۱۳۸۸/۰۹/۳۰

آیت الله منتظری درگذشت...




بزرگ بود
و از اهالي امروز بود

و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد

صداش
به شكل حزن پريشاني واقعيت بود

و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد

و دستهاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد

و مهرباني را
به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد

و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد

هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته ي صحبت را
به چفت آب گره مي زد

براي ما ، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه ي يك سطل آب تازه شديم

و بارها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت

ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله ي نور ها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ در ها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم.

سهراب سپهری*

خیلی حرفه که تو اوج قدرت قرار داشته باشی
و اخلاق و وجدان رو قربانی قدرت و مقام نکنی
خیلی حرفه ...
تا همیشه جاودانه باد نامت منتظری عزیز
...
..
.

۱۳۸۸/۰۷/۳۰

بیشتر دعواهایی که مردم با هم دارن راجع به موضوع ساده ایه...
تو چیزی میخوای که اون یکی داره ،
یا اون می ترسه که تو بخوایش ،
و اون اول میاد سراغت ...
مردم همیشه فکر میکنن اگر برنده بشن ،
دیگه تمومه!
بعد از اون همه چیز درست میشه ...
ولی همه چیز تغییر میکنه ،
و فردا چیزی که به خاطرش می جنگیدی
فقط یه خاطره میشه ...
مثل هر چیز دیگه ای که اتفاق می افته ...
...
..
.
بخشی از سریال Taken

۱۳۸۸/۰۷/۰۸

راه سبز را زندگی کردن ،
یعنی هر روز و همزمان که در خانه‌هایمان و سرکارمان
و در کوچه و خیابان و بر سر معیشت‌های روزمره خود هستیم ،
این پیام با غیرقابل انکارترین ندا تکرار شود،
آن گونه که مسلمان بودن و ایرانی بودن و این زمانی بودن ما تکرار می‌شود.
وقتی که سخن از تقویت شبکه‌های اجتماعی و یا زندگی کردن راه سبز می‌شود
بلافاصله می‌پرسند چگونه؟
همان‌گونه که هستید.
سخن از آن نیست شبکه‌های اجتماعی که وجود ندارند را
شکل دهیم و قدرتمند کنیم؛
سخن از آن است كه قدرت مردم در شبکه‌های اجتماعی است که
به صورت طبیعی و به هدایتی فطری درمیانشان شکل گرفته است.
باید اهمیت آنها را درک کنیم.
روز قدس امسال نشان داد این شبکه همچون نوزادی که به راه افتاده باشد،
با سرعتی باورنکردنی در حال رشد است؛
به زودی سخن گفتن را هم آغاز می‌کند و به زودی بالغ می‌شود
و همگان را به تحسین و احترام نسبت به خود وا می‌دارد.
آن وظیفه‌ای كه بر عهده ما قرار دارد آن است كه
با تكثیر اندیشه‌هایی كه در حوالی آن شكل می‌گیرد
و با تذكر دائمی اهمیت این پدیده مبارك از آن پرستاری کنیم.
به همین ترتیب اگر گفته می‌‌شود راه سبز را باید زندگی کرد،
سخنی پیچیده و تازه‌ و دعوت به امری ناشناخته نیست.
بلکه توجه دادن به همان چیزی است که دارید تجربه می‌کنید،
و این که حرکت امروز مردم ما به خلاف عهدهای پیشین،
آغاز نوعی از زندگی است.
در همصدایی‌ها و پیوندها و چشم‌پوشی‌ها و یکرنگی‌ها
و هوشمندی‌ها و سرزندگی‌هایی که ادامه این مسیر مستلزم آن است ،
حظی وجود دارد که زندگی را سرشارتر می‌کند...
...
..
.

۱۳۸۸/۰۶/۰۸

هنگامی که دست‏های مردمی در جهت آرزوهایشان حرکت می‏کنند،
ابتکارها به کار می‏افتند و راه‏های بکر و حیرت انگیزی که
حتی شاید کسی پیش بینی نمی‏کرد، به رویشان گشوده می‏شوند.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/
تو خود حجاب خودی حافظ! از میان برخیز!:
،
آیا این مردم، سقوط احمدی نژاد را نزدیک می‏دیدند؟
به چه امیدی حاضر شدند جلوی باتوم و گلوله بروند؟
تازه گیرم احمدی نژاد هم رفت. بعدش چی؟
مگر دروغ برای همیشه تمام خواهد شد؟
مگر ممکن نیست که دوباره این استبداد و این دستگاه زور و دروغ،
به شکل دیگری بازسازی شود همانطور که بارها در طول تاریخ شده است؟
بیست و پنج خرداد به وعده ی کدام آزادی در کدام فردا اتفاق افتاد؟
،
"حر" چه گونه حر شد؟ به چه امیدی؟
مگر نه این که فرمانده سپاهی بود که پیروزی اش تضمین شده بود؟
و مگر نه این که برای حسین، هیچ سرنوشتی جز شکست و مرگ قابل پیش بینی نبود؟
پس حر به چه امیدی به حسین پیوست؟
به خاطر خود امید! امید به حقیقت.
امید به این که چیزی غیر از زور در این جهان وجود دارد.
،
درست است که همه گمان می‏کنند من هیچ چاره‏ای
جز کشتن کسی که برحق می‏دانم، ندارم.
درست است که همه مطمئن هستند که من "مجبورم" همین جا که هستم بمانم
و همان کاری که ازم توقع می‏رود انجام دهم.
اما من به آن‏ها ثابت خواهم کرد که مجبور نیستم! حتی به قیمت مرگم.
،
آزادی او در همین لحظه محقق شد.
در همین لحظه ی انتخاب.
قرار نیست در آینده اتفاقی برایش بیفتد.
همین لحظه که حجاب را رها کرد و از میان برخاست و با خودش یگانه شد،
باشکوه ترین لحظه ی زندگی اوست که
هر جان بیداری از شنیدنش غرق در شوق و سرمستی می‏شود.
زیرا هیچ فاصله‏ای بین من و آزادی،
من و حقیقت،
من و خدا وجود ندارد.
از رگ گردن هم به من نزدیک تر است.
فقط در همین لحظه است که من می‏توانم انتخاب کنم که با او یکی شوم.
،
بیست و پنجم خرداد، مردمی ