۱۳۸۵/۰۶/۰۲

از دوستی انتظار یاری داری ...
به شدت امیدواری که او یاریت خواهد کرد ...
اما ،
او به سادگی تمام و با وجودی که می تواند ،
این یاری را از تو دریغ می کند ...
ناراحت می شوی ...
غمگین و ناامید و دلسرد ...
که پس معنای دوستی و همدلی چیست ؟
...
زمان اندکی می گذرد ...
همان دوست از تو طلب یاری می کند ...
می مانی چه بگویی و چه کنی ؟ ...
به تلافی بی تفاوتی او ، تو نیز همان روش را پیش بگیری ؟
...
لحظه ای با خود به خلوت می نشینی ...
اگر تو نیز آن گونه کنی فرقی با او نخواهی داشت ...
به یاریش می شتابی ،
بی مزد و بی منت ،
و تنها از سر دوستی و مهر ...
...
و چه زیباست این "مهر" ،
که ارزشش والاتر و فراتر از آن است که به وصف آید ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۲۵

سخت است و دشوار ،
فراموشي امان نمي دهد ،
دنيا ، دنياي پرتلاطمي است ،
اما لااقل ،
گاهي به آسمان نگاه كن.
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۱۸

و به راستي كه آدمي ،
تا هنگامي كه چيزي را از دست ندهد ،
قدرش را نخواهد دانست ....
و بر ارزش و بهاي واقعي آن آگاه نخواهد بود ...
اما تنها كافي است كه اتفاقي رخ دهد و چيزي را از دست بدهد ...
حتي اگر در ظاهر بي ارزش بوده باشد ،
ارزشمند خواهد شد ...
...
آدمي در حالت عادي قدرناشناس است و ناشكر ...
شكر آنچه را كه دارد به جا نمي آورد و در عوض به چيزهايي كه ندارد ،
حسرت مي ورزد و از نداشتنشان ، شكوه به درگاه الهي مي برد ...
بي آنكه لحظه اي با خود بيانديشد كه همين ها را كه دارد اگر نداشت ،
حال و روزش چگونه بود ؟
و آيا قدردان همين "اندك" داشته ها بوده و شكرشان را به جا آورده ؟
...
از تو چيزي طلب مي كنيم ، به اصرار ...
با رحمت بي انتهايت ، خواسته مان را برآورده مي كني ...
به "چشم بر هم زدني" همه آنچه به تو قول داده ايم را فراموش مي كنيم ،
و چيزي ديگر از تو مي خواهيم ...
و حتي از خاطر مي بريم كه بزرگترين خواسته مان هماني بود كه تو برآورده كرده بودي ...
و حال به سادگي ، خواسته ديگري داريم كه از شگفتي روزگار ،
در تضاد با برآورده شدن خواسته قبلي مان است ...
چاره اي نيست!
ما قدردان نبوده ايم و تنبيهمان بازگشت به حال و روز سابق است ...
كه اگر از اول قدردان داشته هايمان بوديم و شكر گذار خواسته هاي برآورده شده ،
و اگر تا به اين اندازه "فراموش كار" نبوديم ،
حال و روز امروزمان بسي بهتر از ديروز بود ...
...
شايد هم مشكل از "حرص" و "طمع" بي اندازه ي ما باشد ،
كه به هيچ چيزي قانع نيستيم ...
هيچ لذتي ما را بس نيست ...
هيچ داشته اي ما را كافي نيست ...
هيچ نعمتي ما را سيراب نمي سازد ...
هيچ ...
...
...
...
از تو مي خواهيم نعمت "ديدن" را بر ما ارزاني داري ، تا "زندگي كنيم" ...
و بعد از اينكه تو با رحمت بي انتهايت ،
اين خواسته بزرگ را برآورده مي سازي ،
همه چيز را از ياد مي بريم و به سادگي چشمانمان را بر حقايق مي بنديم ،
و اسير زرق و برق ظاهري دنيا مي شويم ...
زيباييهاي واقعي و نعمتهاي پيش رويمان را ناديده مي گيريم ...
شايد قبلا كه به ظاهر نمي ديديم ،
چشمان تيزبين تري داشتيم ...
و حال با وجود اين چشمان و ديد ظاهري ،
خيلي چيزها را نمي بينيم ...
من جمله حقايق و واقعيت هاي تلخ و شيرين و زندگي را ...
و نعمتهاي بزرگي كه تو بر ما عطا كرده بودي و ما با ناشكري تمام ،
و در "چشم بر هم زدني" از دست مي دهيم ...
...
...
...
...
...
× اينها خلاصه اي بود از آنچه بعد از ديدن فيلم "بيد مجنون" ، از نظرم گذشت ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۱۰

حال و هواي عجيبي دارم ...
وصفش خيلي مشكل است ...
همزمان از دو خبر بسيار خوب ، خوشحال كننده و اميدواركننده ،
و نيز خبري بسيار ناراحت كننده آگاه شده ام ...
اما از صحت خبر بد هنوز كاملا مطمئن نيستم ...
هر چند كه اين خبر ، درست باشد يا غلط فرق چنداني نمي كند ...
چرا كه تاثير منفي اش را در حال و هواي فعلي من به جاي گذاشته ...
البته باز هم خدا را شكر ، كه در كشاكش اين خبر به ظاهر بد ،
آن رخدادهاي خوب و اميدواركننده نيز به وقوع پيوستند ...
كه اگر رخ نداده بودند ،
معلوم نبود كه الان چه حالي داشتم ...
و باز هم او را شكر كه شيريني آن خبرهاي خوب ،
بسي بيشتر از تلخي آن خبر بد بود ...
ولي حيف كه شيريني شان در همزماني با شنيدن آن خبر بد ،
به كامم تلخ شد ...
...
..
.