۱۳۸۱/۱۰/۱۰

در حال گوش دادن به صداي محمد اصفهاني هستم.
آلبوم " تنها ماندم " اصفهاني خيلي زيباست...
هم شعرهايي که انتخاب شدند ، زيبا هستند ،
هم صداي اصفهاني که آدم رو مي بره به اوج.
،
ميخونه:
"يک نفس اي پيک سحري ،
بر سر کويش کن گذري
گو که ز هجرش به فغانم به فغانم
اي که به عشقت زنده منم ،
گفتي از عشقت دم نزنم ،
من تنوانم نتوانم نتوانم
من ، غرق گناهم
تو ، عذز گناهي
روز و شبم را
تو چو مهري و چو ماهي
چه شود گر مرا رهاني ز سياهي ....
چون باده بجوشم
در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه و پروين نگرم
مگر آيد رخسارت در نظرم
چه بگويم چه بگويم به که گويم اين راز
غمم اين بس که مرا کس نبود دمساز "
،
صداي عجيبي داره محمد اصفهاني ....
لذت بخشه ...
يه حال و هواي وصف ناپذيري به آدم دست ميده ،
بعد از گوش دادن به آهنگهاش ...
.
*شعر از کريم فکور*

۱۳۸۱/۱۰/۰۴

ياشار عزيز ، ( آقا داداش ما ! ) در نظرخواهي مطلب چهارشنبه نوشته :
،
ولي من با تو مخالفم
من با اين دنيا هنوز خيلي كار دارم
كم كم بايد تا 100 سال ديگه عمر كنم.
مرگ هميشه هست و اجتناب ناپذير
پس من طرفش نمي رم
مي چسبم به برنامه هايي كه تو اين دنيا دارم تا وقتم تموم نشده يه چيزايي بفهمم.
چون اينطوري كه پيداست اين دنيا رو فقط يه بار مي شه ديد پس بايد استفاده كرد.
حيف اين همه آدم و كشور نيست نديده برم؟!
حيف اين همه طبيعت زيبا و گل و بوته نيست ؟!
حيف اين همه دختر خوشگل نيست؟!(:
حيف اين همه كتاب خوب نيست من نخونده برم؟!
اونور كه محدوديت زمان ندارم پس هواي اينور رو بايد داشت تا از فرصتها به خوبي استفاده كرد وا الا هر چي رفته از جيب رفته!
مرگ هم هر كاري دلش مي خواد بكنه
من كاره خودمو مي كنم و گوشم بدهكار چيزي نيست جز افكار و اهداف خودم
دنيا بگير كه اومديم
يا علي!
يادم رفت اينو بگم :
عارفي نان مي خورد
كسي از او پرسيد : درويش چه ميكني؟
گفت : دنيا را گول مي زنم
پرسيد :
چگونه؟
گفت:
نان دنيا مي خورم كار عاقبت مي كنم.
آره ما اينيم داداش (:!!!!
،
و اما پاسخ! من :
،
نظر من هم اين نبود که بايد تنها به اون دنيا فکر کنم!
و يا از نعمتها و زيباييهاي اين دنيا فاصله بگيرم!
بايد از اين زيباييها بهره مند شد...
بايد زندگي کرد...
"تا شقايق هست زندگي بايد کرد"
قبول دارم حرفهاتو ...
اين دنيا هم شگفتي هاي فوق العاده زيادي داره ...
زيباييهايي روحي و معنوي و البته مادي...
منم قبول دارم که بايد از اونها هم استفاده کرد!
اما حرف من چيز ديگري بود!
من گفتم يه حس خاصي نسبت به "مرگ" دارم ،
نه اينکه ديگه نخوام زندگي کنم! نه! ،
بلکه در عين اينکه زندگي رو دوست دارم ولي ،
از مرگ هم هراسي ندارم...
و ضمنا يه جور حس جستجوگري خاصي ،
نسبت به دنياي بعد از مرگ دارم!
همون جوري که تو مطلب قبلي هم شرح دادم!
،
خلاصه آقا داداش با حرفهات موافقم
ولي فکر کنم منظور من رو خوب متوجه نشدي.
سربلند باشي.

۱۳۸۱/۰۹/۳۰

چه سفيد شده ،
- واي خدا ! -
زمين ...
چقدر برف ...
چه قدر دنيا زيبا شده ...
چه قدر آسمون زيباست ...
دونه هاي برف با اون شکل رويايي و زيباش ،
وقتي رو زمين ميشينن آدم رو به وجد ميارن!
- شب از نيمه گذشته است ،
هوا سرد است ،
با وجود گرماي نسبي خونه ،
و پتويي که روي خودم انداختم بازم سردم است ،
مي خوابم و دوباره بعد از يه مدت کوتاه از خواب مي پرم!
بيرون خونه را نگاه مي اندازم!
واي برف!
برفها رو زمين نشسته اند و اطراف خونه رو سفيد کردند...
دوباره ميخوابم و بلند ميشم و ...
صبح شده!
آماده بيرون رفتن از خونه شدم ،
صبح زود زود!
بيرون ميرم ،
هنوز داره برف مياد ،
پا ميگذارم رو برفها و
صداي زيباي توليد شده! رو گوش ميدم !
صداي پاگذاشتن و فرو رفتن تو برفها !
به آسمون نگاه ميکنم ،
چند لحظه ميرم تو فکر ،
به اون دونه هاي برف مي انديشم ،
و به جايي که برفها به سمت زمين روانه ميشن ...
يه سفيدي اعجاب انگيز ،
يه حال و هواي وصف ناپذير ... .
......

۱۳۸۱/۰۹/۲۷

داشتم با ياشار عزيز صحبت ميکردم...
از بارون صحبت ميکرديم و زيبايي هاي وصف ناپذيرش ،
و از تگرگي که به وزن 300 گرم! تو مسجد سليمان اومده بود ....
و چند نفري هم کشته شده بودند ...
بهش گفتم : "خدا رو شکر که زنده و سلامتيم "
گفت : " شکر ، اما دير يا زود بايد رفت ،
هر چند زياد مهم نيست و نبايد بهش اهميت داد... "
گفتم : "درسته ، نميدونم برات گفتم يا نه ،
من خيلي شديد! مشتاق هستم واسه مردن و کشف کردن حقيقت اين دنيا ...
برام مثل يه سريال ميمونه که منتظرم هر چه سريعتر قسمت آخرش رو ببينم! ...
يه سريال مهيج و طولاني و ترسناک و زيبا و رويايي ...
البته شکي نيست که بايد از اين دنيا هم بهره مند شد ،
شکي نيست که بايد از اين دنيا هم لذت برد ...
ولي نبايد بهش دل بست! ...
...
..
.

۱۳۸۱/۰۹/۲۴

تو چلچراغ اين هفته ، منصور ضابطيان سي و پنج نکته درباره رياکاري نوشته...
که جدا درد اصلي جامعه ما ريشه در همين! رياکاري دارد...
چقدر از اين "کار" بدم مياد...
از اينکه يه نفر يه کار خير رو با ريا انجام بده ...
تو ماه رمضوني تو شبکه 5 يه برنامه اي از بازارچه خيريه! پخش ميشد...
مردم! ميومدند جلو دوربين خودشون رو معرفي ميکردند! و بعد ،
مبلغي پول يا طلا و انگشتر و ... به عنوان کمک به فقرا تحويل مي دادند!
،
البته شکي نيست که کمک به محرومان جامعه ، کار پسنديده اي است...
اما اينکه بعضي از افراد به بهانه "شهرت" و "معروفيت" ميان جلو دوربين و .... ،
طبعا هم ارزش کارشون خيلي خيلي کم ميشه!
و هم کار خيرشون آلوده به "ريا" ميشه!
،
خلاصه خيلي دردناکه اين رياکاري ...
سياوش قميشي يک شعري رو خونده در همين رابطه:
،
اي بازيگر گريه نکن ، ما هممون مثل هميم
صبح ها که از خواب پا مي شيم ، نقاب به صورت مي زنيم
يکي معلم ميشه و يکي ميشه خونه به دوش
يکي ترانه ساز ميشه يکي ميشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگي تا شب رو صورتهاي ماست
گريه هاي پشت نقاب مثل هميشه بي صداست
،
هر کسي هستي يه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن ، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رو ، رو ميله قفس بکش
براي يکبار که شده جاي خودت نفس بکش
،
کاشکي مي شد تو زندگي ما خودمون باشيم و بس
تنها براي يک نگاه ، حتي براي يک نفس
تا کي به جاي خود ما ، نقاب ما حرف بزنه ؟
تا کي سکوت و رج زدن نقش نمايش منه ؟
،
هر کسي هستي يه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن ، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رو ، رو ميله قفس بکش
براي يکبار که شده جاي خودت نفس بکش
،
مي خوام همين ترانه رو ، رو صحنه فرياد بزنم
نقابم رو پاره کنم جاي خودم داد بزنم...

