۱۳۸۲/۱۰/۰۶

آيا بالاتر از اين دردي هست ؟
كه تمامي اعضاي خانواده ات را يك شبه ،
در حادثه اي دلخراش از دست بدهي ...
چه مي كني در آن حال و هواي بي كسي ؟
به كه پناه مي بري ؟
اميدواري يا نا اميد ؟
اصلا آيا "اميدواري" و "نا اميدي" در آن حال معنايي دارد ؟
....
در خوابي آسوده و راحت به سر مي بردي ؛
در آغوش گرم خانواده ات ، همسرت ، فرزندانت ...
صبح جمعه اي بود كه بعد از هفته اي تلاش و كار ،
خواسته اي به آرامش و آسايش بگذراني اش ...
آن هم در سرماي سوزناك زمستاني ...
و ناگاه لرزشي شديد احساس كرده اي
و همه چيز بر سرت خراب شده ...
تمامي آرزوها و خوشي ها و ناخوشي ها و غم ها و دلتنگي ها ،
به ناگاه در ذهن و روحت مرور ميشوند ....
گويي همه پشت سرهم از مقابل ديدگانت مي گذرند ...
نمي تواني آنچه مي بيني را باور كني ...
به تنها چيزي كه مي انديشي ، رهايي است
و مدفون نشدن زير خروارها خاك ...
....
به فكر نجات خويشي به هر وسيله اي ...
مي خواهي "زنده بماني" ...
تنها تو هستي كه ثانيه ثانيه هاي لحظات برايت ارزشمند است ....
هر ثانيه كه مي گذرد "مي ميري" و دوباره "زنده مي شوي" ....
....
آيا فرصت مي كني كه بيانديشي چرا ميان ميليونها آدم ،
قرعه به نام تو افتاده و به اين درد گرفتار شدي ؟
شايد هم فراموش كرده اي كه پيش از تو ،
ميليونها نفر ديگر نيز به دردي مشابه گرفتار شده اند ...
....
و حالا تنها تو مانده اي ....
ديگر كسي نيست ...
خويشانت همه مدفون گشته اند ....
مادرت را مي بيني كه بر آسمان زل زده ...
گويي به خوابي ابدي فرو رفته و به آرامي خفته است ...
به ياد مهر و محبت و "عشقش" مي افتي ...
و به ياد اينكه در آخرين لحظات عمرش نيز ، از تو غافل نبود ....
در همان لحظاتي كه تو "به فكر خويش بودي" ...
نشاني از پدرت هم نيست ....
كجاست ؟
به جستجوي او ميان خروارها خاك و آجر و سنگ و آهن ، مي پردازي ...
نمي يابي اش ...
در بي خبري و گيجي و مستي غوطه وري ...
نمي داني آنچه مي بيني ، واقعيت است يا تصوري خيالي و خوابي گنگ و مبهم ؟
....
به ياد بگومگوي ديشب با برادرت مي افتي ،
چگونه با خودخواهي رنجانديش ؟ " تنها به خاطر چيزي بي ارزش "
به گريه مي افتي ، زجه مي زني ، به ياد مادر و پدر و برادر و ...
فرياد مي كشي : "خدايا ............"
....
به طرز وصف ناپذيري دوست داشتي كه آنها در كنارت بودند ...
تا آنها را به آغوش مي كشيدي و مي بوسيدي ...
،
اما آنها نيستند ...
كجا هستند ؟
و چرا تنها "تو" مانده اي ؟
....
حتي در خواب هم نمي توانستي ، چنين روزي را تصور كني ،
كه اين چنين مستاصل ميان خاكها و خرابه ها و آهن پاره ها ،
بي هيچ اميدي بچرخي و جستجو كني ....
،
هوا سرد است ،
لرزشي عجيب سرتاسر وجودت را فراگرفته ،
و تو "همچنان" ،‌ گنگ و مبهم و بي آنكه بداني چه ميخواهي ،
به جستجو ادامه مي دهي ..........

۱۳۸۲/۱۰/۰۴

اي كاش با "خودخواهي" و "غرور" خداحافظي ميكرديم ...
اي كاش هنگامي كه به منصبي هر چند كوچك مي رسيديم ،
حال و روز و حرفها و ادعاهاي گذشته را فراموش نمي كرديم ...
اي كاش "مشكل ديگران" را مشكل "خودمان" تلقي مي كرديم ...
اي كاش براي همديگر احترام قائل بوديم ...
اي كاش به آنچه براي ديگران مهم تلقي ميشود ، احترام مي گذاشتيم ...
اي كاش حقوق همديگر را با ارزش مي دانستيم ...
اي كاش فقط به فكر "خودمان" نبوديم ...
اي كاش براي احقاق حقوق خود و ديگران ،‌ مي كوشيديم ...
اي كاش در برابر ظلم هاي آشكار در برابر حقوق طبيعي مان ،
ساكت نمي نشستيم و جسارت به خرج مي داديم...
اي كاش و هزاران اي كاش ديگر ...

۱۳۸۲/۱۰/۰۱

هميشه تو اين جور لحظات به كمكم اومدي ...
تو اين لحظاتي كه هيچ راه چاره و پناهي نداشتم ...
باورش خيلي سخته ، خيلي ...
اينكه درست در زماني كه هيچ اميدي نداري ،
يه روزنه اميدي پيدا ميشه و بهت چشمك ميزنه.
هميشه واسم درك عظمتت سخت بوده ، سخت ....
و تو هميشه بهم اثبات كردي ،
كه مهربوني و بزرگ .
و باز مثل "هميشه" ، به اين فكر ميكنم ،
كه اگر تو رو نداشتم ، چه بايد ميكردم .
ممنونتم هزاران بار.

۱۳۸۲/۰۹/۲۸

و شايد هميشه يك "اتفاق" بوده ،
"اتفاقي" از روي قسمت و حكمت ...
كه راه را به ما نمايانده ...
درست زماني كه گمش كرده ايم ...
...
..
.
در اتوبوس با دوستي مشغول صحبتي ...
به دنبال كشف ايراد خود و يافتن آن اشكال بزرگ ...
شخص ديگري بي مقدمه ،‌ و بي آنكه بشناسي اش ،
وارد بحث مي شود ...
در جهت و زمينه اي كه اصلا نمي تواني فكرش را هم بكني!
لحظه اي به فكر فرو مي روي ...
،
( آيا اين اتفاق از روي تصادف است يا قسمت ؟ )
،
آن شخص بعد از كمي گفتگو ، خداحافظي مي كند و مي رود ...
و تو مي ماني و دوست ديگرت و يك علامت تعجب ،
هم از روي تعجب! و هم از روي خوشحالي ...
حس مي كنيد اين اتفاق ،
نشانه اي است از طرف "او" كه به هدف نزديك شويد ...
به وجد مي آيي و در عين حال تاسف ميخوري ،
كه چرا اين نشانه زودتر بر تو نمايان نشد ؟
شايد هم مقصر خودت باشي!
و چه بسا نشانه هايي به سوي تو روانه بوده اند و
تو خودت آنها را رانده اي ...
ولي مهم نيست ...
به راه فكر كن و مقصد را پيش روي خود نمايان ساز !
پيروزي نزديك است ،
رهايي نيز .

۱۳۸۲/۰۹/۲۵

خوب بود!
همصحبتي با سه دوست ،
كه صميمي بودند و بي ادعا.
رفتارشان ، "سادگي" را به ياد من آورد!
و مهم تر از همه اينكه ،
هر سه شان "مهربان" بودند و
مثل هميشه به من ثابت كردند كه
بهتر و زيباتر و لذت بخش تر از "مهرباني" چيزي نيست ...

۱۳۸۲/۰۹/۲۴

هر ديكتاتور و مستبدي ، سرنوشتي جز اين نخواهد داشت :
خاري و پوچي و بدنامي و رسوايي ....
و صدام نيز يكي از آنها بود ...
و چه زيبا و در عين حال تاسف آور است لحظه ي خارشدن او ...
زيبا به جهت تسكين دل آنها كه ظلمش را متحمل شده اند ،
و تاسف آور از اينكه ديگراني در سراسر دنيا ، باز هم از اين سرنوشت ، درس نمي گيرند ...

۱۳۸۲/۰۹/۱۸

و بالاخره اومد!
آلبوم جديد سياوش قميشي رو ميگم :
،
من براي تو مي خونم ،
هنوز از اين ور ديوار
هر جاي گريه كه هستي خاطره هاتو نگه دار
تو نميدوني عزيزم ،‌ حال روزگار ما رو
توي ذهن آينه بشمر ، تك تك حادثه ها رو
خورشيدو از ما گرفتن
شكر شب ستاره پيداست
از نگاه ما جرقه صدتا فانوسه يه روياست
من براي تو ميخونم
بهترين ترانه ها رو
دل ديوا رو بلرزون
تازه كن خلوت ما رو
هم غصه بخون با من
تو اين قفس بي مرز
لعنت به چراغ سرخ ، لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من ....

۱۳۸۲/۰۹/۱۵

به همون اندازه كه خيلي سريع يه اتفاق كوچولو ،
ميتونه دلتنگي رو وارد ذهن و روح آدم بكنه ،
به همون اندازه و سرعت! يه اتفاق كوچولوي ديگه ،
ميتونه اون دلتنگي رو بيرون كنه ،
و شادي رو با روح و جان آدم آشتي بده...
،
پس هميشه بايد "اميدوار" بود ،
حتي در اوج و عمق " نا اميدي " .

۱۳۸۲/۰۹/۱۰

وقتي اين دل ميگيره چي كار بايد كرد ؟
درد اين دل رو چگونه بايد فرياد زد ؟
شايد هم بايد در سكوتي فريادوار ، تكرارش كرد ؟
و شايد هم بايد اون رو به درون ريخت و دم هم نزد ؟
....

۱۳۸۲/۰۹/۰۶

و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين دل ؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين عقل؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين روزگار؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين سرنوشت؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين جامعه؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين دنيا؟
نميدانم!
و چه بايد كرد
و چه بايد گفت
از اين مردم؟
نميدانم!
و شايد بايد "صبور" بود و مثل هميشه ، "تحمل" كرد ....
اما آيا اين "صبر" نتيجه اي مطلوب به ارمغان خواهد آورد ؟

۱۳۸۲/۰۸/۲۶

درست است!
مشكل از تك تك ماست!
از تك تك ما ، كه جز ، ايرادهاي ديگران را نمي بينيم ،
و ايرادها و نقائص خود را به فراموشي مي سپاريم ....
ايراد از "اخلاق" تك تك ماست ...
مدعي "دينداري" و "مسلماني" هستيم ،
و خود را بي عيب و نقص ،
و بهترين مخلوق و بنده خدا مي دانيم ...
و از آن بدتر ، مي خواهيم ديگران را هم "جبرا" با خود همراه كنيم!
و فراموش كرده ايم كه "دينداري" ، اجباري نيست!
فراموش كرده ايم كه بشر آزاد آفريده شده ،
و خود بايد نيك و بد را تشخيص دهد ،
و آزاد است كه "انتخاب" كند ...
تصور كرده ايم راه درست و حق ،
تنها همان است كه ما يافته ايم!!!
به زور و اجبار ديگران را به دينداري مي خوانيم! ،
و مي خواهيم به زور آنها را به "بهشت!" هدايت كنيم ....
حتي اگر آنها مايل به ورود به "بهشت ما" نباشند و بخواهند "جهنم" را برگزينند ...
،
غافل از اينكه خود راه را گم كرده ايم و نياز به هدايت شخص ديگري داريم !
در ضعفها و خطاهاي ديگران ،‌ دقيق ميشويم و خود ،
بر كرده خويش و خطاها و گناهانمان ، چشم مي پوشيم ....
واي بر ما كه تصور كرده ايم "حق" را يافته ايم ...
واي بر ما كه تصور كرده ايم "پاكيم" و "درستكار! "
واي بر ما كه براي ديگران تعيين تكليف ميكنيم ....
واي بر ما كه ...
و چه زيبا بود سخن آن عزيز كه از "اخلاق" گفت و ،
از كمبودش در جامعه ما ....
،
رعايت "اخلاق " يعني :
تعرض و دخالت نكردن در اعتقادات شخصي ديگران ...
به عيب خود بيشتر از عيب ديگران نگريستن ....
ادعا نداشتن و فروتن بودن ....
احترام گذاشتن به حقوق جمعي و دوري از خودخواهي ...
خودداري از انجام كارهايي كه ،‌
در جهت منافع شخصي و همراه با زير پا گذاشتن حقوق ديگران باشد ...
ديندار بودن در باطن و در عمق قلب خويش ،‌ و نه فقط در ظاهر و براي تظاهر ....
دوري از ريا و نفاق در دين جهت رسيدن به منافع پست شخصي و دنيوي ....
و .....
،
و چه زيبا ميشود آن هنگام كه همه "اخلاق" را پذيرا باشند و
براي هر شخص و هر ديدگاه و هر دين ، احترام قائل شوند و
در مسائل شخصي و اعتقادي همديگر ،‌ دخالت نورزند.

۱۳۸۲/۰۸/۱۸

رنگ عشق کدام است ؟
رنگ عشق ،
زيباترين رنگهاست ...
به ظاهر اما ،
شايد ديدني نباشد ...
اما در باطن ، ديدني و لمس کردني است ...
زيباتر از اين رنگ وجود ندارد ...
رنگ عشق ،
به رنگ تمام زيباييهاي اين دنياست ...
زيبايهايي که براي حس کردن و ديدنشان ،
تنها کمي عشق! ورزيدن لازم است ...
و چه لذت بخش و "زيباست" ،
به رنگ عشق بودن ...........

۱۳۸۲/۰۸/۱۵

رمضان ماه زيبايي است ...
ماه رنج است ....
ماه عشق است ....
ماه صبر است ....
،
افطارش چه لذت بخش و وصف ناپذير است ...
و تحمل و صبر در مقابل انجام ندادن ها ،
چه سخت اما ارزشمند است ....
و به راستي که
روزه ماه رمضان ، تمثيل و نشانه اي است ،
از روزه اي بزرگ تر در اين دنيا ...
روزه اي به شکل و نوعي متفاوت ...
و با اختيارات و بهره منديهاي بيشتر ...
اما در عمق و معنا ، يکسان ...
در آن روزه بزرگتر ، تنها نکته اي که نبايد فراموش کرد ،
دچار افراط و تفريط نشدن ،
و طي مسير اعتدال است ...
و چه سخت اما راحت! است اين روزه بزرگ ...
و چه زيباتر و وصف ناپذيرتر است ،
لحظه افطار و اتمام اين روزه بزرگ ....
اي کاش بتوانيم اين روزه را نيز ، پيروز و سربلند پشت سر بگذاريم ...

۱۳۸۲/۰۸/۰۹

بايد تحمل کرد ...
بايد صبور بود ...
بايد "شنيد" و "نشنيده گرفت" ...
چاره اي جز اين نيست!
و زندگي نيز ، جز اين نيست...

۱۳۸۲/۰۸/۰۵

خوشحالي ....
هوا صاف و تميز و خنک است!
چند ساعت قبل باران آمده و هوا را مطبوع و تميز کرده ....
شروع ميکني پياده راه رفتن تا برسي به مقصد ...
يک دفعه تگرگ و طوفان و باران از آسمان سرازير! ميشود ....
از جايت نميتواني تکان بخوري!
کلاسورت را بالاي سرت ميگيري و به دنبال جايي ميگردي براي سرپناه!!!
از شدت باد و تگرگ نميتواني بدوي ،
اما يک جوري خودت را ميرساني زير پل عابر و در جهتي خلاف جهت باد قرار ميگيري...
ماشينها با سرعت مي آيند و ميگذرند ، بدون هيچ وقفه اي ...
باران و تگرگ و بادي شديد ، همچنان تندتر از قبل ، در حال باريدن است ...
به تصوري که اندکي قبل از باران داشتي ، فکر ميکني ...
به اينکه "باران چقدر زيباست" ، " چقدر دلپذير است " و ...
و حالا مانده اي با اين تن سراسر خيس و اين طوفان و تگرگ ،
چه بگويي ؟
آيا باز هم در اين شرايط ، همچنان "باران زيباست؟ "
نميداني! حداقل در آن لحظه !
کمي صبر ميکني تا تگرگ پايان يابد و باران کم شود!
بعد به راه مي افتي ...
در حال گذر از خيابانها ، سيلي مي بيني که از خيابانها جاريست ...
کفشت پر از آب ميشود!!
حالا ديگر تماما خيس آب شده اي ...
پيش خود ميگويي نبايد "دلگير شد" و نبايد "گله کرد! "
باران نعمت خداست و زيباست و دلپذير ،
هر چند گاهي بد جور "حالت را جا مي آورد" !!!

۱۳۸۲/۰۸/۰۲

چقدر من در اشتباه به سر مي بردم! ،
که از روي قيافه و شکل ظاهر و سر وضع اشخاص
در مورد اونها قضاوت ميکردم!
.........
با دوستي صحبت ميکردم ،
اصلا به "قيافه اش" و برخورد طنزآميز و "بي خيال گونه اش" نمي خورد
که اين قدر مشکل داشته باشد و از آن مهم تر "جدي" باشد!
و با مسائل مختلف ، به شکلي کاملا "جدي" برخورد کند...
فکر ميکردم انسان بي خيالي است و فکر و ذکري
جز خنديدن و ... ندارد ،
ولي وقتي مدت زماني با او صحبت کردم ،
تازه متوجه شدم چقدر "پر" است و چقدر "داناست" ...
و چقدر "جدي" است ... و چقدر مصمم و با اراده است.
.
و امروز درس بزرگي گرفتم که عمل به آن خيلي سخت و مشکل است!
اينکه در مورد ديگران از روي ظاهر و رفتار اوليه "قضاوت" نکنم...

۱۳۸۲/۰۷/۲۴

شخصي نيازمند ياري من و توست ....
انساني ، نفس کشيدن و زنده بودنش ،
وابسته به "توجه" من و توست ...
شکي نيست که همگان وابسته به "خدا" هستند و
گر او بخواهد دشتي و صحرايي ، باراني مي شود ...
اما فراموش نکنيم که "آزمون ها" و آزمايش هاي خدا ،
در تمامي لحظات زندگي ، در حال برگزاري ست!
حال که از نعمات او بهره منديم ،
بد نيست که به ديگران نيز نگاهي اندازيم ...
لازم نيست کار خاصي انجام دهيم ....
فقط کمي "توجه" لازم است ، فقط کمي ...

۱۳۸۲/۰۷/۲۰

شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شد!
خبري شگفت آور و خوشحال كننده !
تبريك به همه آنها كه به حقوق بشر ،
فارق از نوع عقايد و افكارشان ،
احترام مي گذارند.

۱۳۸۲/۰۷/۱۷

آيا انسانها حق دارند به واسطه علاقه و عشق به ديگري ،
او را از حقوق طبيعي و در حالت کلي از آزادي اش ، محروم کنند ؟
آيا معناي عشق اين است ؟
اينکه کسي را به تمام معنا متعلق به خود بدانند ،
و از روي "خودخواهي صرف" تنها به خود بينديشند ،
و او را تنها براي "خود" بخواهند ...
و محرومش کنند از آزادي هاي دنيوي و انتخاب ها ...
؟؟؟
آيا اين معناي ديگر "اسارت" نيست که خود را در
واژه "عشق" پنهان کرده ؟؟؟
.
نه! اين عشق ، عشق نيست ، علاقه نيست .
اين خودخواهي محض است .
حتي اگر اين حس در وجود همه ما لانه کرده باشد ...
.
.

۱۳۸۲/۰۷/۱۱

توضيح تکميلي در مورد کليپ آفتاب فروغ فرخزاد :

اگر از آدرس اول براي ديدن کليپ استفاده کرديد ،
بايد کمي صبر کنيد تا کليپ کاملا دانلود بشه.
که اين موضوع بستگي به سرعت اينترنتون داره و به طور ميانگين 12 دقيقه طول ميکشه.
،
اما در صورتي که کار با برنامه هاي دانلودر رو بلد باشيد ، ( مثل برنامه GetRight )
( که البته خيلي هم ساده است! )
مي تونيد از طريق آدرس دوم مستقيما کليپ رو دانلود کنيد ،
و بعد خودتون اجراش کنيد.
.
البته توجه به اين نکته! هم بد نيست که براي ديدن کليپ بايد برنامه FlashPlayer در سيستمتون نصب شده باشد
و اگر اون رو نصب نکرديد ، ابتدا از اين آدرس ، اون رو دانلود و بعد اجرا و نصب کنيد!
البته مدت دانلود اين برنامه خيلي کم است و تنها 2 دقيقه طول ميکشه!
.

۱۳۸۲/۰۷/۰۴

کليپ آفتاب فروغ فرخزاد

يه کليپ فلش طراحي کردم
از يکي از اشعار فروغ فرخزاد با صداي مهوش آژير .
،
خوشحال ميشم اونو ببينيد :
،
براي اين کار! مي تونيد از يکي از راههاي زير پيروي کنيد:
1- برويد به اين آدرس و صبر کنيد تا کليپ کاملا دانلود شود.
2- مستقيما به کمک يک برنامه دانلودر ، کليپ رو از اين آدرس دانلود کنيد و خودتون اجراش کنيد.
،
بد نيست اين زير شعر فروغ رو بيارم که تو اين کليپ استفاده کردم :
،
"نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايه ي سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
،
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
،
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
،
به راه پر ستاره مي کشانيم
فراتر از ستاره مي نشانيم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
،
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
،
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان ، به بيکران ، به جاودان
.
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشور با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن
،
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي سياه ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
به روي گاهواره هاي شعر من
نگاه کن
تو ميدمي و آفتاب مي شود... "

۱۳۸۲/۰۷/۰۱

دوباره پاييز شد و "مهر" آمد ...
هميشه تو اين ماه يه حال و هواي خاصي داشتم!
که طبعا علتش به مدرسه رفتن و درس خوندن و ... بوده!
و حالا که ديگه از "مدرسه" به شکل سابقش! خبري نيست ،
ديگه اون حال و هوا به شکل قديمي و خاصش نمياد سراغم ...
به کتابهاي بچه ها نگاه ميکنم ...
و اينکه چقدر تغيير کردند !
کلي عکس و گل و منظره تو کتاباشونه !
بهشون حسوديم ميشه!!
چون کتابهاي ما اکثرا سياه سفيد بودند ،
اگر هم رنگي بودند ، عکسها و تصاويرشون چندان جذابيتي نداشت!
و حالا "تازه!" درک ميکنم حال و هواي اونهايي رو
که سالها از مدرسه رفتنشون گذشته بود ،
اما دلشون لک زده بود واسه مدرسه و درس!

۱۳۸۲/۰۶/۲۹

چقدر زيبا مي شود آن زمان که ما
ديگران را بخواهيم براي ياري و "همراهي" ...
و نه براي "تملک" و تصاحبشان.
چرا که انسانها آزاد آفريده شده اند و هيچ کس و هيچ چيز
حق ندارد "آزادي" خداداديشان را از آنها بگيرد!
حتي اگر "دوستشان" داشته باشند و
احساس تملک از روي "عشق" و "علاقه" باشد ...

۱۳۸۲/۰۶/۲۴

درست است!
ما ممکن است در "ناخودآگاه" خود
از واکنش هاي ديگران نسبت به خودمان ،
يا "انتخاب هاي" آنها ،
ناراحت و دل آزرده شويم ...
که اين موضوع کاملا طبيعي است!
اما بايد پذیرفت ،
زندگي را و پستي و بلنديهايش را ...
باید قبول کرد هر انساني آزاد آفريده شده و
اين حق طبیعي اوست که دیگران را بپسندد یا نپسندد ...
سختي ها و رنج ها و دلتنگي ها هر انساني را مي آزارد ،
اما آنچه مهم است اين است که ،
در "خودآگاه" خودمان
واقعيت را بپذيريم و از روي عقل و منطق با آن کنار بياييم.

۱۳۸۲/۰۶/۱۳

گاهي وقتها آدم دلش ميخواد پرواز کنه ....
دلش ميخواد بال در بياره و از اين زمين خاکي رها بشه ...
و بره ...
بره به يه جاي ديگه ...
يه جايي که غم و ناراحتي و دلتنگي نباشه ...
يه جايي دور ...
.
"وقتي که دلتنگ ميشمو همراه تنهايي ميرم
داغ دلم تازه ميشه ، زمزمه هاي خوندنم
وسوسه هاي موندنم
با تو هم اندازه ميشه
قد هزارتا پنجره تنهايي آواز ميخونم
دارم با کي حرف ميزنم
نميدونم نميدونم
اين روزها دنيا واسه من از خونمون کوچيکتره
کاش ميتونستم بخونم قد هزار تا پنجره
طلوع من طلوع من
وقتي غروب پر بزنه
موقع رفتن منه ...
حالا که دلتنگي داره رفيق تنهايي ميشه
کوچه ها نا رفيق شدن
حالا که ميخوان شب و روز به همديگه دروغ بگن
ساعتها هم دقيق شدن
طلوع من طلوع من
وقتي غروب پر بزنه
موقع رفتن منه ...
،
طلوع من طلوع من
وقتي غروب پر بزنه
موقع رفتن منه ... "
.
.سياوش قميشي.

۱۳۸۲/۰۶/۰۶

چقدر خوبه بي توقع بودن!
چقدر خوبه "حساس" نبودن!
چقدر خوبه به زشتي ها و نامهربوني ها با "مهربوني" پاسخ دادن.
چقدر خوبه گذشت و ايثار در هنگام بروز سوء تفاهم ...
چقدر خوبه به "ديگران" بيش از خود ارج نهادن.
چقدر خوبه ، چقدر خوبه ، چقدر خوبه ....
،
درسته که "خوبه" ، اما خيلي "سخته" ، خيلي ....
هر چند که شايد همين سخت بودنش هست که زيباش کرده ...

۱۳۸۲/۰۶/۰۳

ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم
،
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
،
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
،
چشم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم
،
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده ي بي خواب مي زدم
،
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره ي تو به مضراب مي زدم
،
ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت
مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
،
خوش بود حال حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمرو دولت احباب مي زدم
،
خواجه حافظ شيرازي.

۱۳۸۲/۰۵/۲۹

گاهي وقتها آدم احساس تنهايي ميکنه ، ...
ميون آدم هايي که فکر ميکرده "دوستش" هستن ...
ميون آدم هايي که يه زماني دوستشون داشته ،
بهشون اعتماد کرده ، باهاشون درد دل کرده ،
واسشون وقت گذاشته و ....
،
گاهي وقتها آدم احساس غربت ميکنه ...
احساس غربت و تنهايي ...
،
گاهي وقتها آدم دلش ميگيره ...
از اين روزگار و از اين مردم و از اين به اصطلاح! "دوستان" ...
،
نبايد دلگير شد و ناراحت از آدم هايي که "قدر شناس" نيستند ؟
،
...
انتظار و توقع خاصي وجود نداره !
يعني اصلا اسمش رو انتظار و توقع نميشه گذاشت!
قدرشناسي نه در حد انجام دادن کار خارق العاده ،
بلکه تنها در حد يه تشکر خشک و خالي و يه ريزه اهميت قائل شدن ،
اسمش توقع بيجاست ؟؟؟
،
...
نميدونم!
شايد هم اين جور باشه!
شايد هم ايراد از خودمه ، از خودم و از اين دل ...

۱۳۸۲/۰۵/۲۳

چه زيباست "انتظار" ....
چه تلخست "انتظار" ....
چه بيهوده ست "انتظار" ....
چه سخت است "انتظار" ....
چه لذت بخش است "انتظار" ....
،
زيبا و تلخ و بيهوده و سخت و لذت بخش.
،
پس آيا بايد "منتظر" بود ؟

۱۳۸۲/۰۵/۱۷

امروزه روز! ، پوچي و سردرگمي بر جوانان ،
(که يکيش خودم باشم!) ،
حاکم شده ....
يه جور پوچ گرايي و بيهودگي محض و سرگرداني .....
هدف ، گم شده و جاي خودش رو به فرعيات پوچ داده .....
يه حس بي اعتمادي شديد نسبت به بزرگترها ،
تو حس و وجود جوونها ( از مدتها قبل ) جوونه زده و ريشه کرده ....
به شکلي که حتي اگر ديدگاه و نگرش بزرگتري ،
درست و صحيح هم باشد و با عقل و منطق هم جور در بياد ،
باز جوونها پذيراي اون ديدگاه نيستند ....
جوونها به دنبال يه بهانه هستند براي ابراز مخالفت خودشون با بزرگترها
و از اون مهم تر براي ابراز مخالفت و حتي در مواردي نفرت ،
نسبت به سنتها و فرهنگهاي قديمي ....
پاي صحبت بزرگترها که مي شيني ،
جز گله و زاري و نگراني نسبت به آينده جوونها چيز ديگري نخواهي شنيد ....
اونها نگرانند ، نگران به بيراهه رفتن و به سنگ برخورد کردن جوونها
و نابود شدنشون ...
،
در مقابل جوونها معتقدند راه درست رو خودشون با عقل و منطق
و مشورت بين خودشون ، پيدا کردند و مي کنند ....
،
خلاصه وضعيت نا اميد کننده اي بر جوانان ما حاکم شده ...
وضعيتي که انتهاش چندان مشخص نيست ....

۱۳۸۲/۰۵/۱۲

من از پشت شبهاي بي خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهاي دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
،
تو تعبير روياي ناديده اي
تو نوري ، که بر سايه تابيده اي
تو يک آسمان ، بخشش بي طلب
تو بر خاک ترديد ، باريده اي
،
تو يک خانه در کوچه زندگي
تو يک کوچه در شهر آزادگي
تو يک شهر در سرزمين حضور
تويي راز بودن به اين سادگي
،
مرا با نگاهت به رويا ببر
مرا تا تماشاي فردا ببر
دلم قطره اي بي تپش در سراب
مرا تا تکاپوي دريا ببر
.
براي شنيدن اين آهنگ و شعر زيبا اينجا را کليک کنيد.
خواننده : محمد اصفهاني
شعر از : افشين يداللهي

۱۳۸۲/۰۵/۰۵

چقدر خوبه درک شدن و درک کردن متقابل...
چقدر خوبه آدم احساس کنه "تنها" نيست...
چقدر خوبه آدم ها دردهاي همديگر رو بشناسن ،
و از اون مهم تر دواي دردهاي همديگر باشن ...
،
اون موقع مي تونند به پرواز در بيان ،
و اگر بال يکيشون شکست ،
ديگراني هستند که به ياريشون بيان
و تا رسيدن به مقصد کمکشون کنند ...
،
چه زيباست سرود پرواز خوندن و نزديک شدن به يار ،
سرودي که از عمق وجودشون برمي خيزد ....
،
و چه زيباست لحظه هاي دوري از يار ...
و چه زيباست دلهره و اضطرابش ...
،
و چه زيباست تصور زيبايي و مهرباني يار ....
تصوري هر چند ناقص ، اما لذت بخش ...
،
و چه زيباتر است لحظه ديدارش ...
لحظه ي ذوب شدن مطلق و ناپديد شدن و فرو رفتن در اون نور بي انتها ...

۱۳۸۲/۰۴/۳۰

براي تو ابراهيم عزيز :
،
در ابتدا که سخن ميگفتي ، در اين انديشه بودم که در اشتباهي ....
که خطا از خودت است و بس!
که "کوتاهي" کرده اي ، که بر "دنيا" ، زيادي سخت گرفته اي ...
که انتهاي خواسته ات ، پيدا نشدني است ....
که ...
تا اينکه سخنت به اينجا رسيد:
" بر لبانت نقشی ست ، مانده از هزار سال ، تا بيايم جانش دهم ، تا تنم فرو کشی ، جانم پرواز دهی"
باز هم همان لحظه پي به آنچه بايد مي بردم ، نبردم! ،
تا بيشتر سخن گفتي .
بعد از خداحافظي ، انديشيدم ...
انديشيدم سخت و عميق.
و تازه آن لحظه بود که پي بردم چه "اشتباهي" مرتکب شده ام ...
پي بردم که "خواسته" خودت را به هر قيمتي بر طرف مقابل ، نمي فروشي ....
نه به خاطر "سود" بيشتر ، که به خاطر نگراني از اينکه ، او ، ضرر و ناراحتي متحمل شود!
حتي اگر ((اندکي)) احساس کني که "شايد" او را دچار "مشکل" کند ...
و اين چيزي نيست جز "خودخواه نبودن" و به "ديگران" بيش از خود ارج نهادن.
و اين حس بزرگي است ....
و اين "عشق" است ...
خود خود خود عشق.
و تو "عاشقي" ....
قدر اين حست را بدان ،
که "سخت" با ارزش است و "گرانبها" .
،
شرمنده ام ، شرمنده از اينکه بر تو "سخت" گرفتم ،
آن لحظه پي نبرده بودم به آنچه بايد.
عاشق بماني ، هميشه.

۱۳۸۲/۰۴/۲۲

گفتم : " کمک کن مرا ، تا باورت کنم .... "
گفتم : " شرمنده ام ، شرمنده ام و شرمسار از فراموشکاريم... "
اندکي نگذشت که دوباره عظمت و مهرباني ات ،
روح و جانم را شعله ور ساخت ...
چه بگويمت ؟
هيچ ندارم براي گفتن ،
که زبانم قاصر است از "گفتن" ...
فقط :
سپاس ،
سپاس ،
سپاس .

۱۳۸۲/۰۴/۱۷

چقدر ما ناشکريم و قدر سلامتي مون رو نمي دونيم ...
دو خواهر دو قلوي به هم چسبيده در شرايطي که حتي تصورش هم براي ما دشواره ...
با زندگي مبارزه مي کنند ....
شکر گذار نعمتهاي خدا هستند ....
اما دلشون گرفته ،
خسته شدند ....
استخاره مي کنند براي عمل جراحي ...
و "خوب" مي آيد ....
توکل مي کنند بر خدا ، مثل هميشه ،
مي گويند : حاضرند خود را فدا کنند تا ديگري بيش از اين زجر نکشد ....
ولي خود بهتر مي دانند که چقدر به هم وابسته اند ....
چشمان ميليونها انسان در سراسر جهان به آن دو دوخته شده ....
همه "اميدوارند" و "نگران" ....
اميدوار به اينکه آن دو ، عمل جداسازي را با موفقيت پشت سر گذارند...
و نگران از اينکه يکيشان بميرد و ديگري را تنها گذارد ....
اما خدا آنجاست ....
صدايشان را شنيده .....
آزمونشان به پايان رسيده ....
به پايان راه رسيده اند ....
گفته اند: "از اين وضعيت خسته شده ايم "
و خدا حالا "رهايي" را پيش رويشان قرار داده ...
حالا آن دو رها شده اند ....
رهاي رها ....
آزاد آزاد ....
و هر کدام جدا از ديگري اما در کنار هم!

۱۳۸۲/۰۴/۱۴

تلاش ميکني با جون و دل!
زحمت مي کشي ، فراوان!
نگراني ، از اينکه به هدفت نرسي ....
نگران و مضطرب !
از اون اضطرابهايي که به کار و تلاش وادارت ميکنه ....
از خيلي خوشي ها و تفريحات ميگذري ....
سر وقت و در حد امکان با نظم ، عمل ميکني ...
و بعد از اين همه "کوشش" نتيجه منفي مي گيري!!!
ناراحتي ....
با خودت کلنجار مي روي ....
در تلاطمي که کجاي کارت ايراد داشته ....
که غفلتت در چه موردي بوده ؟؟؟
يک آن ، احساس نا اميدي تو وجودت موج ميزنه ...
و در لحظه اي ديگه ، بي خيال از "شکست" ، لبخند مي زني ! ....
"اميد" رو تو وجودت زنده مي کني ....
و به " پيروزي " مي انديشي که در پس "شکست" هاي فراوان بدست خواهد آمد ...
پيروزي که خيلي "شيرين" و وصف ناپذيره ...
اما براي بدست آوردنش بايد "صبور" باشي ....
چيزي که واست "سخت ترين" کار دنياست !
"صبر" و "تحمل" ....
يعني ميتوني بر خلاف قبل که "عجول" بودي و "بي طاقت" ،
خودت رو با "صبر" آشتي بدي ؟
ميتوني از اين "شکست" نترسي و بهش از بعد "مثبت" نگاه کني ؟

۱۳۸۲/۰۴/۰۹

همه بي انصافيم ...
همگي مان ...
خودمان ، به خود ظلم ميکنيم ...
حقوق ديگران را پايمال مي کنيم
و انتظار داريم حقوق خودمان ، پايمال نشود!
خودخواهيم ...
همگي مان ...
فقط به خود مي انديشيم و بس!
به اينکه "خود" راحت باشيم و "آسوده خاطر" ...
حال به هر قيمتي .... مهم نيست!
آنچه مهم است ، "راحتي" ماست ،
حتي اگر در اين ميان حق کسي را ضايع کنيم ...
به زمين و زمان "فحش" مي دهيم ...
ناله ميکنيم ...
از دنيا و رسم و روزگارش ...
بي خبر از اينکه هر چه بر سرمان مي آيد
از خودمان است ، از خودمان ....
همگي مان ، تک تک مان ...
اي کاش باور ميکرديم که :
از ماست که برماست ...

۱۳۸۲/۰۳/۳۱

آزمون آغاز شد ...
برگه ها رو پخش کردند ...
مدت آزمون نامعلوم بود!
تنها "طراح" سئوالات بود که تشخيص مي داد
چه کسي وقتش به پايان رسيده و چه کسي هنوز وقت داره ....
سئوالات سخت بود ...
شرکت کننده ها آزاد بودند که در طول امتحان هر کاري خواستند بکنند ...
بعضي ها اون قدر درگير و سرگرم زيباييهاي ظاهري اطراف مي شدند ،
که يادشون مي رفت امتحان دارند ....
بعضي ها هم رو مي آوردند به تقلب !
بي خبر از اينکه سئوالهاي هر کسي با بقيه متفاوت است! ،
و چه بسا جواب درست سئوال يه نفر ، جواب غلط سئوال ديگري باشه!
،
طراح سئوالات ، بعضي ها رو سالها سر جلسه نگه مي داشت ...
بهشون فرصت مي داد تا بلکه جواب سئوالات رو بيابند ...
ورقه بعضي ها رو هم هنوز چند لحظه از امتحان نگذشته ، ازشون ميگرفت!
با اين وجود از بين اونها ، عده ي اندکيشون
تو همون چند لحظه به همه سئوالات پاسخ درست مي دادند....
،
نکته جالب امتحان اين بود که هيچ مراقب ظاهري وجود نداشت!
و همين "نکته انحرافي" موجب غفلت خيلي ها ميشد ...
غفلتي که منجر به "مردودي" تو امتحان ميشد ...
مردودي که شايد ديگه فرصتي براي جبرانش وجود نداشت...
،
اما "طراح" سئوالات اون قدرها هم سخت گير نبود!
جواب سئوالهاي سخت ، يا تو خود سئوال بود ! يا تو محيط اطراف!
"طراح" به طرق گوناگون اين مسئله رو گوشزد مي کرد ...
البته به شکل ظاهري چيزي مشخص نبود ،
تنها کساني که عميقا به سئوال مي انديشيدند
و محيط اطراف رو با دقت و ظرافت کنکاش مي کردند ،
پي به اون "راهنماها" يا "جوابها" مي بردند ...
،
اشتباه کردم! امتحان آسون بود! ...
طراح امتحان خيلي منصف بود ...
وقت واسه پاسخ به سئوالات هم کافي بود!
عدالت هم کاملا در مورد وقت براي هر کسي رعايت شده بود ...
طراح مي خواست از ميزان ظرفيت و توانايي شرکت کننده ها با خبر بشه ...
و به هر کسي مقام و رتبه اي رو بده که استحقاقش رو داره ...........

۱۳۸۲/۰۳/۲۵

چند بار بايد به ياريم بيايي تا "باورت" کنم؟
چند بار؟
چند بار بايد اشک بر چشمانم جاري شود ،
تا به " تو " ايمان آورم؟
چند بار بايد به فکر فرو روم ،
در انديشه عظمت و شکوه تو ... ؟
چند بار بايد حيرت زده شوم از اين همه لطف و عنايتت ؟
چند بار؟
چند بار بايد مضطرب باشم از هيچ براي هيچ ؟
چند بار بايد فراموش کنم ياري هميشگي تو را در آن لحظات سخت ؟
چند بار؟
شايد تا پايان عمر ؟
شايد براي هميشه ؟
شرمنده ام ،
شرمنده ام و شرمسار از فراموشکاريم ،
و از ضعيفي و سستي ايمانم ...
کمک کن مرا ، تا " باورت " کنم ....
اي يگانه زيباي هستي بخش.

۱۳۸۲/۰۳/۲۱

چه زيباست اين آلبوم "مطرب مهتاب رو"ي شهرام ناظري...
دستت درست آقا ياشار:
،
مطرب مهتاب رو ، مطرب مهتاب رو ،
آنچه شنيدي بگو ...
ما همگان محرميم ، محرميم ، محرميم ...
آنچه بديدي بگو ...
اي شه و سلطان ما
اي طربستان ما
در حرم جان ما ، جان ما ، جان ما
بر چه رسيدي؟ بگو ...
نرگس خمار ما ، نر گس خمار او
اي که خدا يار او ، خدا يار او ...
دوست ز گلزار او ، ز گلزار ، زگلزار او ...
هر چه بچيدي بگو ...
اي شده از دست من ،
چون دل سرمست من
اي همه را ديده تو ،
آنچه گزيدي بگو ...
مي به قدح ريختي ، فتنه برانگيختي
کوي خرابات را ، تو چه کليدي ؟ بگو ...
در حرم جان ما ، جان ما ، جان ما
بر چه رسيدي ؟ بگو ...
مطرب مهتاب رو ،
آنچه شنيدي بگو ...

۱۳۸۲/۰۳/۱۶

درباره بحث "محبوب" نظرات ، متفاوت و حتي در بعضي موارد ، متناقضه!
از يه طرف به قول دوستم در نيمکت چوبي "آدم عاقل هرگز كاري رو كه ممكنه از پس خودش بر بياد به ديگري محول نمي كنه"
و از طرف ديگه به قول ياشار ، گشتن و گشتن در بين اين همه آدم! ، جز تلف شدن وقت ،
سود ديگري نداره و يا حداقل با خصوصيات و اخلاق ما سازگاري نداره!
و احتمال نتيجه گرفتن در اين مورد کمه و هزينه زيادي در بر داره( از نظر زماني)...
،
البته در يک موضوع هيچ شکي نيست:
اگر "محبوب" پيدا شد و اين يقين حاصل شد که او "همان است که بايد باشد يا بايد مي بود! " ،
نبايد دست رو دست! گذاشت و منتظر بود که حتما "او" اقدام کند!
،
و اگر هم "به زودي" و فوري! پيدا نشد نبايد نا اميد بود !
....
راستي ! ياشار نوشته بود:
" می بیبنی نئو چه دردسری درست کردی؟! بیکاری از محبوب می نویسی؟
نامردعجب کلمه ای هم پیدا کرده است! ترکیش می شود : سئوگلی "
نميدونم چي شد که يه دفعه از واژه "محبوب" استفاده کردم!
اما کلمه زيبايي است نه ؟

۱۳۸۲/۰۳/۱۳

ياشار تو وبلاگش در مورد مطلب قبليم نوشته:
،
"برادرم نئو
در جامعه ای که من می بینم من وتو( وآدم های از جنس ما) بهتر است به دنبال محبوب نباشیم
در بین میلیاردها نگرد که سیاهی لشگرند
هر چه بیشتر وقت و انرژی در این راه بگذاریم کمتر خواهیم یافت
نمی توانم غم و اندوه ترا ببینم
در جامعه ای که در آن معانی همه چیز عوض شده است، راستی و صداقت برایت چیزی جز تاسف و اندوه نخواهد داشت
تنها امیدی که هست ، این است:
محبوب ترا پیدا کند
امیدوار باش"
،
شايد حق با تو باشه ....
هر چند که من تاکنون نيز همين گونه عمل کردم!
هميشه ته دلم "منتظر" بودم که محبوب از راه برسه ... !
هر چند که شايد واژه "انتظار" واژه درستي نباشه .
ياد "ريچارد" افتادم تو "پلي به سوي جاودانگي" ! ...
با روياها و تصوراتش در اين رابطه.
اينکه "محبوب" من! رو پيدا کنه ، ايده آل ترين حالت ممکنه هست ،
البته در مورد افرادي مثل من و تو !
در هر حال من اميدوارم ، هم براي خودم و هم براي تو .
...

۱۳۸۲/۰۳/۰۹

شايد بايد اين مراحل رو طي کرد ؟
اين مراحل بين شک و ترديد و ابهام و دو دلي رو ميگم.
و شايد بايد بيشتر جستجو کرد؟
يافتن يار و محبوب دلخواه رو ميگم.
و شايد بايد تحمل کرد؟
سختي ها و رنج ها و دلتنگي ها رو ميگم.
و شايد بايد پذيرفت ؟
اين دنيا رو با همه زشتي ها و ناپاکي هاش ...
شايد بايد نظاره گر بود؟
مردم رو که مشغول مکررات زندگي اند...
و شايد بايد خورده نگرفت؟
دنيا و رسم و انصافش رو ...
و شايد هم بايد صبور بود ؟
که خورشيد از پشت ابر بيرون خواهد آمد...
---
احساس ميکنم نسبت به گذشته با مشکلات بهتر کنار مي آيم.
مشکلات گذشته شايد به يک دهم رسيده ،
و اين خود نشان از موفقيت دارد.
يک دهم باقيمانده نيز به قول قديميان ،
( نمک زندگي است! )
تنها غم و ناراحتي شايد يافتن "محبوب" باشد از ميان ميلياردها! آدميان روي زمين ؟
که او هم بالاخره پيدا خواهد شد ....
پس بايد اميدوار بود نه ؟
....

۱۳۸۲/۰۲/۲۹

پلي به سوي جاودانگي
"ريچارد باخ"
..............................
ريچارد باخ در جستجوي زني "کامل" است
به دنبال محبوبي که از سالها پيش منتظر رسيدنش است ...
هر آن احساس ميکند که آن زن از راه ميرسد...
و بالاخره اين اتفاق رخ ميدهد!
او تمايلي به ازدواج ندارد ، چون فکر ميکند آزادي اش را از دست مي دهد و اسيرش ميکند ...
و در نتيجه در دو راهي قرار گرفته است:
آزادي اش را فراموش کند و با آن زن ازدواج کند ...
يا اينکه همچون قبل به زندگي تنهاي خودش ادامه دهد به همراه آزادي!
...
و آن زن با خصوصيات خاص خودش و کارهايي که ميکند
ديدگاه "ريچارد" را تغيير ميدهد ...
و در نهايت ريچارد تازه متوجه مي شود که نه تنها انتخابش اشتباه نبوده ،
بلکه به همراه محبوبش رازهاي هستي را کشف مي کند و
يک عشق و لذت واقعي و پايدار ( ونه زودگذر ) را تجربه مي کند ...
به شکلي که برخلاف تصور غلط گذشته اش - در مورد بودن به مدت طولاني با يک شخص -
از بودن در کنار آن محبوب ، احساس لذت مي کند و اين لذت روز به روز افزايش مي يابد ....
و درکش از آفرينش و هستي و حتي مرگ تغيير پيدا مي کند...
...........................
در هنگام خوندن کتاب احساس ميکنم چقدر شبيهم به نويسنده کتاب....
هر چند که از بعضي از خصوصيات نويسنده متعجب ميشم!
و احساس ميکنم که در اون موارد هيچ شباهتي به او ندارم...
کتاب واسم جذابيت خاصي داره ....
از خوندنش احساس لذت بهم دست ميده ....
.....
در کل کتاب فوق العاديه ...
کتابي که نه تنها ارزش يه بار خوندن ، که ارزش بارها خوندن رو داره....
.....
ريچارد باخ در مقدمه ي کتاب نوشته:
،
"گاه به گاه در اين انديشه فرو مي رويم که هيچ هيولايي بر زمين باقي نمانده است.
گهگاه اين انديشه به ذهن ما خطور ميکند که هيولاها ، شواليه ها و شهزاده هاي ما ،
قرني است که مرزها را در نورديده اند و از حادثه ها گذر کرده اند.
،
چنين انديشه هايي همه يکسر به خطاست، بسي سعادت! ،
شهزاده ها ، شواليه ها ، سحر و افسون ها ، هيولاها ، رمز و رازها و ماجراها ....
نه تنها اينجا و در زمان ما زندگي مي کنند ، بلکه تنها موجوداتي بوده اند که تاکنون بر زمين "زيسته اند" !
در عصر ما البته جامه ها را مبدل ساخته اند ،
هيولاها در جامه سياستمداران خزيده اند ، و جامه شکست بر تن کرده اند.
شياطين روزگار ما ، غوغا و هياهو به راه انداخته اند
و چنان ما را در دوراني سرسام آور گرفتار آورده اند که آنجا که مي بايست
جرات برگرفتن نگاهمان از زمين و گام نهادن به راه راست را داشته باشيم ،
به ديگر راه کشانيده شده ايم چرا که در اين دوران بي شکيب ، قدرت تشخيص از ما ربوده شده است.
،
ظواهر چنان مکارانه تغيير يافته اند که شهزاده ها و شواليه ها نه تنها قادرند
خود را از يکديگر پنهان سازند ، بلکه خود را از خويشتن خويش نيز پنهان مي دارند.
اما ... دل قوي دار که فرزانگان حقيقت جو ،
هنوز در روياهاي ما گام مي نهند تا در گوش جان ما زمزمه کنند :
هرگز سپري را که براي نبرد با هيولاها بدان محتاجيم ،
از کف نداده ايم ، که شعله هاي آبي آتش در ميان جان ما ،
چنان پلي استوار ، جهان ما را بدانچه که آرزومند آنيم ، تغيير داده است.
،
اين قصه شواليه اي است که مرگ او را در ربوده بود و شهزاده اي که هستي او را نجات بخشيد.
قصه اي است درباره مرگ آنگونه که به نظر مي رسد و نيروي زندگي آنگونه که هست.
افسانه ي ماجرايي است که - آنگونه که من مي انديشم- در همه ي ادوار پراهميت ترين است.
،
آنچه که اينجا بر برگ کاغذ نشسته است ،
چنان شانه به شانه ي واقعيت پيش رفته که ناچار آن را به چاپ رساندم.
،
خوانندگان با نگاهي به آنچه که در پس صورتک نويسنده قرار دارد ،
خواهند ديد که چه چيز مرا به سوي جاري ساختن اين واژه ها بر کاغذ فراخوانده است.
اما گاهي ، هنگامي که نور چنان باشد که بايد ،
نويسنده نيز پس صورتک خوانندگان را خواهد ديد.
در آن نور ، شايد من ، تو و عشقت را نظاره گر باشم که
جايي در ميان اين اوراق در کنار من و عشق من چه سبکبال ره مي سپريد. "
...
...............................................
...
و اين هم قسمتي از کتاب که شعر زيبايي است:
.
.
آن هنگام که روز دامن روشنش را بر فراز آسمان مي گستراند
آبي درخشان و آرامش بخش سحرگاهان چه پرشور مي شود
آنگونه که شادماني ژرفا مي گيرد
آبي ، آبي تر .... آبي ترين
شعف در آسمان موج مي زند
و مسرت در همه جا جاريست
تا آن هنگام که خورشيد دامن زرينش را از فراز آسمان جمع مي کند
و "صورتي مهرآميز و لطيفي" ما را در آغوش مي گيرد
و ما با وداعي پر شور و سرخابي رنگ به يکديگر پيوند مي خوريم
روح زميني و روح کيهاني ما ،
در فوراني از زيبايي گم مي شود
آن هنگام که شب فرا مي رسد
ماه نو از کناره تاريکي به من لبخند مي زند
من به ماه لبخند مي زنم
و مي انديشم:
آسمان تو
سرشار از اين
لبخند طلايي است
و آرزو ميکنم که تو ، اي که چشمانت همچون آبي آسمان غروب است
اين لبخند را نظاره گر باشي
، در آن هنگام هر سه ي ما ،
در شادماني يکديگر شريک مي شويم.
هر کدام در گوشه اي از دنيا
با هم ، اما جدا
و آن گاه چه بي معناست اين فاصله ها...
و من به خواب مي روم ، در جهاني که سرشار از لبخندهاست.
.
.

۱۳۸۲/۰۲/۲۴

و اما نمايشگاه کتاب!
پولها رو جمع کردم واسه خريد کتاب ،
با اينکه مي دونستم مثل هميشه پول کم ميارم!
با ياشار شروع ميکنيم به گشتن و ديدن غرفه هاي نمايشگاه...
و در اين حين درباره مسائل مختلف با هم صحبت ميکنيم.
درباره "ريچارد باخ" و کتابهاش ...
درباره زنان و افکارشون ...
درباره زندگي ، درباره آرامش و ...
چقدر نمايشگاه شلوغه ....
به ياشار ميگم : " در تعجبم از اين ملت ! " ...
ميگه : "چرا ؟ "
ميگم: " آخه اين همه آدم اومدند سراغ کتاب و کتاب خوندن ؟ "
-
و چه خوب بود اگر واقعا اين جور بود!
چه خوب بود اگر همه واقعا واسه کتاب خريدن و خوندن! اومده بودن...
چه خوب بود اگر مردم ما ( و البته جوونها ) بيشتر کتاب خوندن رو دوست داشتند ....
( اگر مي دونستند که چه لذت فوق العاده اي در پس خوندن کتاب هست)
و واسه خوندنش وقت مي گذاشتند ....
نه اينکه زماني که ، وقتش رو هم دارند ، سر و کله همديگر رو نگاه کنند!!!
حتما توجه کرديد که اکثر مردم تو اتوبوس ( اون هم با اين ترافيک خيابونها )چه طور وقتشون رو تلف ميکنند ...
و يه لحظه تصور کنيد اگر يه کتاب دستشون باشه و چند صفحه مطالعه کنند ،
چقدر سطح آگاهي و فرهنگمون ميره بالا ؟
-
کتابها رو خريديم و به سمت در خروجي حرکت کرديم ....
زير پامون پر بود از کاغذهاي پاره شده ...
ترافيک شديد و يه عالمه!!! مردم ريز و درشت (علاقمند به کتاب؟؟؟) ...
غصه مون شده بود چه جوري برگرديم!
غلغله اي بود ، عجيب و غريب!
-
و حالا دوباره مي انديشم:
" چه خوب بود اگر ... "

۱۳۸۲/۰۲/۱۷

چقدر بد و ناراحت کننده است ،
وقتي يک نفر آدم رو درک نکنه ، ما هم اونو درک نکنيم!
چقدر بده کار به کدورت بکشه ...
چقدر بده يه بحث بيهوده و هميشگي شکل بگيره...
چقدر بده آدم يک اشتباه رو چند بار تکرار کنه...
چقدر بده آدم خودخواه باشه...
چقدر بده ،
چقدر ناراحت کننده است.
-
از اون بدتر وقتيه که ناراحتي و کسي نيست که باهاش درد دل کني...
اون موقع است که احساس ميکني چقدر تنهايي ....
تنها ، تنها ، تنها ...
دلت ميگيره ، ميري تو خودت ...
لبخند زدنها و خنديدنهاي ديگران برات بي معنا و دردناک ميشه ...
اخم ميکني ، ناراحتي ...
ديگران از دستت کفري ميشن ....
زودي به يه جاي ساکتي پناه ميبري ،
و هي فکر ميکني ، هي خودتو سرزنش ميکني
هي به خودت بد و بيراه ميگي ....
نا اميد ميشي ، از زندگي بدت مياد ...
گريه ميکني ، ناله ميکني ،
ناشکري ميکني ؟
-
مشکل از کجا آب ميخوره ؟
فراموشش کردي ....
چه کسي رو ؟؟؟؟
همون بهترين دوستت رو ...
همون که هميشه باهاش درد دل ميکردي ...
همون که مونست بود ،
همون که همدمت بود ...
-
ايرادت چيه ؟
صبور نيستي ....
آرامش نداري ، خودخواهي و ناشکر!
-
چاره چيه ؟
بايد خودت رو اصلاح کني ....
نميتوني ؟؟؟
بارها سعي کردي و نشده؟
دوباره امتحان کن.

۱۳۸۲/۰۲/۰۷

سوار بر ماشينم ...
همراه ديگران ...
ناگهان صدايي عجيب و غريب! شوکي وارد ميکند...
راننده وحشت زده ميگويد:
"من که داشتم آروم راه خودمو ميرفتم"
يک آن همه چيز برايم تمام ميشود...
گويي آخر راه است!
به هيچ چيز فکر نميکنم!
مانده ام معطل و متعجب ،
که چه بي ارزش است اين دنيا با تمام زرق و برقش ...
و در عين حال چه نازيباست از دست دادن همين زرق و برق ،
که به آن عادت کرده ايم ...
هيچ چيز برايم مهم نيست ،
جز اينکه سالم بمانند و سالم بمانم.
راننده ترمز ميکند ،
به عقب نگاه ميکنم ،
ماشين عقبي همچنان تند و سريع به سمت ما روانه! است.
پيش خودم ميگويم که دوباره خواهد زد و ...
- و همه چيز تنها در چند ثانيه مي گذرد -
مي ايستد.
سريع از ماشين پايين مي آييم ،
به خير گذشته است!
هر چند که به دو ماشين صدماتي وارد شده!
اما مهم نيست ، مهم سالم بودن و سالم ماندن است.
...
انديشه ميکنم به آن لحظه آخر ، به لحظه اي که بايد رفت ،
و اينکه چه زود بود اگر قرار بود "حالا" مي رفتم...
کلي کار ناتمام و اهداف بلند مدت! و آرزو و اميد ...
و به اينکه چه بيهوده زمان را تلف ميکردم ( و ميکنم!)
بي توجه به اينکه "آزمون" هر آن امکان دارد
- تنها در عرض چند ثانيه -
به اتمام رسد ،
و در آن زمان افسوس ، فايده اي نخواهد داشت.

۱۳۸۲/۰۱/۳۱

عجب باروني داره مياد!
بارون ، بارون ، بارون ...
پاکي ، زلالي ، نعمت ، رحمت ...
--
تو اتوبوس نشستم ،
بارون! فوق العاده شديدي داره مياد ...
اتوبوس شلوغه و بيرون اتوبوس هم شلوغ تر.
مسافرها ميخواهند زودتر سوار بشوند ،
بعضي شون ديرتر رسيدن و در حال دويدن و سوار شدن هستند...
مسافري تو اتوبوس داد ميزنه: "آقاي راننده چقدر واميستي! برو ديگه اه ! "
( بي توجه به اينکه چند دقيقه پيش خودش هم زير بارون داشت خيس ميشد
و حالا که اومده تو اتوبوس فقط به فکر رسيدن به مقصد و "خودش"است و بس! )
مرد ميانسالي در صندلي جلويي داره از نعمت خدا ميگه و از رحمتش...
از اينکه اين اولين ساليه که اين قدر بارون اومده!
و تا حالا سابقه نداشته و ...
خوشحاله... لبخند ميزنه ... و به صحبتهاش ادامه ميده.
مردم ديگه هم بسته به اينکه تو چه وضعي باشند ،
خوشحال و ناراحتند!
شخص ديگري ميگه : بيچاره ما پايين شهري ها !
اگه سيل بشه ما بدبختي اش رو بايد بکشيم !
نه اون پولدارهاي بالاشهري!
يکي ديگه خيس خيس! مياد داخل اتوبوس ،
در حالي که داره فحش ميده به زمين و زمان!
ميگه : "اي خدا شکرت! نعمتت هم براي ما مصيبته!
شکرت! که حالم خوب که نشد ، با اين باروني که امروز تو سرم خالي کردي ،
بدتر هم ميشه! شکرت! ...."
يکي خوشحاله ،
يکي ناراحت!
يکي ميخنده يکي ميگريه ...
از بارون خدا ...
يکي دعا ميکنه : "خدايا از خشکسالي نجاتمون بده! "
يکي ديگه دعا ميکنه: " خدايا ما رو از بارونت نجات بده! "
يکي ميگه : " خدايا شکرت "
يکي ميگه : " اه! اه! دوباره بارون"
--
عجب باروني داره مياد!
بارون ، بارون ، بارون ...
پاکي ، زلالي ، نعمت ، رحمت ...
عجب "طراوت" زيبايي پيدا کرده زمين و آسمان...
چقدر باران زيباست ...
البته نه فقط براي من و نه براي همه و نه در هر شرايطي!

۱۳۸۲/۰۱/۲۶

صدام سرنگون شد!
مردم عراق شادان و گريان از رفتن صدام و ورود بيگانه!
مردم عراق مجسمه هاي "ديکتاتور" را به خاک انداختند!
......
(تيترهاي روزنامه ها در اين چند روز)
......
من هم نميدونم بايد واسه عراقي ها خوشحال بود يا ناراحت؟
با شخصي مقابل روزنامه فروشي صحبت ميکردم،
مي خنديد و خوشحال بود از سرنگوني صدام.
گفتم " البته اگر دچار شخصي بدتر از صدام نشوند! "
گفت: "مگر بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟"
گفتم: ".... شايد حق با شما باشه"
مردم عراق خوشحالند و رها ....
چون از زندان و استبداد رها شده اند!
ديگر لزومي بر ترس از صدام و نيروهايش نيست!
ديگر نيازي به دو رويي و حقه و تملق و چاپلوسي صدام و همکيشانش نيست!
ديگر از مستبد و زورگو خبري نيست!
و اينها همه خوشحال کننده هستند.
،
ايرانيان هم خوشحالند.
خوشحال از نابودي شخصي که در جنگ چند سال پيش ،
آزارشان داد و جوانانشان را نابود کرد ،
و از جهاتي بسيار عقبشان انداخت!
.....
هر چند که اين خوشحالي تا زماني ادامه خواهد داشت که ملت عراق ،
خود سرنوشت خويش را تعيين کنند.
در انتخاباتي آزاد و به دور از حقه و تحت نظارت سازمان ملل و نه امريکا !
.....
رسم دنيا جز اين نيست!
هر کس زور بگويد ، روزي زمين خواهد خورد!
روزي رسوا خواهد شد!
و آن روز براي عبرت ، خيلي دير است.

۱۳۸۲/۰۱/۱۸

فيلم "خانه اي روي آب" بهمن فرمان آرا رو ديدم.
فيلم تلخ ، اما زيبايي بود.
بيانگر گوشه اي از وضعيت اسف بار اجتماعي ، اخلاقي و فرهنگي جامعه ما !
گوشه اي از جهالت برخي از مردمان اين سرزمين
گوشه اي از هوسراني عده اي و درگيريهاي آينده شان.
گوشه اي از عشق به "او" و کسب آرامش از وجود او .
.
هر چند که حذف کردن قسمتهاي زيادي از فيلم ،
مفهوم کلي آن را دچار ابهام کرده بود.
.
ولي با اين وجود ، "جسارت" فيلم را بايد ستود.
.
هر چند که تلخي فيلم و گمراهي و جهالت و زشتي هاي جامعه ،
عجيب اذيت مي کند روح و جان را .
.
...
.
جدآ يکي از عمده ترين مشکلات اجتماعي و فرهنگي ما
به همان "هوسراني" مربوط مي شود!
به چند دقيقه! لذت بردن...
و به نابودي يک عمر شخص مقابل ...
و به دور شدن از آرامش و نزديک شدن به تشويش و سردرگمي...
.
ولي چه بايد گفت ؟
در وضعيتي که اين موضوع به گونه اي ريشه اي روز به روز در حال افزايشه....
چه بايد کرد؟
نميدونم!
تنها ميدونم مشکل ، مشکلي ريشه اي و "فرهنگي" است...
بايد "فرهنگ" خودمون رو اصلاح کنيم ...
بايد ابتدا از خودمون شروع کنيم...
خودمون رو در اون لحظات تصور کنيم ،
و انتخاب کنيم:
1.چند لحظه لذت و نابودي زندگي يک شخص و از دست دادن آرامش فوق العاده يک زندگي سالم
2.نپذيرفتن آن چند لحظه لذت اضافه! و داشتن زندگي بدون آن دغدغه ها و وجداني آسوده
.
چقدر خوبه قانع باشيم و نه حريص و طماع!
به فکر بو کردن همه ي گل ها ! نباشيم (*)،
که گل ها همه يک بو دارند!
و ضمنا مي شود با بو کردن يک گل هم خوشبخت بود و لذت برد!
مي شود طعم زيبا و شيرين زندگي رو با يک گل هم چشيد!
چه خوبه اون چند لحظه لذت اضافه! چشممون رو کور نکنه...
.
بايد از خودمون شروع کنيم
و مطمئن باشيم که :
قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود!
هر چند که طوفاني لجن در انتظار جامعه مان باشه!
ولي خودمون ، خودمون رو تو لجن نندازيم ،
که اگر فرو رفتيم ، بيرون آمدن غيرممکن خواهد بود.
.
(*)چون بعضي ها عقيده دارند هر گلي يک بو دارد و بايد همه شون رو تا اونجايي که ميشه بو کرد!
به قيمت پژمرده و نابود کردن همه ي اون گل ها!

۱۳۸۲/۰۱/۱۳

عيد هم تموم شد!
مثل هميشه ، خيلي سريع.
،
اون "دلتنگي" هم مياد و ميره!
دست از سرم برنمي داره...
در نتيجه دارم سعي ميکنم باهاش کنار بيام!
اميدوارم موفق بشم.
.
چقدر زيباست اين شعر جديدي که "محمد اصفهاني" خونده :
.
چه کنم اي ماه تابان
ز غمت در شام هجران
چه کنم ز غمت چون سازم
شده بسته ره پروازم
،
چه شود به برم بازآيي
پر و بال دلم بگشايي
شب ، همه شب ، در تاب و تبم
آمده بي تو جان به لبم
ز ازل بر عشقت زادم
ز فراقت در فريادم
تو بيا اي يار ديرين
به برم چون جان شيرين
مده چون زلفت بر بادم
به هواي تو چون فرهادم
،
شب ، همه شب شد نغمه گري
کار من و مرغ سحري
نه صبوري در دل ما را
نه پيامي از تو يارا
شده دل پابست مويت
نرود به رهي جز کويت
،
چه شود از روي ياري
ز دل تنگم ياد آري
در شب هجران ، ماه مني
ليلي مجنون خواه مني
مهرت به جانم زد شرر
شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلف تو ،
سلسله جنونم...
.
*شعر از محمد علي چاوشي*

۱۳۸۲/۰۱/۰۱

نو شد!
يک سال ديگه هم گذشت...
و جدا چه زود هم گذشت!
براي من پر بود از تجربه و حادثه ...
پر بود از خوشي و ناخوشي
پر بود از نا اميدي و اميدواري
پر بود از شوک
پر بود از ياري او
پر بود از اشتباه
پر بود از شانس
پر بود از موفقيت
پر بود از ابهام
پر بود از حقيقت
پر بود از غصه و دلتنگي
پر بود از شادي و لبخند
و ...
در مجموع ميتونم بگم سال خوبي بود!
و حالا سال جديد...
سال گوسفند!
خدا بخير بگذرونه!!!
اميدوارم سال خوبي باشه هم براي خودم! هم براي شما!
هر چند که خوب بودن و بد بودنش دست خودمونه!
دست تک تکمون...
و حالا با وجود اون حال و هوايي که قبلا تعريف کردم ،
ميخوام با طراوت و شادابي برم به استقبال سال نو!
با اميد و با نشاط!
و به دور از ناراحتي ...
دنيا واقعا ارزش اخم و ناراحتي و نامهربوني رو نداره!
بايد مهربون بود و مهربوني کرد!
که تنها مهربونيه که براي هميشه باقي ميمونه!
پس پيش به سوي سالي سرشار از موفقيت
پيش به سوي مهربوني
پيش به سوي حقيقت
پيش به سوي عشق
و پيش به سوي يگانه زيباي هستي بخش...

۱۳۸۱/۱۲/۲۷

دلم بدجوري گرفته ...
دلتنگم ...
دوباره اون سرگردوني سابق اومده سراغم ...
دوباره اون ابهام بزرگ ...
و من در شک و ترديد که نکنه اشتباه کرده باشم....
ميرم زير بارون و سعي ميکنم "سرگردوني" رو فراموش کنم!
لحظاتي اين اتفاق ميوفته!
اما بعد دوباره مياد!
چرا دست از سرم برنمي داره؟
بر او توکل ميکنم...
...
ميرم سراغ حافظ ، از او ميپرسم راه رهايي از اين ابهام و سرگرداني رو ،
ميگه:
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
که به هر حال همين است بهين اوضاع
طره شاهد دنيا همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

۱۳۸۱/۱۲/۲۱

حسين ، محرم ، عاشورا ...
برام يادآور لحظاتي "دردناک" ، "اميد بخش" و "لذت بخش" هست ...
مي گويند حسين ، مظلوم است!
و من هر زمان که اين گفته را مي شنوم ،
سخت ناراحت مي شم!
حسين مظلوم نبود !
درست است! قبول دارم که شرايطي که حسين و يارانش در اون قرار داشتند ،
شرايط سختي بود! وضعيتي - شايد – غير قابل توصيف!
ولي با اين حال ، اون حال و هوا از جهاتي هم لذت بخش بود!
(( هر چند که هر موضوعي ، بسته به موقعيت زماني و مکاني اش بايد سنجيده بشه))
،
و از طرف ديگه اون شرايط آگاهانه پذيرفته شده بود!
در حقيقت براي نيل به يک هدف ، بايد هزينه هايي پرداخت ميشد!
و ضمنا با "مرگ" همه چيز پايان نمي يافت ...
در نتيجه نبايد گفت: "حسين مظلوم بود و ... "
((چون ديگران مي انديشند که او ضعيف و سست بوده))
به نظر من لحظات شهيد شدن حسين و علي ... لحظاتي لذت بخش بوده!
مثل زيبايي و لذت رسيدن عاشق به معشوق!
مثل پايان يک آزمون سخت و دردناک!
،
و اما در مورد عزاداري!
متاسفانه در کشور ما عزاداري هاي واقعي خيلي به ندرت ديده مي شود!
تنها يک سينه زدن است و گريه کردن و بس!
که البته خيلي باعث تاسف است...
در اين ميان مبالغات! عجيبي! صورت ميگيره ...
هزاران دروغ گفته ميشه تا گريه و اشک مردم بيشتر دربياد!
،
و از اون بدتر قضيه سينه زدن يا به سر زدن هاي بيش از حد و افراطي!
چقدر باعث تاسفه که يک عده ، محرم و عاشورا رو تنها در ،
سينه زدن در حد افراطي مي بينند!!!
( که حتي در حد کمش هم – حتي از نظر شرعي - ايرادات عمده دارد!)
و از اون بدتر تر ! که يک عده براي تعريف ديگران سينه شون رو بيشتر سرخ! مي کنند!
گويي مسابقه است !
( هر چند که برخي با اخلاص و با هدفي پاک اين کار رو انجام مي دهند ،
که قضيه در مورد اونها فرق ميکنه و جاي بحث داره )
،
البته من معتقدم نبايد براي "حسين" و "يارانش" گريه کنيم !
چرا که اونها نيازي به "گريه" ما ندارند!
و ضمنا وضعيتشون هزاران بار از وضعيت ما بهتر است!
ما اگر هم قراره گريه کنيم ، بايد براي خودمون و حال و وضع و کردارمون! گريه کنيم.
،
ايکاش "حسين" رو به طور واقعي بشناسيم...
اي کاش در عمل و نه فقط در حرف پيروش باشيم !
اي کاش حسيني باشيم ...
اي کاش انسان باشيم ...
،
زياد حرف زدم نه ؟

۱۳۸۱/۱۲/۱۸

رفتم نانوايي ،
يک نفر خارج از صف و با پرويي اومد جلو ،
نونش رو خريد و با پرويي تموم رفت!
،
ايستاده ام تو صف اتوبوس!
بعد از مدتي معطل شدن ،
اتوبوس ميرسه ...
چند نفري خارج از صف و "با پرويي" سوار اتوبوس ميشن ...
يک عده صداشون در مياد و اعتراض ميکنن!
هر چند که فايده اي نداره!
قبلا با اين جور افراد دعوا ميکردم ...
اما بعد از مدتي به اين نتيجه رسيدم که دعوا کردن فايده اي نداره!
و آدمي که ذاتا پر رو باشه يا اين جوري بار اومده باشه ، با دعوا درست نميشه!
،
سوار اتوبوس ميشم ...
جا براي نشستن نيست ( نتيجه اون پر رويي! )
چاره اي نيست ، مي ايستم!
در بين راه مسافرهاي زيادي سوار اتوبوس ميشن ...
جا واسه ايستادن هم - ديگه! – نيست!
به سختي نفس ميکشم!
دارم خفه ميشم!
يه نفر ميگه گوسفند هم اين جوري سوار نميکنند!
چند نفر سوار ماشيني بيرون اتوبوس ،
در حال خنديدن و مسخره کردن مسافرها هستند که چه جوري! دارن سوار ميشن ...
يه نفر ديگه ميگه نگاه کن! دارن ميخندن! ،
سير که از گرسنه خبر نداره!
و سواره از پياده!
بهش ميگم حقمونه!
حق ما هميني هست که ميبينيم!
لياقت ما همين است!
بيشتر از اين لياقت نداريم!
ميره تو فکر ...
ميگه آره شما راست ميگي ...
بالاخره بعد ازحدود 45 دقيقه ميرسيم به مقصد!
يه نفس ميکشم (اون هم تو هواي آلوده تر از تو اتوبوس! )
خسته ام!
راه ميوفتم ...
....
و اين "چرخه" مجدد تکرار مي شود ...

۱۳۸۱/۱۲/۱۱

سرگرداني
در هيج
در پوچ
در دنيا
در زيبايي
در زشتي
در لذت
در پول
در مقام
در ....
سرگرداني در زندگي ات
نميداني چه بايد کني ...
مانده اي در فکر ...
انتهاي هر راه را مي نگري
به زندگي و هدفت مي انديشي
در جستجوي کوتاهترين و بهترين راهي ...
،
اما آيا کوتاهي و راحتي را با هم خواهي يافت؟
يا اينکه براي زودتر به مقصد رسيدن ،
بايد "ناراحتي" را برگزيني ؟
يا مي تواني "راحتي" را برگزيني!
که در آن صورت شايد مسيري طولاني تر در انتظارت باشد!
البته اگر "راحتي" گم کردن مقصدت را موجب نشود!
،
اما آيا راه ديگري نيز پيش رو داري؟
راهي کوتاه همراه با آسايش!
نمي داني! ،
در جستجويي ...
تنها يک چيز را تا به حال يافته اي ،
اما با اين حال خوشحالي
از خوشحالي در پوست! خود نمي گنجي ...
مقصد را يافته اي ،
نور را پيدا کرده اي!
و حالا بايد به دنبال راه باشي...
نگران نباش!
تنها مراقب باش که گرفتار نورهاي مصنوعي نشوي!
نور حقيقي را شناسايي کن و به دنبالش حرکت کن!
مي يابيش! به مقصد ميرسي!
مطمئن باش.

۱۳۸۱/۱۲/۰۶

چقدر سخته آدم تو يه جمعي باشه که
با اونها هماهنگ که نباشه هيچ! ،
طرز فکر و عملش هم با اونها 180 درجه متفاوت باشه!
از اون بدتر اون جمع روز به روز به تعدادشون افزوده بشه ...
و خواسته يا ناخواسته الزام رابطه با اونها بيشتر...
چقدر سخته!
البته هيچ اصراري نيست که طرز فکر و عقيده اون جمع غلطه!
چه بسا کاملا درست هم فکر کنند! ،
اما سختي اش اينجاست که "هيچ" هماهنگي بين فکر اونها و فکر آدم وجود نداشته باشه!
و در اون صورت 2 تا راه بيشتر پيش روي آدم! نيست:
1.خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو!
چاره اي نيست جز اينکه فکر و عقيده شخصي رو تغيير بدهم!
2.از هرگونه ارتباط با اون جمع خودداري کنم!
.
راه حل اول که با فکر و عقيده و منطق جور در نمياد!
يعني نميشه به همين راحتي انديشه خودمون رو کنار بگذاريم ،
و به چيزي عمل کنيم که بهش اصلا اعتقادي نداريم.
راه حل دوم هم که باز منطقي نيست!
چون آدم براي ادامه زندگي مجبوره که با ديگران در ارتباط باشه!
پس چه بايد کرد؟
بعضي ها مي گويند مشکل از فکر و عقيده اشتباه خودته!
در نتيجه بايد اون رو اصلاح کني!
چرا که اکثريت هيچ وقت اشتباه نمي کنند!!!
( ولي آيا واقعا اکثريت هيچ وقت اشتباه نمي کنند؟؟؟ )
نمي دونم! تو يه جور حالت ابهام به سر مي برم!
به دنبال چاره مي گردم ...
اميدوارم به نتيجه برسم ...
چرا که ،
خيلي سخته!

۱۳۸۱/۱۲/۰۱

علي ...
در وصفش چه بايد گفت ؟
چه مي توان گفت ؟
چه کسي بوده و چه کرده ،
که اين چنين نامش بعد از سالها ،
همچنان باقي است ...
علي يک انسان بود
يک انسان به معناي واقعي
و به وظيفه انساني اش به درستي عمل نمود .
علي مدتي حکومت کرد
علي از آن حاکماني بود ناياب!
از آنها نبود که تعريف و تمجيد ، مستشان ميکرد!
از تمجيد بيزار بود!
"مي ترسيد" از اينکه مردم از وي "بترسند" !
علي حکومت کرد اما
انتقادات مردم را پذيرا بود ...
خود براي حل مشکلات ، آستين بالا ميزد ...
علي ، علي ، علي ....
در وصفش چه مي توان گفت ؟
علي که بود ؟
علي انساني بود که
از حق خود گذشت و حق ديگران را پايمال ننمود ،
و به وظِفه انساني اش عمل کرد!
علي مرد بود ، به معناي واقعي اش!
علي مردانگي کرد ، در تمام طول عمرش!
علي عاشق خدا بود ، عاشق زيباترين زيباي عالم!
علي از ريا و رياکاران بيزار بود!
عبادتش خالصانه و بي ريا بود!
اگر کمکي مالي به کسي ميکرد ،
بي منت بود و پنهاني و به دور از ريا ...
علي ،علي ، علي ....
اي کاش در عمل پيرو علي باشيم ،
اي کاش بشناسيمش ،
اي کاش انسان باشيم.

۱۳۸۱/۱۱/۲۸

جنگ ، خون ، آوارگي ...
،
اين روزها در سراسر جهان بر عليه جنگ
تظاهراتهاي زياد و پر شوري برگزار شده ...
و جدا چقدر نازيباست اين جنگ ...
جنگ که يک ملت رو از پا در مياره ...
(به عنوان نمونه! جنگ ايران و عراق ،
که همه از نتايج و ضررهايش با خبريم ... )
جنگ که تنها و تنها بر سر اهداف منفعت طلبانه و
حرص و طمع هاي انسانهاي پست صورت ميگيره ...
جنگي که آدم هاي با غيرت و با معرفت از جون خودشون
مي گذرند و در دفاع از جان و ناموس وطنشون ،
همه گونه زجر و ناراحتي و سختي رو تحمل ميکنند ...
و در کنار اين ايثار ،
همون انسانهاي پست ،
(اگر بشه اسمشون رو انسان گذاشت )
در کناري نظاره گر جنگند و تنها به فرمان دادن و
رسيدن به اهداف حقير خودشون مي انديشند ....
حرف در اين باره بسيار است ....
بگذريم.
خوشحالم از اينکه در سراسر جهان هنوز
انسانها از جنگ بيزارند ....
اکثريت مردم جهان طرفدار صلح و آرامش اند ...
و اين موضوع خوشحال کننده و اميدبرانگيزه ...
و چقدر زيباست ...
اين احساس و همدلي زمينيان ...

۱۳۸۱/۱۱/۲۴

بي خود نگران بودم!
نگران و مضطرب ...
شايدم ايمانم به تو کامل و حقيقي نبود ...
شايد ...
ولي مگر تا قبل از اين غير از اين بود ،
که هر چي ازت خواسته بودم ،
هر آرزويي که داشتم ،
برآورده کردي ؟
مگر تا به حال ،
نا اميدم کرده بودي ؟
مگر ياري تو بارها و بارها بهم اثبات نشده بود ؟
پس شک و ترديد چرا ؟
پس نگراني و اضطراب چرا ؟
اشک تو چشمام جمع شد ...
يه حال و هواي خاصي که برام توصيفش خيلي سخته ...
به ياد ياريهاي تو ، تا به امروز افتادم ...
به ياد اون مشکلاتي که داشتم و برطرف شدنشون ...
به ياد اون خواسته ها ...
به ياد برآورده شدنشون ...
به ياد سختي ها و ناراحتي ها و گريه ها ...
به ياد آرامش بعد از درد دل با تو ....
من بد بودم!
من بد کردم!
من رو ببخش!
من ايمانم به تو واقعي نبود!
فقط حرف بود و از عمل خبري نبود!
من عظمت تو رو درک نکرده بودم!
من مهربوني تو يادم رفته بود!
من ...
اما تو به ياد من بودي ...
و باز هم من رو حيرت زده کردي ...
ممنونتم ...
عاشقتم ...
هميشه و در هر کجا به يادتم ....
من رو ببخش...
قول مي دم از اين به بعد ديگه به خودم ترديد راه ندهم!
ديگه شک نکنم!
و به تو "واقعا" باور داشته باشم.
قول مي دم ،
کمکم کن...

۱۳۸۱/۱۱/۱۶

در اوج نا اميدي از تهيه بليط ، با ياري خدا يک ساعت مونده به حرکت! بليط جور شد...
تو کوپه قطار بهمون بد نگذشت!
فقط وقتي قطار مي ايستاد ، کوپه خيلي گرم ميشد.
تا صبح در حال حرف زدن با مسافران ديگر بوديم!
در مجموع شايد 1 ساعت! خوابيديم.
تا اينکه رسيديم به مقصد ...
هوا نسبتا سرد بود ،
ما هم که آشنايي چنداني با اون شهر نداشتيم،
يه تاکسي گرفتيم و حرکت تو شهر آغاز شد!
،
بعد از اينکه از تاکسي پياده شديم،
به خاطر چمدونهايي که دستمون بود ،
هي ! ميومدن سراغمون که " بياييد هتل ما رو ببينيد " ،
"حتما خوشتون مياد" ، " يه مسافرخونه توپ سراغ دارم واستون" ،
و وقتي ما هتل ديگري مي رفتيم و بعد ازش بيرون مي اومديم! ،
( به خاطر سوت کشيدن مغزمون! از قيمتهاي هتل)
دوباره همون اشخاص سابق الذکر! مي اومدن سراغمون.
آخر سر رضايـت داديم و هتلشون رو زيارت کرديم!
خوشمون اومد! قيمت تقريبا مناسب بود.
،
بعد حرکت کرديم به سوي حرم.
فکر نمي کردم حرم امام رضا اين قدر شلوغ باشه!
( اون هم تو اين وقت سال و قبل از تعطيلات )
حال و هوايي بود ، حال و هواي حرم ، وصف ناشدني ...
اگر از بعضي کارهاي بي مورد و نازيباي مردم تو حرم بگذريم ،
مردم رفتار خوبي داشتند!
حالا وقت راز و نياز بود با خدا !
خدايا عجب عظمتي داري تو ! عظمتي بي پايان و حيرت آور !
از خدا تشکر کردم ،
به خاطر اينکه تو تمام لحظات يار و ياورم بوده ...
،
با امام رضا هم درد دل کردم!
درد دل کردن با کسي که زير بار زور و ظلم نرفته ،
کسي که مستبد نبوده! خودش رو برتر از ديگرون نمي دونسته ،
کسي که خدا رو خالصانه و نه با ريا عبادت ميکرده ،
کسي که انسان بوده و به وظيفه انسان بودنش به خوبي عمل کرده ،
کسي که معرفت داشته ، زور گو نبوده و
براي ديگران با هر عقيده و نظري که داشتند احترام قائل بوده...
درد دل با يه همچين شخصي لذت بخشه نه ؟
،
مردي داشت با امام رضا درد دل ميکرد که من صداش رو اتفاقي شنيدم:
ميگفت: " امام رضا يه برکتي به زندگي و روزي من بده ،
يه جور بشه که خانمم بهم اين قدر غر! نزنه و ... "
دلم يه جورايي خيلي زياد گرفت!
هر کسي که اونجا بود ، با يه اميدي براي حل مشکلش اومده بود!
دلم سوخت واسه اين همه مشکل !
و دردهاي خودم يادم رفت!
،
از حرم اومديم بيرون!
يه استراحت کرديم و رفتيم سراغ تفريح!!!
يه مقداري مشهد رو گشتيم! ،
هر چند که آن چنان جاي ديدني نداشت!
روز بعد تصميم گرفتيم نصف شب بريم حرم که خلوت تر باشد!
ولي چه خلوتي!!!!
رفتيم ديديم انگار نه انگار نصف شبه!!!
مردم هنوز تو حرم هستند ...
البته خوب خيلي شلوغ هم نبود!
زيارتمون رو کرديم ،
خوب بود!
،
و بعد هم گذشت و گذشت و گذشت تا زمان خداحافظي!
خيلي زود گذشت!
مثل برق و باد!
دعاهام رو براي بار آخر کردم!
و حالا نوبت خريدن سوغاتي بود!
واي چه کار سختي...
بين اون همه چيزهايي که وجود داشت انتخاب سخت بود!
،
وقت برگشتن فرا رسيده بود ...
از تهيه بليط برگشت ( که خودش يه داستان جداگانه! داره ) ،
که با مصيبت!!! تهيه کرديم ، بگذريم بهتر است!
برگشتيم!
در هنگام برگشت به اين فکر ميکردم که چه جوري شد ،
در اوج نا اميدي از رفتن به مشهد و تهيه بليط ،
خود به خود همه چيز جور شد...
تموم شد! خيلي زود!
فقط با يک چشم بهم زدن!
اما بد نبود! خوش گذشت!
سفر و خاطره و از اون مهمتر تجربه خوبي بود.

۱۳۸۱/۱۱/۰۸

دکتر عبدالله خان عصازنان تو آمد.
از آن روزي که زري در اتاق خانم مسيحادم ديده بودش شکسته تر مي نمود.
دکتر روي تخت کنار زري نشست ، دست او را در دست گرفت و گفت:
" اي خواهر ، چه فايده دارد آدم به سن و سال من برسد؟
وقتي جواني مثل شوهر نازنين شما مي ميرد من از خودم بدم مي آيد.
به خودم مي گويم پيرمرد ، تو دو دستي به زندگي چسبيده اي و جوانها رفتند ... "
زري اندوهگين گفت: " شوهر من که نمرد ، کشتندش. "
،
پيرمرد گفت: "مي دانم . پسرتان در راه همه چيز را برايم تعريف کرد.
تبريک مي گويم . پسر به اين باهوشي ،
مي تواند جاي پدر را براي شما بگيرد. خدا به هر دوتان توفيق بدهد."
سپس آهي کشيد و با صداي آرام و عميقي گفت:
" نمي دانم کجا خوانده ام که دنيا مثل اتاق تاريکي است
که ما را با چشمهاي بسته وارد آن کرده اند.
يک نفر از ما ، ممکن است چشمش باز باشد.
ممکن است يک عده بخواهند با کوشش چشمهاي خود را باز کنند و
يا ممکن است بخت کسي بخواند و
يک نوري از يک روزن ناگهان بتابد و
آن آدم يک آن بتواند ببيند و بفهمد.
،
شوهر شما از آن اشخاص نادري بود که از اول يادشان رفته بود
چشمهايش را ببندند. چشمها و گوشهايش باز باز بود.
حيف که فرصتش کم بود. "
مثل کسي حرف مي زد که ديگر همه چيز را دانسته و فهميده.
در عمر درازش ، اگر خدايي وجود داشته ،
براي يک بار هم که شده ، خود را به او نشان داده ...
،
پيرمرد ادامه داد: " بارها به خانم قدس السلطنه گفتم اين برادرت مرد نابي است.
معرفت دارد ، به معرفت رسيده."
زري گفت: " شما هم معرفت داريد شما هم ... "
دکتر عبدالله خان حرف زري را بريد و گفت:
" حالا بگوييد ببينم چه خيرتان است؟
پسرتان التماس ميکرد که من به عيادت شما بيايم.
من گفتم پسر جان ، براي زن آنچنان مردي حاضرم تا آخر دنيا بروم.
بعلاوه خود مادرت را هم دوست دارم... او هم شاه زني است. "
،
زري از گفتن حقيقت به دکتر عبدالله خان نه ترس ، نه ابا ، ونه رودربايستي داشت.
گفت: " از ديشب تا حالا پريشانم. حواسم را نمي فهم. ميترسم ديوانه شوم ....
وسوسه مي شوم که اداي ديوانه هايي را که ديده ام درآورم. "
و گريست و گريان گفت: " ديشب همه اش گرفتار کابوس بودم.
خانم حکيم سه تا آمپول به من زد. اما انگار نه انگار.
خواب نرفتم. صحنه هاي وحشتناک بنظرم مي آمد.
پرت مي گفتم . صبح تا حالا سرم گيج مي رود. "
،
پيرمرد پا شد و کنار پنجره ايستاد و
به باغ نگاه کرد و همان طور که پشتش به زري بود
گفت: " نشنوم تو از اين حرفها بزني . اگر مضطرب بوده اي ،
حتي اگر پرت گفته اي ، حق داشته اي.
خانم حکيم هم آمپول مسکن به تو نمي توانسته است بزند.
براي تقويت قلبت يک کامفور زده و
دو تا آمپول ديگر آب مقطر بوده ... "
،
باز آمد و کنار زري نشست.
زري معصومانه پرسيد:
" شما مي گوييد من ديوانه نشده ام؟ "
دکتر عبدالله خان گفت : " به هيچ وجه "
زري باز پرسيد : "ديوانه هم نمي شوم؟ "
دکتر عبدالله خان گفت : " قول مي دهم نشوي"
چشم در چشم زري دوخت و با صداي نوازشگري ادامه داد:
" اما يک مرض بدخيم داري که علاجش از من ساخته نيست.
مرضي است مسري.
،
بايد پيش از آنکه مزمن بشود ريشه کنش کني.
گاهي هم ارثي است. "
زري پرسيد: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ، چرا ملتقت نيستي ؟ مرض ترس.
خيلي ها دارند . گفتم که مسري است.
باز دست زري را در دست گرفت و پيامبرانه افزود:
" من ديگر آفتاب لب بامم ، از اين پيرمرد بشنو جانم.
در اين دنيا همه چيز دست خود آدم است ،
حتي عشق حتي جنون ، حتي ترس....
،
آدميزاد مي تواند اگر بخواهد کوهها را جا به جا کند ....
مي تواند آبها را بخشکاند. مي تواند چرخ و فلک را بهم بريزد.
آدميزاد حکايتي است! مي تواند همه جور حکايتي باشد.
حکايت شيرين ، حکايت تلخ ، حکايت زشت ... و حکايت پهلواني...
،
بدن آدميزاد شکننده است اما هيچ نيرويي در اين دنيا ،
به قدرت نيروي روحي او نمي رسد ،
به شرطي که اراده و وقوف داشته باشد. "
،
تامل کرد و دست در جيب رد و
يک شيشه سبز که در سفيد داشت درآورد و به زري داد و گفت:
"در اين شيشه يک نوع نمک است.
آن را در جيب لباست بگذار و هر وقت ديدي حالت دارد بهم مي خورد
سرش را باز کن و بو کن. يک ليوان عرق بيدمشک و نبات هم بخور. "
،
و بلند شد و گفت: " مي دانم خانم هستي . خانم واقعي .
مي دانم آنقدر شجاع و قوي هستي که از واقعيت نگريزي.
مي خواهم ثابت کني که لياقت همچون مردي را داشته اي. "
،
عصايش را که به لبه تخت آويزان کرده بود برداشت و گفت:
"اگر اين خبر خوشحالت مي کن ، پس خوشحال بشو ،
پريروز خانم مسيحادم از دارالمجانين مرخص شد.
حالش خيلي بهتر است و تا موقع وضع حمل تو برسد
حالش خوب خوب شده. "
،
زري مثل مرغي بود که از قفس آزاد شده باشد.
يک داناي اسرار به او ندا و نويد داده بود.
نه يک ستاره ، هزارستاره در ذهنش روشن شد ...
ديگر مي دانست که از هيچ کس و هيچ چيز در اين دنيا نخواهد ترسيد.
،
با هم به باغ رفتند.
خان کاکا روي تخت بچه ها با ملک رستم و مجيد خان نشسته بود.
آنها را که ديد پا شد و به طرفشان آمد.
چشمهايش را بهم زد و گفت:
" خوب دکتر . چه ديدي ؟ چه فهميدي ؟ "
دکتر گفت: " اگر از من مي پرسيد زن برادرتان خيلي هنر کرده است
که مي تواند روي پا بايستد.
آشفتگي و اضطرابش کاملا طبيعي است.
مگر شوخي است؟ فقط شما اطرافيان سر به سرش نگذاريد. "
،
زري به مشايعت دکتر تا دم در باغ رفت.
در ذهنش دنبال کلام مناسبي مي گشت که
به شکرانه ، نثار پيرمرد بکند اما نمي جست.
پيرمرد شايد ناتواني او را دريافت ،
يا شايد خواست به تحمل بخواندش ،
يا شايد براي دل خودش ، به هر جهت اين شعر را زمزمه کرد:
..............." به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني" ................
زري آرام گفت: " باز هم شعر بخوانيد . شعرهايي که به من قوت قلب بدهد"
،
پيرمرد لبخندي زد و خواند:
................."کاري کنيم ورنه خجالت برآوريم
روزي که رخت جهان به جهان دگر کشيم" .................
زير درخت نارون ته باغ ايستاد تا نفس تازه کند و توضيح داد:
" اين شعر را براي تو نخواندم ، براي خودم خواندم. "
،
زري گفت: " شما کار خودتان را در اين دنيا کرده ايد.
حکايت شما حکايت پهلواني است ،
اما شوهر بدبخت من يک حکايت ناتمام غمگين بود. "
و بي اينکه خود بخواهد به درخت تکيه داد ،
دست به پيشانيش گذاشت و آرام گريست.
اشکهاي داغ از روي صورتش غلتيدند و به گردنش آويختند.....
.
* بخشي از سووشون ، نوشته سيمين دانشور*

