۱۳۸۲/۰۱/۰۱

نو شد!
يک سال ديگه هم گذشت...
و جدا چه زود هم گذشت!
براي من پر بود از تجربه و حادثه ...
پر بود از خوشي و ناخوشي
پر بود از نا اميدي و اميدواري
پر بود از شوک
پر بود از ياري او
پر بود از اشتباه
پر بود از شانس
پر بود از موفقيت
پر بود از ابهام
پر بود از حقيقت
پر بود از غصه و دلتنگي
پر بود از شادي و لبخند
و ...
در مجموع ميتونم بگم سال خوبي بود!
و حالا سال جديد...
سال گوسفند!
خدا بخير بگذرونه!!!
اميدوارم سال خوبي باشه هم براي خودم! هم براي شما!
هر چند که خوب بودن و بد بودنش دست خودمونه!
دست تک تکمون...
و حالا با وجود اون حال و هوايي که قبلا تعريف کردم ،
ميخوام با طراوت و شادابي برم به استقبال سال نو!
با اميد و با نشاط!
و به دور از ناراحتي ...
دنيا واقعا ارزش اخم و ناراحتي و نامهربوني رو نداره!
بايد مهربون بود و مهربوني کرد!
که تنها مهربونيه که براي هميشه باقي ميمونه!
پس پيش به سوي سالي سرشار از موفقيت
پيش به سوي مهربوني
پيش به سوي حقيقت
پيش به سوي عشق
و پيش به سوي يگانه زيباي هستي بخش...

۱۳۸۱/۱۲/۲۷

دلم بدجوري گرفته ...
دلتنگم ...
دوباره اون سرگردوني سابق اومده سراغم ...
دوباره اون ابهام بزرگ ...
و من در شک و ترديد که نکنه اشتباه کرده باشم....
ميرم زير بارون و سعي ميکنم "سرگردوني" رو فراموش کنم!
لحظاتي اين اتفاق ميوفته!
اما بعد دوباره مياد!
چرا دست از سرم برنمي داره؟
بر او توکل ميکنم...
...
ميرم سراغ حافظ ، از او ميپرسم راه رهايي از اين ابهام و سرگرداني رو ،
ميگه:
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
که به هر حال همين است بهين اوضاع
طره شاهد دنيا همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

۱۳۸۱/۱۲/۲۱

حسين ، محرم ، عاشورا ...
برام يادآور لحظاتي "دردناک" ، "اميد بخش" و "لذت بخش" هست ...
مي گويند حسين ، مظلوم است!
و من هر زمان که اين گفته را مي شنوم ،
سخت ناراحت مي شم!
حسين مظلوم نبود !
درست است! قبول دارم که شرايطي که حسين و يارانش در اون قرار داشتند ،
شرايط سختي بود! وضعيتي - شايد – غير قابل توصيف!
ولي با اين حال ، اون حال و هوا از جهاتي هم لذت بخش بود!
(( هر چند که هر موضوعي ، بسته به موقعيت زماني و مکاني اش بايد سنجيده بشه))
،
و از طرف ديگه اون شرايط آگاهانه پذيرفته شده بود!
در حقيقت براي نيل به يک هدف ، بايد هزينه هايي پرداخت ميشد!
و ضمنا با "مرگ" همه چيز پايان نمي يافت ...
در نتيجه نبايد گفت: "حسين مظلوم بود و ... "
((چون ديگران مي انديشند که او ضعيف و سست بوده))
به نظر من لحظات شهيد شدن حسين و علي ... لحظاتي لذت بخش بوده!
مثل زيبايي و لذت رسيدن عاشق به معشوق!
مثل پايان يک آزمون سخت و دردناک!
،
و اما در مورد عزاداري!
متاسفانه در کشور ما عزاداري هاي واقعي خيلي به ندرت ديده مي شود!
تنها يک سينه زدن است و گريه کردن و بس!
که البته خيلي باعث تاسف است...
در اين ميان مبالغات! عجيبي! صورت ميگيره ...
هزاران دروغ گفته ميشه تا گريه و اشک مردم بيشتر دربياد!
،
و از اون بدتر قضيه سينه زدن يا به سر زدن هاي بيش از حد و افراطي!
چقدر باعث تاسفه که يک عده ، محرم و عاشورا رو تنها در ،
سينه زدن در حد افراطي مي بينند!!!
( که حتي در حد کمش هم – حتي از نظر شرعي - ايرادات عمده دارد!)
و از اون بدتر تر ! که يک عده براي تعريف ديگران سينه شون رو بيشتر سرخ! مي کنند!
گويي مسابقه است !
( هر چند که برخي با اخلاص و با هدفي پاک اين کار رو انجام مي دهند ،
که قضيه در مورد اونها فرق ميکنه و جاي بحث داره )
،
البته من معتقدم نبايد براي "حسين" و "يارانش" گريه کنيم !
چرا که اونها نيازي به "گريه" ما ندارند!
و ضمنا وضعيتشون هزاران بار از وضعيت ما بهتر است!
ما اگر هم قراره گريه کنيم ، بايد براي خودمون و حال و وضع و کردارمون! گريه کنيم.
،
ايکاش "حسين" رو به طور واقعي بشناسيم...
اي کاش در عمل و نه فقط در حرف پيروش باشيم !
اي کاش حسيني باشيم ...
اي کاش انسان باشيم ...
،
زياد حرف زدم نه ؟

۱۳۸۱/۱۲/۱۸

رفتم نانوايي ،
يک نفر خارج از صف و با پرويي اومد جلو ،
نونش رو خريد و با پرويي تموم رفت!
،
ايستاده ام تو صف اتوبوس!
بعد از مدتي معطل شدن ،
اتوبوس ميرسه ...
چند نفري خارج از صف و "با پرويي" سوار اتوبوس ميشن ...
يک عده صداشون در مياد و اعتراض ميکنن!
هر چند که فايده اي نداره!
قبلا با اين جور افراد دعوا ميکردم ...
اما بعد از مدتي به اين نتيجه رسيدم که دعوا کردن فايده اي نداره!
و آدمي که ذاتا پر رو باشه يا اين جوري بار اومده باشه ، با دعوا درست نميشه!
،
سوار اتوبوس ميشم ...
جا براي نشستن نيست ( نتيجه اون پر رويي! )
چاره اي نيست ، مي ايستم!
در بين راه مسافرهاي زيادي سوار اتوبوس ميشن ...
جا واسه ايستادن هم - ديگه! – نيست!
به سختي نفس ميکشم!
دارم خفه ميشم!
يه نفر ميگه گوسفند هم اين جوري سوار نميکنند!
چند نفر سوار ماشيني بيرون اتوبوس ،
در حال خنديدن و مسخره کردن مسافرها هستند که چه جوري! دارن سوار ميشن ...
يه نفر ديگه ميگه نگاه کن! دارن ميخندن! ،
سير که از گرسنه خبر نداره!
و سواره از پياده!
بهش ميگم حقمونه!
حق ما هميني هست که ميبينيم!
لياقت ما همين است!
بيشتر از اين لياقت نداريم!
ميره تو فکر ...
ميگه آره شما راست ميگي ...
بالاخره بعد ازحدود 45 دقيقه ميرسيم به مقصد!
يه نفس ميکشم (اون هم تو هواي آلوده تر از تو اتوبوس! )
خسته ام!
راه ميوفتم ...
....
و اين "چرخه" مجدد تکرار مي شود ...

۱۳۸۱/۱۲/۱۱

سرگرداني
در هيج
در پوچ
در دنيا
در زيبايي
در زشتي
در لذت
در پول
در مقام
در ....
سرگرداني در زندگي ات
نميداني چه بايد کني ...
مانده اي در فکر ...
انتهاي هر راه را مي نگري
به زندگي و هدفت مي انديشي
در جستجوي کوتاهترين و بهترين راهي ...
،
اما آيا کوتاهي و راحتي را با هم خواهي يافت؟
يا اينکه براي زودتر به مقصد رسيدن ،
بايد "ناراحتي" را برگزيني ؟
يا مي تواني "راحتي" را برگزيني!
که در آن صورت شايد مسيري طولاني تر در انتظارت باشد!
البته اگر "راحتي" گم کردن مقصدت را موجب نشود!
،
اما آيا راه ديگري نيز پيش رو داري؟
راهي کوتاه همراه با آسايش!
نمي داني! ،
در جستجويي ...
تنها يک چيز را تا به حال يافته اي ،
اما با اين حال خوشحالي
از خوشحالي در پوست! خود نمي گنجي ...
مقصد را يافته اي ،
نور را پيدا کرده اي!
و حالا بايد به دنبال راه باشي...
نگران نباش!
تنها مراقب باش که گرفتار نورهاي مصنوعي نشوي!
نور حقيقي را شناسايي کن و به دنبالش حرکت کن!
مي يابيش! به مقصد ميرسي!
مطمئن باش.