،
چه زيباست اين شعر ...
اي کاش ما بتونيم خودمون رو از چنگال ريا و رياکاري حفظ کنيم!

۱۳۸۱/۰۹/۲۰

يه جورايي دلم گرفته!
دلم ميخواد گريه کنم...
دلم ميخواد تو خلا فرو برم و ديگر بيرون نيام...
بدجوري ناراحتم...
هيچ کسي هم حال و هوام رو درک نميکنه!
دلم گرفته ...
،
"دلم گرفته اي دوست ، هواي گريه بامن
گر از قفس گريزم کجا روم کجا من؟
کجا روم که راهي به گلشني ندانم
که ديده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نيز
چو تخته پاره بر موج رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سينه نزديک
به من هر آن که نزديک ، ازو جدا جدا من!
نه چشم دل به سويي ، نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي به ياد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گويدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابري-
دلم گرفته اي دوست ، هواي گريه بامن....
...سيمين بهبهاني... "

،
مثل هميشه ، و هر لحظه در چنين اوقاتي ،
به اشکهايم اجازه ميدهم جاري شوند ...
گريه ميکنم...
گريه ميکنم...
با "يگانه آرامش بخش" درد دل ميکنم...
احساس ميکنم سبک شده ام...
احساس ميکنم رها شده ام ...
و سپس ،
به خوابي عميق فرو ميروم...

۱۳۸۱/۰۹/۱۸

سه مورچه
.
سه مورچه روي بيني مردي که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسيدند.
پس از آن که هر يک به رسم قبيله خود به همديگر درود گفتند، همانجا سرگرم گفت و گو شدند.
.
مورچه اول گفت:
"از اين تپه ها و ماهورها برهنه تر تاکنون نديده ام. تمام روز را در پي دانه اي ،
هر چه باشد ، گشته ام ، هيچ چيزي پيدا نمي شود. "
.
مورچه دوم گفت:
"من هم چيزي پيدا نکرده ام ، با آن که هر گوشه و کناري را گشته ام. اين به
گمانم همان چيزي ست که همگنان من به آن مي گويند زمين نرم و روان،که
چيزي در آن نمي رويد. "
.
آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:
"دوستان ، ما اکنون روي بيني مور اعظم ايستاده ايم . يعني مور بزرگ و
نامتناهي ، که تنش آن قدر بزرگ است که ما آن را نمي بينيم ، و سايه اش
آن قدر وسيع است که ما حدودش را پيدا نمي کنيم ، و صدايش آن قدر بلند
است که ما نمي شنويم ، و اوست که هميشه حي و حاضر است. "
.
چون که مورچه سوم اين گونه سخن گفت ، مورچه هاي ديگر به يکديگر نگاه کردند و خنديدند.
.
در آن لحظه مرد خفته جنبشي کرد و در خواب دستش را برداشت و بيني اش را خاراند ،
و هر سه مورچه له شدند.
.
د.ي.و.ا.ن.ه.ج.ب.ر.ا.ن.خ.ل.ي.ل.ج.ب.ر.ا.ن

۱۳۸۱/۰۹/۱۶

آهوي سه گوش ،
که مدتي بود زخمي شده بود ،
دوباره حالش خوب شده!
و با شور و اشتياق به گشت و گذار ، مشغول شده!
نمي خواهيد يه سلام و عليکي بهش بکنيد؟
تموم شد!
خيلي زود گذست!
مثل برق و باد ...
ديگه گوش دادن به صداي "ربنا ... " تموم شد!
ديگه اون حال و هواي سر افطار به سر رسيد!
ديگه اون افطاري کردن ،
ديگه اون گوش دادن به صداي عليرضا افتخاري ، موقع افطار ،
و اون حال و هواي قشنگ و وصف ناپذير تموم شد!
عجيب امسال با اين ماه حال کردم!
عجيب!
و چه زود گذشت و
، تموم شد!
ولي نه!
تموم نشد!
شايد تازه شروع شد!
"خودسازي" و "نزديک شدن به زندگي انساني" همچنان ادامه دارد!