۱۳۸۱/۱۱/۰۵

اول عمه از راه رسيد.عجيب بود . لام تا کام با هيچ کس حرفي نزد و
با همان چادر کوچه ، در ايوان ايستاد به نماز . بي هيچ جا نمازي . بچه ها را هم نياورده بود .
خيلي طول کشيد تا ماشيني تو آمد که خان کاکا را آورده بود.
زري يقين داشت که اتفاقي افتاده ، اما نمي خواست بپرسد. دل و جراتش را نداشت.
ماشين سبز رنگ ملک رستم که تو آمد و کنار حوض ايستاد ،
ديگر مي دانست چه شده ، اما تا با چشم خودش نمي ديد باور نمي کرد.
ملک رستم و مجيد پياده شدند و او مي دانست که شوهرش پياده نخواهد شد.
،
مي دانست که ديگر هرگز نه سوار خواهد شد و نه پياده ...
يوسف شق روي صندلي عقب نشسته بود و عبا روي دوشش و
کلاه تا روي چشمها آمده بود.
صداي عمه راشنيد که گفت: "سلام. نه خسته برادر. آمدي خانه ... "
و زار زد.
خان کاکا فريادهايي مي کشيد که حتما صداش تا هفت طرف خانه مي رسيد.
،
زري دست گذاشت روي دست يوسف
که سرد سرد بود و انگشتها کشيده و از هم جدا شده،
خشک شده بود و نگاه کرد به صورتش با رنگ زرد و
چشمهاي بسته و چانه که با دستمالي بسته شده بود و
خون دلمه شده و خون بسته و خشک شده.
مي ديد اما باور نمي کرد.
حيران پرسيد: " بي خداحافظي؟ "
،
غلام شيون کشيد و
زري باز پرسيد : " تنها ؟ "
و حالا همه شيون کشيدند و او مي انديشيد
اين صداها را از کجاي حنجره شان در مي آورند و چرا او نمي تواند؟
مي ديد که عمه يقه اش را پاره کرد و روي سنگفرش لب حوض نشست و
زري هي مي پرسيد : " چرا؟ "
و بعد ماشين و درختها و آدمها و حوض آب ،
چرخيدند و چرخيدند و از او دور شدند.....
،
چشمش را که باز کرد خودش را در ايوان روي قاليچه افتاده ديد.
همه چراغهاي باغ روشن بود . مهمان داشتند ؟
بوي کاهگل مي آمد. عمه خانم شانه اش را مي ماليد.
بدن و صورت و گردنش خيس بود.
از همه جا صدا مي امد.
يوسف را نشانده بودند روي يک تخت چوبي کنار حوض و
غلام پشت سرش نشسته بود و هوايش را داشت و
تکان مي خورد و هي مي گفت: " آقاي من! "
،
زري خيال کرد خواب مي بيند...
اين آخريها همه اش خوابهاي آشفته ديده بود.
اين هم يک خواب آشفته ديگر ...
خيال کرد خواب مي بيند مردي را بزور روي تخت نشانده اند و
دارند چکمه اش را با کارد مي برند ...
اما زري صورت آن مرد را نمي بيند...
خواب مي بيند ملک رستم چکمه بريده را دست گرفته و داد مي زند:
" اي واويلا ! " انديشيد: " اسم اين جور از ته دل فرياد زدن چيست؟
صيحه ؟ نعره ؟ ويله ؟ نه يک اسم خوبي داشت که حالا يادم رفته. "
،
بعد خيال کرد خواب مي بيند....
خان کاکا چشمهايش را بهم زد و گفت :
" زن داداش چه زود بيوه شدي. هنوز سي سالت نشده. هاي.هاي. "
عمه گفت:
"جلو خودت را بگير مرد ، زن آبستن را بيشتر از اين هول نده "
-آبستن؟
زري آبستني خود را باور داشت اما مغزش از باور کردن حادثه اي
که روي داده بود مطلقا سر باز مي زد...
از عمه پرسيد: "شما از کجا فهميديد؟ "
- از چشمهايت.
،
صداي پاهايي روي شن هاي خيابان باغ مي آمد.
صداي پاها به ايوان که مي رسيد قطع ميشد و از نو ادامه مي يافت،
و زري چشم بر هم گذارده بود ،
و احساس مي کرد که مثل يک نار مکيده ،
همه شيره جانش را از تنش بيرون کشيده اند....
حس ميکرد يک ماري آمد و از گلوي او پايين رفت و
روي قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا
او را نيش بزند و مي دانست که در تمام عمر اين مار همان جا ،
روي قلبش چنبره زنان خواهد ماند و
هر وقت به ياد شوهرش بيفتد ، آن مار نيش خود را به سينه اش فرو خواهد کرد.......
.
* بخشي از سووشون ، نوشته سيمين دانشور*

۱۳۸۱/۱۰/۲۸

دوستي درباره مطلب قبلي ، نظرشون را برايم فرستادند ،
که يه جورايي تحت تاثيرش قرار گرفتم....
بد نيست شما هم بخونيدش:
،
" ... به خدا هر كاري مي كنم مي بينم نمي توانم قبول كنم
سرنوشت و وضعيت افراد ،
وابستگي كامل به شرايط جامعه و كارهاي ديگران ،
( مثلا پدر و مادر) داشته باشد.
قبول دارم موثر هست اما مسئوليت انسان بيشتر از اين هست
كه با اين چيزها خودش را توجيه كند .
من به انسان اعتقاد دارم و
ايمان دارم كه توانايي هاي بشر نامحدود هست .
نمي توانم قبول كنم فقط شرايط جامعه
باعث بشه يك نفر هويتش
را از دست بده يا فاسد بشه.
من به انديشه اعتقاد دارم
واينكه انسان با انديشه هايش ماهيت مي يابد...
يك نوشته اي از هانا آرنت نمي دانم
خواندي يا نه :
"بزرگترين گناه انسان ،
نيانديشيدن است..."
من عشق را هم كه انساني ترين
بخش وجودم است يافته ام
زماني بود كه با ديده تحقير به
دختر ها و پسر هايي كه خودشان
را به شكل هاي عجيب در مي اوردند نگاه مي كردم.
شايد دليلش كمي سن بود و اينكه خودم
را با آنها مقايسه مي كردم اما
حا لا نه.
هر دو سه روز يك بار فاصله منزل تا محل کارم
را پياده مي روم تا همه را ببينم.
حالا ديگر حس بيزاري ندارم
نمي توانم بگويم حس دلسوزي دارم
چون بيشتر حس دوست داشتن است .
درست است متاسفم كه چرا جوان هاي ما
كه مي توانند هزاران كار مفيد و خير ،
انجام دهند چرا درگير اين كارهاي پوچ شده اند.
من آنها را همچون برادر و
خواهر تنبلي كه سستي مي كنند
مقصر مي دانم اما در عين حال
فرياد اعتراضم را به مسئولين
جامعه و هنرمندان و روشنفكران
و پدران ومادران نيز بر مي آورم.
بخصوص روشنفكران و انديشمندان
.
وظيفه يك مادر شير دادن به كودك
و پرورش اوست و از هر راهي شد
اينكار را مي كند. اما نسل فرهيخنه و روشنفكر ما
بهانه گير شده و قهر كرده است حالا
اين به نفع چه كسي ست خدا مي داند.
مي داني چند هفته است سمينار
انديشه فلسفي در جهان امروز در
خانه هنرمندان بر قرار است.
جالب است بداني درب سالن قبل از
اينكه سمينار شروع شود به دليل
ازدحام جمعيت بسته مي شود با
اينكه خيلي ها هنوز از آن خبر
ندارند. جوا نهاي ما هنوز تشنه انديشه اند.
جلسه قبل وقتي با درها ي بسته
مواجه شدم تعجب كردم ، فكر كردم
شايد تعطيلش كرده اند و جلو
كارشان را گر فته اند تا اينكه
مدير سمينارها از اتاق كنترل آمد
و عذر خواهي كرد كه داخل سالن پر شده
و مجبور شده اند درها را ببندند.
آمديم به طبقه همكف تا از طريق
دوربين مدار بسته سخنراني را
گوش كنيم هر چند مي دانستم در
روزهاي بعد در روزنامه ها چاپ خواهد شد .
محو گفته هاي سخنران بودم كه
ديدم همه بي تكلف كف سالن نشسته اند و
صميمانه دارند گوش مي دهند.
اين صحنه هيچ وقت از يادم نمي رود ،
بين شان هم همه نوع آدمي
بود از پسري با موهاي دراز
همراه با دوست دخترش كه قسمت
زيادي از مو هايش را بيرون
گذاشته بود تا خانم كاملا محجبه.
عليرضا جان! ، بايد اعتراف كنم
بسياري هم بوده اند كه با آنها
بحث كرده ام و چه وقت هاي
گرانبهايي را صرف آنها كرده ام
كه كمي به خود بيايند و انديشه كنند.
نه اينكه مثل من فكر كنند
بلكه انديشه و فلسفه خودشان را داشته باشند
اما بايد اعتراف كنم خيلي
تنبلي كرده اند و آب در هاون كوبيدن بوده است.
من به اين گفته سقراط كه بصيرت
از درون مي جوشد باور دارم.
ما يك ضرب المثل داريم كه :
با آب ريختن به چشمه ، چشمه
چشمه نمي شود، چشمه خود بايد بجوشد
اميدم اين است كه همه چشمه ها بجوشند.
مثل اينكه خيلي شد و نمي توانم
در نظر خواهي بنويسم پس برايت از طريق ايميل مي فرستم
موفق باشي و سر بلند "
........
دوستان ديگري هم نظرشون رو در اين باره در نظرخواهي نوشته بودند که جالب توجه بود...
اگر دوست داشتيد مي تونيد نظرات آنها را در اينجا بخوانيد.

۱۳۸۱/۱۰/۱۶

نميدونم سريال " دوران سرکشي " رو مي بينيد يا نه؟
کمال تبريزي سريال جالب توجهي رو کارگرداني کرده ...
که موجب شده خانواده هاي بسياري بعد از تماشاي سريال ،
در عجب و حيرت فرو روند!
سريال مربوط ميشه به زندگي يک دختر نوجوان ،
که به دليل اختلاف پدر و مادرش و جدايي اونها از خونه فرار ميکنه و
در راه فرار با مسائل و مشکلات و دام هايي زيادي روبرو ميشه...
هر چند که در اين فيلم به همه اون دام ها اشاره نشده!
ولي با اين وجود ساخت اين سريال در صدا و سيما که کمتر فيلم درست و حسابي!
پخش ميکنه! ( فيلمي که هدفدار باشه و به واقعيتي اجتماعي بپردازه )
قابل تقدير است...
،
در قسمتي از سريال :
دادگاهي تشکيل شده براي رسيدگي به جرايم اين دختر ،
و در اين بخش ، ميتوان مشکلات فوق العاده زيادي که در دادگاه ها پيش روي
مراجعين هست ، مشاهده کرد! که بسي دردناک است.
،
دوستي مي پرسيد :
،
"فکر ميکني علت آرايش کردن( غليظ! ) بعضي از دخترها چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه به تعدادشون روز به روز افزوده ميشه چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه پسرها روز به روز از قيآفه اصلي! شون خارج مي شوند و
ابرهاشون رو ور ميدارند يا ... چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه روز به روز به تعداد معتادين (چه در دخترها و چه در پسرها ) افزوده ميشه چيه؟
"فکر ميکني علت اينکه (سيگار کشيدن) در پسرها يا حتي دخترها به عنوان " افتخار! " ،
محسوب ميشه چيه؟؟؟؟؟
"فکر ميکني علت اينکه پسرها و دخترها روز به روز از دين بيشتر گريزان! ميشوند چيه؟ "
و هزاران سئوال ديگر ....
،
به دوستم مي گفتم! :
اين مسائلي که مطرح کردي ، ريشه اي و به تدريج به وجود اومدند ،
قضيه برميگرده به يک سري محدوديت هاي بي علت که در ابتدا وجود داشت،
و همچنين به عقده هايي که به خصوص واسه "دخترها" بوجود اومده بود!
از هر دختري که ميپرسيدند " آيا از اينکه دختره خوشحاله يا نه؟ " ،
در جواب ميگفت " نه! من دوست داشتم پسر بودم! چون آزادي بيشتري داشتم و ... "
در نتيجه اين عقده ها روز به روز بيشتر و بيشتر ميشد....
در مورد پسرها هم مسئله ، فرق چنداني نداشت!
عقدهايي از گونه اي ديگر! براي اونها هم بوجود اومده بود!
، در نتيجه به مرور هم دخترها و هم پسرها درصدد براومدند که ،
به لج و لجبازي مشغول بشوند! و هر آنچه که در جامعه ،
به عنوان "خلاف" محسوب ميشه ، تجربه کنند!
برخي دخترها هم که احساس ميکردند آزادي کمتري نسبت به پسرها دارند ،
بخصوص وقتي فيلم هاي خارجي حتي در صداوسيماي خودمون! ،
رو تماشا ميکردند ، احساس ضعف و عقب موندگي بيشتري کردند!
و در نتيجه ، به مقابله با اين ضعف دروني پرداختند و ....
نتيجه اين شد که الان مي بينيم!
،
البته اين رو هم بايد در نظر داشت که برخي از معضلات فعلي ،
به مشکلات خانوادگي اشخاص يا حتي مسئل مالي هم مربوط ميشه!
دختر و پسري که در خانواده خودش از پدر و مادرش محبتي نميبينه....
از بعد عاطفي دچار مشکل ميشه و در نتيجه براي ارضاي خودش ،
رو مياره به سمت " خودنمايي کردن " بيشتر و جلب توجه بيشتر در جامعه....
،
خلاصه قضيه خيلي ريشه اي هست!....
،
از دوستم پرسيدم چيزهايي که گفتم رو قبول داري؟؟؟
،
گفت: برام قابل هضم نيست ، نه اينکه قبول نداشته باشم ولي حرفهاتو درک نميکنم ،
اگر اين جوري باشه ، کم کم تو باتلاق فرو ميريم ..."
،
نميدونم براي شما قابل قبول بود يا نه؟
،
اگر نظري در اين باره داريد خوشحال ميشم بخونمش!