۱۳۸۲/۰۲/۰۷

سوار بر ماشينم ...
همراه ديگران ...
ناگهان صدايي عجيب و غريب! شوکي وارد ميکند...
راننده وحشت زده ميگويد:
"من که داشتم آروم راه خودمو ميرفتم"
يک آن همه چيز برايم تمام ميشود...
گويي آخر راه است!
به هيچ چيز فکر نميکنم!
مانده ام معطل و متعجب ،
که چه بي ارزش است اين دنيا با تمام زرق و برقش ...
و در عين حال چه نازيباست از دست دادن همين زرق و برق ،
که به آن عادت کرده ايم ...
هيچ چيز برايم مهم نيست ،
جز اينکه سالم بمانند و سالم بمانم.
راننده ترمز ميکند ،
به عقب نگاه ميکنم ،
ماشين عقبي همچنان تند و سريع به سمت ما روانه! است.
پيش خودم ميگويم که دوباره خواهد زد و ...
- و همه چيز تنها در چند ثانيه مي گذرد -
مي ايستد.
سريع از ماشين پايين مي آييم ،
به خير گذشته است!
هر چند که به دو ماشين صدماتي وارد شده!
اما مهم نيست ، مهم سالم بودن و سالم ماندن است.
...
انديشه ميکنم به آن لحظه آخر ، به لحظه اي که بايد رفت ،
و اينکه چه زود بود اگر قرار بود "حالا" مي رفتم...
کلي کار ناتمام و اهداف بلند مدت! و آرزو و اميد ...
و به اينکه چه بيهوده زمان را تلف ميکردم ( و ميکنم!)
بي توجه به اينکه "آزمون" هر آن امکان دارد
- تنها در عرض چند ثانيه -
به اتمام رسد ،
و در آن زمان افسوس ، فايده اي نخواهد داشت.

هیچ نظری موجود نیست: