۱۳۸۸/۰۵/۰۶

ساده است ديدن چشمان نگران مادر،
وقتي زيرلب «و ان‌يکاد...» مي‌خواند و سعي مي‌کند دور از چشم تو،
هواي مقدس نفسش را بدرقه راهت کند.
ساده است تظاهر آشکار به خونسردي،
آنجا که مي‌گويي «کاري نداشتم،
فقط مي‌خواستم احوالپرسي کنم»
وقتي مي‌بيني دوستي در منزل نيست،
ساعتي که بايد باشد...
ساده است مخفي کردن دلهره خانمان براندازي که
در پس سه بار زنگ خوردن تلفن و برنداشتن و نشنيدن صداي عزيزي آن سوي خط،
همه تاروپود وجودت را مي‌خراشد.
ساده است دختر سه ساله برادر را در آغوش کشيدن
و شاهد آن بودن که چطور چشمان بي‌گناهش مي‌سوزد از
باقيمانده گازي که در هوا پخش شده و سوال معصومانه‌اش را
بي‌پاسخ گذاشتن وقتي مي‌پرسد: عمو چرا هوا شوره؟
ساده است،
تازه شدن اشک‌هاي ماسيده بر صورت مادران
و پدران منتظر را ديدن و نظاره‌گر تلاش جانکاهشان بودن،
تنها براي يافتن نام جگرگوشه‌هاي بازنيامده به آغوششان،
در کاغذهاي مانده بر ديوارهايي سيماني،
که اگر باشد نامي در آن، سجده شکري در پسش خواهد آمد
و اگر نباشد باز...
ساده است رويت فيلم ظاهرا خنده‌دار «عروس فراري» از رسانه ملي!،
در حالي که سر بچرخاني صدها زن و مرد و پير و جوان را
مي‌بيني که «فرار» مي‌کنند در کوچه پس کوچه‌هاي شهرت،
(از که يا از چه؟؟... نمي‌دانيم لابد.)
ساده است حس دائمي مراقبت (و نه مواظبت)
در هر مکالمه يا آمد و شدي ساده...
ساده است شنيدن و ديدن و داشتن اين همه خبر
«نيستن»، «نبودن»، «رفتن»
(نگوييم مرگ، که مردگان امروز الحق عاشق‌ترين زندگان بودند.)
ساده است ديدن تکه‌هاي آهن هواپيماها!
که قرار بوده جان‌پناه باشند براي پرواز
و حالا خود گورستاني شده‌اند،
پاشيده و زخم‌خورده،
شرمنده و از امانت درونشان،
فقط پاره‌هاي پيراهن مانده که يوسف‌وار،
سوي چشم يعقوب‌هاي منتظرشان باشد.
و لابد ساده است مواجهه، درک و پذيرش اين همه سوال،
اضطراب، اتفاق، برخورد و قهر و اشک،
که بر سر و دلت هوار مي‌شوند
در لحظه‌لحظه اين روزهاي به غايت «ساده»
به ياد صداي آن يکه‌تاز سيمين موي شعر و ادب پارسي:
«آري زندگي (اين روزها) سخت ساده است...
و پيچيده نيز هم»
همين
...

۱۳۸۸/۰۵/۰۵

بر سر کاج بلند و سبز باغ همسايه ما
عطر آزادي خود را مي‌بويند
،
من به آزادي مرغان قفس مي‌انديشم
نه به پرواز و نگاه آنان
،
من به آن لحظه مي‌انديشم
که در آن رخصت پرواز کبوتر‌هاست
من به آن هلهله گنجشگان مي‌نگرم
که به هنگام غروب
،
چشم‌ها را به افق مي‌دوزم
کاش مردي به فراز کوه
با دو مشعل در دست
مثل خورشيدي
در ظلمت قلب من ظاهر مي‌شد...
...
چشم‌ها را به افق مي‌دوزم
کاش دستي ز زمين مي‌روييد
و درخت دگري بر تن دشت سيه مي‌کاشت
کاش دستي ز زمين مي‌روييد...
...
من به آزادي مرغان قفس مي‌انديشم...
...
رشت/ پاييز 1343
خسرو گلسرخی