باز بهار آمد....
باز بهار آمد ، شيفته ام ، مستم
آه که ميلرزد باز دلم ، دستم!
عطر و نسيم اکنون باده شد و افيون
بيش نميخواهم ، کز نفسي مستم
عقل جنون دارد؛ تام نيازارد
جستم و بي پروا بند بر او بستم
عاشقي و دوري ، مستي و مستوري
گر تو توانستي ، من نتوانستم
در تب هذياني ، از تو سخن گفتم
با شب هجراني ، ياد تو پيوستم
بستر آرامش يکسره شد آتش
بس که سپند آسا خفتم و برجستم
نامه بده ، ورنه کشته غم گويد:
" دير شد آن دارو؛ تاب نيارستم."
دير شد آن دارو؛ داري و نفرستي!
چند بها خواهي تا به تو بفرستم؟
سروي و ، بايستت طاقت تير و دي
لاله خردادم ؛ صبر نبايستم
با دل خود گفتم : "زنده آن ياري؟ "
کشته عشقت شد؛ گفت : "بلي ، هستم! :
س.ي.م.ي.ن.ب.ه.ب.ه.ا.ن.ی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر