش باد کرده بود...
دلم آتيش گرفت ، مالامال از نفرت و خشم و کينه.هر دومون به دوردست مبهم و تاريک و تيره اي که در انتظار من و هم سن و سالهاي من است خيره شديم و به راهمون ادامه داديم....."

۱۳۸۱/۰۵/۲۱

متاسفانه از قديم الايام! در ايران، رسم شده که براي شهادت ائمه عزاداري ميکنند...
سينه ميزنند...... کلي گريه ميکنند.....و .......
بيشتر تعطيلي هاي ما هم به همين خاطره....
حالا کاري با ضررهاي اقتصادي و مالي اين تعطيليها به اقتصاد کشورمون ندارم!
اما واقعا دليل اين عزاداري ها چيه؟
جز اينکه امامان رو ضعيف و ناتوان جلوه بدهيم؟
جز اينکه ديگران رو از اسلام دور کنيم(چرا که افراد ديگه تعجب ميکنند! نميدونند دليل اين همه سينه زدن و به سر زدن و..... چيه! و .....)
آيا واقعا اين کارها نشانه مسلمونيه؟
کسي که تو ماه رمضان يا محرم مياد عزاداري و کلي هم سينه ميزنه و لخت ميشه و سينه اش رو سرخ ميکنه و..... و بعدش ميره بيرون سر هم وطن خودش کلاه ميزاره...
مردم آزاري ميکنه و.....
آيا يه همچين کسي گناهانش با چند بار سينه زدن و... پاک ميشه؟؟؟
بهتر نيست به جاي اين عزاداري ها بشينيم ببينيم اون بزرگان چه اخلاق و عقايد و منشي داشتند و يه کم فقط يه کم! خودمون رو به اونها و اخلاقشون نزديک کنيم؟؟؟؟
ما تو اينجا از سالها قبل تنها ياد گرفتيم که حرف بزنيم و شعار بدهيم و.... ولي هيچ وقت عمل تو کار نبوده!
قضيه اين عزاداريها هم همينه!
فقط رياکاري رو ياد گرفتيم!
اينکه به بقيه بگيم بله ما مسلمونيم! کارمون درسته!
ولي من فکر نميکنم ما خوب به وظيفه خودمون عمل کرده باشيم!
چرا که اگر تنها به بخش کوچکي از همون حرفها و شعارهايي که ميدهيم فکر ميکرديم و بهش عمل ميکرديم ، حالا وضعمون اين نبود!

نکته تکميلي! : مطالب بالا درباره همه عزادارن صدق نميکنه اما در مورد بيشترشون صدق ميکنه هر چند که استثنا هم وجود داره!

۱۳۸۱/۰۵/۲۰

"آقاي کارمنديان" به سئوال ديروز من ، به زيبايي پاسخ دادند :
..............................................................
عليرضا جان سلام
زيباترين گلها در سخت ترين شرايط و در بيابان ها ميرويند و نه توی گلخونه!!
وجود خرده خودکامه گان موهبتي است برای تلطيف روح که هيچ جای دنيا به اندازه اينجا يافت نميشه!!!
اگه ميخوای در رکاب مهدی باشی از اينجا تکون نخور چون از اينجا بدتر جایی نيست!!!
هر جا بری آسمون همين رنگه اگرچه زمینش فرق بکنه!!!
اقتباس از کتاب خودآموز خود آزاری
..............................................................

۱۳۸۱/۰۵/۱۹

وضعيت بدي شده.....
با هر کسي که صحبت ميکنم ، قصد داره از کشور خارج بشه!و ...
ميگن : خسته شديم.....ميگن ديگه تحملش رو نداريم.......
ميگن : هر جا ديگه بوديم کلي عزت و احترام داشتيم!
ميگن : حيف انرژي که ما اينجا هدرش! بدهيم...
ميگن : هيچ کس برامون ارزش قائل نيست!
ميگن : اينجا آينده روشني نداريم....
ميگن :...........................
ميگن : ................
نميدونم در پاسخشون چي بايد بگم؟
فراموش کردم روز خبرنگار رو به دوستان خبرنگار! تبريک بگم.
هر چند که فکر کنم خوب! هديه اي دريافت کردند......خــــوب!

۱۳۸۱/۰۵/۱۸

روزنامه آيينه جنوب هم بعد از 7 شماره و "روز نو" هم قبل از انتشار توقيف شدند!
ناراحت شدم؟؟؟؟؟؟؟
نه بابا! ديگه عادت کردم!!!
من قصد دارم هر "جمعه" گزيده اي از وبلاگهاي همسايه! رو انتخاب کنم...
البته وبلاگهاي ديگري هم هستند که همين کارو ميکنند...
اما خوب اين گزيده ها از بعد و نگاهي متفاوت و با تلخيص! و از نظر خودم! انتخاب شده اند!!!
ضمنا فکر ميکنم خيلي خوبه که همه اين کارو بکنند! چون اونقدر تعداد وبلاگها زياد شده که نميشه همشون رو خوند!
...............

ياشار:
آن خشتی که خانه مان را تا ثریا کج کرد
نبود آزادی , نبود ؟!

كاريكلماتور:
ــ مرگ و زندگي دو طرف يك سكه اند .
ــ تصوير آخرت نقش آينه شكسته مي شود .
ــ آينه خيلي زود تصوير را از ياد مي برد .
ــ وقتي پاهايم اختلاف عقيده پيدا ميكنند ، بر سر دو راهي نامرئي قرار مي گيريم .
ــ باغبان با عاطفه اي ، كه نمي خواست با درخت خشك قطع رابطه كند نجار شد .
”پرويز شاپور”

يک نگاه ساده:
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
ميگن نوشته هات غمناكه...
ميگن انگار نويسنده نوشته هات، مرده...
ميگن، انگار خودت هم مردي...
خوب، بياييد، اين خوشحالي...اينم شادي...
ما ها كه ديگه خيلي وقته واقعا نخنديديم...
ما ها كه شاديامون خيلي وقته تظاهر به شاديه...
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
ما ها كه زندگي هامون قلابيه...
ما ها كه با محبت هاي كاغذي ... با عشق هاي كاغذي ... با خنده هاي كاغذي ... با دوستي هاي كاغذي و حتي با غم هاي كاغذي، مدتهاست كه خو گرفته ايم...
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
اين هم شادي... از همون نوعي كه مي پسندين!!!
ماها كه ... ولش بابا... نيش ناش، ناناش، ناناش... نيش ناش، ناناش، نيييييييييش ناش...

ايمان:
از دل من و از قلم گابريل گارسيا مارکز يا برعکس !
دوستت دارم، نه بخاطر شخصيت تو، بلکه بخاطر شخصيتی که من در هنگام با تو بودن پيدا ميکنم.

آرش آريا:
پنج شنبه هفته پيش رفتم فيلم ارتفاع پست را همراه دوستم ببينم اصلا ان چيزی نبود که فکر می کردم می گفتند که همون اژانس شيشه ای است
ولی ان را در هوا پر کرده اند ولی اصلا در حد اندازه اژانس شيشه ای نبود البته نقاط قوتی هم مثل بازی خوب بازيگر نقش اول مرد و بازی خوب گوهر خيرانديش داشت
يک نکته ديگر هم که بايد ادم بهش توجه کنه اينه که حاتمی کيا در يک فضای فوق العاده کوچک و بسته که از فضای اژانس شيشه ای هم کوچک تر هست کار کرده
مشکل اصلی فيلم به نظر من مشکل کارگردانی نيست بلکه مشکل فيلمنامه هست
من که بعد از ديدن فيلم کلی اعصابم خرد شد

دلارام:
قليان کشيدن...
سايت امروز گزارش داده است که در منطقه درکه تهران قليان کشيدن برای جوانان زير ۲۵ سال و زنان ممنوع شده است. هر چه فکر کردم فلسفه ممنوعيت قليان کشيدن برای زنان را نفهميدم!

محمد:
بعضی وقتها آدم خيلی تنها می شود . اينقدر که آن همه درد را نمی فهمد . خودش نيست يک نفر تنهای ديگر است که به جای آدم می نشيند و
وقتی ايام درد و رنج و تنهايی تمام شد به بدن کس ديگری نقل مکان می کند . نمی دانم اسم اين فرشته تنهايی خدا چيست ،
اما دوستش دارم چون وقتی به جای روح آدمی می نشيند خدا به يک قدمی آدم می رسد ،
پشت سرت می نشيند و بويش را و نفسش را حس می کنی.........


فرها د:
مي توان بر مسير خطوط حركت كرد
و مي توان نكرد
مي توان از تهي فضاي ميان خطوط گذر كرد
و مي توان نكرد
بيا تا من و تو نكنيم
نه بر مسير خطوط پا بر داريم
و نه از ميانشان بگذريم
بيا تا ما
خطوط را برش دهيم
خطوط را پلكان كنيم
خطوط را نردبان كنيم
بيا تا ما
كوتاه ترين راه را رويم
بالا رويم!

محبوبه:
دیروز بطور اتفاقی متوجه شدم که یکی از خبرهام در یکی از روزنامه ها چاپ شده ولی منبع خبر یک خبرگزاری دیگه ای هست.
وافعا تعجب کردم چون مطمئن هستم آن خبرگزاری اصلا این خبر جزو اخبارش نبوده.
ببینید در روز روشن چطور خبر دزدی میکنند؟!!!!

nwa_nwanda :
نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمي شود.اين واژه مي لرزد مرتعش مي شود پرواز مي کند بال مي گسترد.در همه جاي هوا هست-اما هيچ کس آن را بر زبان نمي آورد.
وقتي يکي از ما دچار اندوه مي شود نزد دوست خود مي رود يعني نزد نخستين کسي که از راه مي رسد.زيرا در اين جا همه برادر و خواهرند.
بايد اتفاق مهمي روي دهد تا واژه عشق تنها يک بار بر لبان ما بنشيند-و اين خبر از هيچ پيامد خوشي ندارد.....
ما خيلي چيز نوشته ايم.خيلي واژه عشق را بر روي لطافت کاغذ سفيد گريانده ايم.البته نوشتن همان گفتن نيست.
مدتها پيش باراني از کتاب باريد.طوفان نوحي حقيقي.
از آن زمان ديگر رها کرده ايم.از آن زمان فهميده ايم که براي نوشتن واژه عشق مرکبي بيش از آنکه در دنيا هست لازم است.
-کريستين بوبن

آشنا:
بسياري از ماها خواسته يا ناخواسته گرفتار صفت زشت تكبر هستيم و اين دو صفت يعني تواضع و تكبر ضد هم هستن، هر انساني يا بايد متكبر باشه يا متواضع.
از نظر مردم هم تواضع علامت بزرگيه و به همين خاطر مردم هر كسي رو كه تواضع داره دوست دارن.
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هرگز نخورد آب زميني كه بلند است

و شايد هيچ:
روزگار سکون به پایان رسید
از همین امروز روزگاری نو در این وبلاگ آغاز خواهد شد
تمام آرشیو پاک و مطالب نو جایگزین خواهد شد

کيوان:
روز خبرنگار
روز خبرنگار نزدیک است وباز هم ما منتظر یک اتفاق ناخوشایند برای جامعه مطبوعات هستیم هر چند که گویی اتفاق ناخوشایند امسال همان توقیف "نوروز" بود...

آسمانهاي تاريک:
چگونه می توان دريافت چه کسی راست و چه کسی ناراست است؟ چندان آسان نيست. يا بهتر است بگويم تا زمانی که پليدی کسی آشکار نشده و
تو آنرا درنيافته ای نمی توانی چهری راستين آنرا بشناسی. بنابراين چاره ای نداری تا به همه باور داشته باشی،
مگر اينکه آنها خودشان با سخنشان و نوشته ی شان و يا کردارشان نشانت دهند که دروندند و فريبکارند.

علي برنجيان:
از بلندگو قطار برقي مترو اعلام شد كه ايستگاه آخر است. در ها كه باز شد ، در كمال نا باوري ديدم كه مردم سراسيمه به سمت پله برقي مي دوند تا زودتر به آن برسند
و بالطبع زودتر به اتوبوسهائي كه بيرون منتظرند! منظره جالبي نبود، بالاخره پس از بالا رفتن از تعداد زيادي پله به محوطه بيرون رسيدم .
اينجا قضيه بر عكس شده بود. مردمي كه با اتوبوسها به سمت مترو مي آمدند متوجه شدند كه مترو تازه رسيده و
از اينرو آنها هم شروع كردند به دويدن به سمت مترو.
فيلم جالبيست! دقت كنيد! دو گروه در خلاف جهت هم در حال دويدن هستند.
دوستي مي گفت: يه روز مردم شعور كافي براي اجتماعي زيستن را به دست خواهند آورد.
ولي به نظر من اين عقيده مثل اينست كه وسط كوير ايستاده باشي و بگوئي: يه روزي انشا الله اينجا جنگل خواهد شد!!!!
كار جنون ما به تماشا كشيده است. مردم ايران با سرعت بسيار زياد دچار استحاله فرهنگي هستند و روز به روز از استاندارد هاي يك جامعه سالم بيشتر فاصله مي گيرند
افسوس.

اميد باران:
قصه بي پناهي دختركان در بازار سياه باكره گي
و پسران پيرشده در ابتداي تولد را
با نسيم
با باد
و با برگ بازگو كردم
و هيچ نشنيدم
مگر سكوت
كه همراه من در تمام راههاي سرگرداني است

۱۳۸۱/۰۵/۱۷

چه غم انگيز و تاسف بار است....
من که از خواندن اين نامه ، سخت متاثر شدم...
..................................................
............................................
......................................
................................
..........................
.....................
.................
.............
..........
.......
.....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۱۶

حکايت غريبي است! روزنامه اي توقيف ميشود ...... روزنامه اي ديگر متولد ميشود ..... دوباره توقيف و ......
اين چرخه ! تکرار و تکرار ميشود!
اما پشت اين توقيف و تولد! چه نهفته است ، چه فوايد و منافعي از آن نصيبمان (يا نصيبشان! ) شده ؟
....
يادمه قبلا از اينکه روزنامه اي رو توقيف ميکردند خيلي ناراحت ميشدم....
به خصوص در مورد روزنامه "نشاط" خيلي زياد! ناراحت شدم....
اما حالا ديگه واسم تکراري شده!
ديگه نه زياد از بسته شدن "نوروز" ناراحت ميشم و نه از باز شدن "آئينه جنوب" خيلي خوشحال ميشم!!!
شما چطور ؟
باز بهار آمد....

باز بهار آمد ، شيفته ام ، مستم
آه که ميلرزد باز دلم ، دستم!

عطر و نسيم اکنون باده شد و افيون
بيش نميخواهم ، کز نفسي مستم

عقل جنون دارد؛ تام نيازارد
جستم و بي پروا بند بر او بستم

عاشقي و دوري ، مستي و مستوري
گر تو توانستي ، من نتوانستم

در تب هذياني ، از تو سخن گفتم
با شب هجراني ، ياد تو پيوستم

بستر آرامش يکسره شد آتش
بس که سپند آسا خفتم و برجستم

نامه بده ، ورنه کشته غم گويد:
" دير شد آن دارو؛ تاب نيارستم."

دير شد آن دارو؛ داري و نفرستي!
چند بها خواهي تا به تو بفرستم؟

سروي و ، بايستت طاقت تير و دي
لاله خردادم ؛ صبر نبايستم

با دل خود گفتم : "زنده آن ياري؟ "
کشته عشقت شد؛ گفت : "بلي ، هستم! :
س.ي.م.ي.ن.ب.ه.ب.ه.ا.ن.ی.

۱۳۸۱/۰۵/۱۴

در تلاشم...
در تلاش بودم....
خيلي زياد.....
سعي ميکنم اميدوار باشم...
و با طراوت....
خدايا خودت همچون هميشه همراهم باش....
آخه من که جز تو.....
ميدونم که همراهمي.....
پس حرکت ميکنم....
به سوي رهايي....
و به سوي رها شدن....
و فراموشي زشتي ها.....
و به خاطر سپردن "طراوت" هستي.....
داداش ياشارم ميگه:

مي پرسي:" چرا از سياست دوري مي كني؟چرا فعاليت سياسي را بيهوده مي داني؟"
هزاران كلمه در ذهنم مرور مي شوند تا براي تو كتابي بسازند از گذشته و حال سياست و سياست بازان و ظلمي كه بر مردم بيچاره وناآگاه اين سرزمين كهن رفته است. حكايت گوهران اين اقيانوس كه حاصل عمرشان در ميان دسيسه چينان دست به دست شده است.
خسته مي شوم از يادآوري اين همه درد , آه از صبر اين مردم صبور!
كتاب برادرم ناظم را بر مي دارم :
"ماموران انتظامي سيخ ايستاده اند
دست و بازو تكان مي دهند و ابرو درهم كشيده اند
آزادي ما به رنگ باتونهاي آنهاست
ماموران انتظامي سيخ خواهند ايستاد
تا وقتي كه مردم دوست داشتن همديگر را ياد نگرفته اند."
چقدر شعر رهايي دهنده است!
همه را به آب مي سپارم.

۱۳۸۱/۰۵/۱۳

با دوستي صحبت ميکردم....
به او از فوايد 2 خرداد و پس از آن گفتم.....
از اينکه سطح آگاهي مردم افزايش يافت......
از اينکه خيلي از پنهان کاريها افشا شد....
و...
اما او نا اميد بود......
مثل خودم از سيد هم خيلي دلخور بود.....
از اين جنگ و جدال (بر سر قدرت ) هم خسته شده بود...
ميگفت بهتر است در وضعيت فعلي ، اصلاح طلبان از حاکميت کناره گيري کنند و امور را به محافظه کاران بسپارند.......
چرا که به اين شکل ديگر جنگ و جدالي ميان حاکمان وجود نخواهد داشت!
و از نظر اقتصادي ، ارتباط با امریکا و ..... وضعمان بهتر از ايني که هست! خواهد شد!!
کمي انديشيدم!
ديدم بد نميگويد! چرا که تمام دعواها و جنجالها بر سر همين "قدرت" و "مقام" بوده است....
و با کناره گيري اصلاح طلبان ، اين جنجالها تا حد زيادي فروکش خواهد کرد!
اگر هم مردم نقدي بر حاکمان داشتند ، با گسترش روزافزون! سايتهاي اينترنتي مختلف ، از اين نظر نيز مشکلي نخواهيم داشت! و سانسور و توقيف نيز بي اثر خواهد شد!
نظر شما چيه ؟
عرفان نظر آهاري ( از نويسندگان چلچراغ ) چه زيبا مينويسه :

ليلي! زندگي کن
ليلي قصه اش را دوباره خواند.براي هزارمين بار و مثل هر بار ليلي قصه باز هم مرد.
ليلي گريست و گفت : کاش اين گونه نبود.
خدا گفت: هيچکس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض کن.
ليلي اما ميترسيد.ليلي به مردن عادت داشت.تاريخ به مردن ليلي ، خو کرده بود.
خدا گفت : ليلي عشق ميورزد ، تا نميرد.
دنيا ليلي زنده ميخواهد.
ليلي آه نيست؛
ليلي اشک نيست؛
ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست.
ليلي زندگي ست.
ليلي! زندگي کن.
اگر ليلي بميرد ، پس چه کسي ليلي بزايد ؟
چه کسي گيسوان دختران عاشق را ببافد ؟
چه کسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند ؟
چه کسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي برويد؟
چه کسي پيراهن عشق را بدوزد ؟
ليلي ! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي ، به قصه اش برگشت.اين بار اما نه به قصد مردن. که به قصد زندگي .
و آن وقت به ياد آورد که تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده گمنام.

زيبا نبود ؟

۱۳۸۱/۰۵/۱۲

اين روزها دارم کتاب "سالن 6 " سيد ابراهيم نبوي رو ميخونم!
با خوندن اين کتاب علاقه ! من به "ابراهيم" روز به روز! بيشتر ميشه!
اينم يه تيکه! از کتاب:

صبح بخير، البته ساعت 2 بعد از ظهره! ولي به هر حال هر وقت آدم بيدار بشه ، صبح محسوب ميشه درسته؟صبح خواب ديدم که دارم تو رو اذيت ميکنم . از خواب پريدم ، دو تا زدم توي سر خودم.
قول مي دم تا آخر عمرم هيچ وقت تو رو اذيت نکنم.صبح ها که از خواب بيدار ميشم و شبها که مي خوام بخوابم بيشترين وقتي یه که به تو فکر ميکنم.من هم واقعا براي تو مکافاتي هستم،
بايد کلي به قول لاتها مکافات و بدبختي ما رو بکشي......

نکته جالب توجه اينه که در سرتاسر کتاب(يا بهتره بگم در تمام لحظات در زندان!) نبوي به ياد معشوقشه!!! و اين اميد ديدار دوباره! است که به او انرژی ميده که سختيهاي زندان رو تحمل کنه!
البته شايد مطالب ، بيشتر از بعد طنز نوشته شده باشه!

نکته ديگه : من هيچ فکر نميکردم که ابراهيم نبوي تا اين حد به زنش علاقه داشته باشه!
به هر حال توصيه ميکنم کتاب "خاطرات زندان" نبوي رو حتما بخونيد!

(اين هم يک تبليغ واسه ابرام آقا! در پر! خواننده ترين وبلاگ جهان!)

۱۳۸۱/۰۵/۱۱

امروز صبح دل رو زدم به دريا! و با چند نفر ديگه رفتيم کوه!
يه چند ساعتي به دور از مسائل روزمره و مشکلات و سياست و.....!
خيلي خوب بود!
جاي شما خالي بود!
البته آخرش گرمي هوا خيلي اذيتمون کرد اما در مجموع خيلي مفيد و لازم بود!
مهم ترين فايده اش اينه که آدم! از اين هواي آلوده رها ميشه....
و خوش به حال اونهايي که اين فرصت و امکانش براشون فراهمه که چندين روز( و نه همش چند ساعت!) رو در يه همچين مکانهايي در کوه و جنگل!
و به دور از آلودگيهاي روزمره سپري کنند!
که به نظر من در يه همچي جاهايي انسان فرصت بيشتري واسه شناخت هستي پيدا ميکنه...
و بيشتر و ملموس تر عظمت پروردگار و قدرتش رو درک ميکنه....
و مهم تر از همه اينکه اميدش به زندگي! تو وضعيت فعلي يه کم! بيشتر ميشه...!!!
در هر حال : با طراوت باشيد!

۱۳۸۱/۰۵/۱۰

از ديگران:
*از وحشت مرگ نيست كه جنگ را دوست نمي‌دارم، بيشتر از همه چيز هراس من از نابودي لحظه‌هايي است كه مي‌ميرند و فاصله ما را با نجات بيشتر مي‌كند.
...الف.ب.ر.الف.ه.ی.م....

*اندك زمانی پس از كشتار مردم در ميدان ژاله، زلزله طبس را ويران كرد.
شاه كه از تكرار تظاهرات انقلابی جان به لب شده بود، از اين فاجعه استقبال كرد و براي گمراه ساختن افكار عمومي، همراه با دوربين‌های تلويزيونی عازم طبس شد
تا بلكه نمايش تلويزيوني صحنه‌های دلجوئی وی از زلزله‌زدگان مردم را برای مدتی از تظاهرات انقلابی منصرف كند
و فرصتی براي تجديد قوا و تجديد آرايش سياسي-نظامي فراهم شود.
وقتی شاه به طرف زلزله زدگان طبس رفت، پيرمردي از ميان جمعيت به طرف شاه آمده
و با صدای بلند خطاب به شاه كه لباس نظامی به تن داشت
گفت: «آقاي شاه! چرا مردم را كشتي؟»
شاه با نگاه عاقل اندر سفيه گفت:«ما نكشتيم، زلزله كشت
پيرمرد شاه را از خواب بيدار كرد و گفت:« اينجا را نمي‌گويم، ميدان ژاله را مي‌گويم
پ.ی.ک.ن.ت.
خانه عفاف!
اين روزها هر کجا که ميرم حرف از خانه عفاف و.... است!
تو اينترنت که جاي خود دارد!
حرف و حديث! در اين باره بسيار است....
(هر چند که اين طرح با اهداف سياسي خاصي مطرح شده....)
ولي به نظر من مهمترين ايرادي که اين طرح داره اينه که به دخترها توجهي نکرده!
اگر قرار باشه که مردها و پسرها !! به اين شکل ارتباط جنسي داشته باشند،
پس دخترها چي کار بايد بکنند؟
من فکر نميکنم هيچ خانواده اي به دخترش اجازه بده که در يه همچي! جايي به شکل رسمي
نام نويسي!! کنه!
البته شايد طراحان هدف و مقصودي ديگر داشته اند!
محبوبه هم در اين رابطه مطالبي نوشته....
به نظر من هم اين کارها هيچ مشکلي رو حل نميکنه که هيچ ! هزاران مشکل جديد هم بوجود مياره!
خلاصه اين راهش نيست!
بايد چاره اي ديگر جستجو کرد!
که اون هم فکر نميکنم دولتمردان ! ما وقت فکر کردن! در اين مورد رو داشته باشند! چه برسه به عمل!

۱۳۸۱/۰۵/۰۹

اين هم وضعيت امروز جامعه ما در گفتمان! با حافظ:
گفتم گفت با حافظ!(با اجازه از جناب حافظ )
نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس

گفتم سلام حافظ ، گفتا عليک جانم
گفتم کجا روي؟ گفت والله خود ندانم

گفتم بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم چگونه اي؟ گفت در بند بي خيالي

گفتم ز دولت عشق ؟ گفتا که کودتا شد
گفتم رقيب ؟ گفتا بدبخت کله پا شد

گفتم کجاست ليلي ، مشغول دلربايي ؟
گفتا شده ستاره در فيلم سينمايي

گفتم بگو ز خالش آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده ديروز يا پريروز

گفتم بگو ز مويش گفتا که مش نموده
گفتم بگو ز يارش گفتا ولش نموده

گفتم چرا ، چگونه ؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا شديد گشته معتاد گرد و افيون

گفتم کجاست جمشيد ؟ جام جهان نمايش ؟
گفتا خريده قسطي تلويزيون بجايش

گفتم بگو ز ساقي حالا شده چکاره؟
گفتا شدست منشي در توي يک اداره

گفتم که قاصدت کو آن باد صبح شرقي ؟
گفتا که جاي خود را داده به فاکس برقي

گفتم بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا به جاي هدهد ديش است و ماهواره

گفتم سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا به پست داده ، آورد يا نياورد ؟

گفتم شراب نابي تو دست و پات داري
گفتا که جاش دارم وافور با نگاري

گفتم بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا به حبس بودم از ته زدند آن ها

گفتم ، شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتي ؟
گفتا نديده بودم هالو به اين خرفتي!

.ه ا ل و . ع . ع ا ل ی پ ی ا م .

۱۳۸۱/۰۵/۰۸

قبلا سيد رو خيلي دوست داشتم.......خيلي زياد ازش طرفداري ميکردم......هرکي مخالفش بود کلي براش دليل و برهان مي آوردم که اشتباه ميکنه.......سيد من رو خيلي اميدوار کرده بود....خيلي زياد......
جلوش سنگ انداختند....... بهش فشار آوردند!......... و ...... تا اينکه گذشت و گذشت و دوباره نوبت اومدن و نيومدن سيد شد!..... من و خيلي هاي ديگه معتقد بوديم نبايد بياد! ..... خودشم همين عقيده رو داشت!........اما ......... اومد!
دوباره به دفاع از اون پرداختم و پرداختيم!
همراه اشکش اشک ريختيم! و ......
سيد ساکت شد! سکوتش خيلي دردناک بود! نااميدمون کرد!
گفتم و گفتيم سيد سکوتت رو بشکن! ......
نشکست!
منتظر شديم!..............
بالاخره سکوتش رو شکست! اما نه اون شکستني که ما انتظارش رو داشتيم!!
هر از چند گاهي يه چيزي ميگفت! اما حرفهاش ديگه جذابيت نداشت!
ديگه حرفي واسه دفاع از اون بين مخالفانش نداشتم و نداشتيم!
سيد نااميدمون کرد!
نبايد مي اومد!
ايکاش .........
من با صداي تو ميخوانم در اوج آبي باورها
دارد ترانه پروازم تحرير بال کبوترها.

من در هواي تو مي رقصم با موج دامن پر پولک
رقصي چنان که تو را آيد ياد از نسيم و صنوبرها.

من در فضاي تو ميبينم تصوير سبزي بالم را
چون طوطيک که در آيينه نقش چمن کشد از پرها.

من در خطوط تو مي جویم پرچين امن حمايت را
تا بي امان نگذارد کس پا بر طراوت شبدرها.

من در ضمير تو مي رويم : آن پيچکم که به سبزي
افشانده خرمن گيسو را بر بام و تارم و سردرها

من با زبان تو مي سوزم : آري ، تو شعله و من شمعم
در من تجلي پر اشکت پيچيده رشته گوهرها.

من با اميد تو مي سازم کاخي به وسعت آزادي
سرکردگان و فرودستان در او نشسته بر ابرها.

تنها صنوبر پاييزم ، عريان و سر به شفق سوده
گويي سخاوت رگهايم خون وام داده به مرمرها.

س ي م ي ن ب ه ب ه ا ن ي
ممنون از خوش آمدگويي دوستان وبلاگ نويس و وبلاگ خوان!
نکته مهم ! اينکه اين وبلاگ گاهي اوقات "با طراوت " هست گاهي اوقات هم "بي طراوت" !
اميدوارم به بزرگي خودتون من رو ببخشيد!
اين مسئله به خاطر شرايط فعلي جامعه ماست!
ولي در هر حال! براي یکايک وبلاگ نويسان "طراوت" و "سربلندي" آرزو ميکنم!

۱۳۸۱/۰۵/۰۱

سلام سلام!
من هم وسوسه! شدم که به جمع بلاگرها! بپيوندم!
خوب بد نيست يه چيزهايي از خودم بگم!
من هميشه دوست داشتم در روزنامه اي مجله اي .....يه ستون ثابت داشته باشم و......! یعني به نوشتن خيلي علاقه داشتم و دارم!
وبلاگ از اين نظر خيلي خيلي مفيده چرا که به قول حسين! سردبير و همه کارش ! خودمون هستيم!
ديگه از محدوديت های روزنامه و مجله و سانسور و..... خبري نيست!

من قصد دارم روزانه مطالبي تو اینجا! بنويسم! درباره مسائل مختلف روز ، دلتنگيها و .....
نمي دونم بين اين همه وبلاگي که درست شده کسي وقت مي کند بياد اين مطالب رو بخونه يا نه!
اما اگه خونديد! نظرتون رو هم برام بفرستيد! ممنون!!!