۱۳۸۱/۰۵/۱۶

باز بهار آمد....

باز بهار آمد ، شيفته ام ، مستم
آه که ميلرزد باز دلم ، دستم!

عطر و نسيم اکنون باده شد و افيون
بيش نميخواهم ، کز نفسي مستم

عقل جنون دارد؛ تام نيازارد
جستم و بي پروا بند بر او بستم

عاشقي و دوري ، مستي و مستوري
گر تو توانستي ، من نتوانستم

در تب هذياني ، از تو سخن گفتم
با شب هجراني ، ياد تو پيوستم

بستر آرامش يکسره شد آتش
بس که سپند آسا خفتم و برجستم

نامه بده ، ورنه کشته غم گويد:
" دير شد آن دارو؛ تاب نيارستم."

دير شد آن دارو؛ داري و نفرستي!
چند بها خواهي تا به تو بفرستم؟

سروي و ، بايستت طاقت تير و دي
لاله خردادم ؛ صبر نبايستم

با دل خود گفتم : "زنده آن ياري؟ "
کشته عشقت شد؛ گفت : "بلي ، هستم! :
س.ي.م.ي.ن.ب.ه.ب.ه.ا.ن.ی.

هیچ نظری موجود نیست: