۱۳۸۵/۰۷/۲۶

هر چه داریم ، از توست ...
مگر میشود فراموش کرد آن دعاهای نزدیک سحر را ؟
مگر میشود نادیده گرفت آن حال و هوای باصفا و وصف ناشدنی را ،
در هنگامه ی برآورده شدن نیازها و خواست ها و آرزوها ...
مگر میشود از یاد برد آن لحظات دشوار را که ناگهان به یاریمان شتافته ای ...
مگر میشود چشم فرو بست بر لطف و کرم و رحمت بی انتهای تو ؟
مگر میشود تو را از یاد برد ؟
مگر میشود ... ؟
...
از تو خواستن و از تو طلب کردن و به تو پناه بردن ،
افتخار و سعادتی است بس بزرگ ،
که گاه گداری در میانه ی این زندگی شلوغ فراموشش می کنیم ...
ای کاش که این سعادت بزرگ را از ما نگیری ...
ای کاش که تا همیشه ، تو را داشته باشیم ...
که هر چه داشته ایم و داریم ،
جملگی ،
از توست ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۷/۰۹

دیروز بعد از مدتها یه خونه تکونی حسابی کردم ...
تازه فهمیدم چقدر کتاب نخونده دارم!
کتابهایی که حتی اسماشون رو هم یادم رفته بود ،
و برام تازگی داشتند!
خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، عجیب برام زنده شد!
خیلی از روزنامه ها و مجلات سالهای پیش رو هنوز نگه داشتم ،
البته به صورت گلچین ...
نگاهشون میکنم ...
تیترها رو میخونم ...
اون روزها زنده میشن ...
خاطرات میان جلوی چشمام ...
همگی شون تک به تک از مقابل دیدگانم می گذرند ...
چه روزهایی بود ...
اون روزها عطش عجیبی داشتم برای دانستن ...
یادش بخیر ...
...
...
...
..
.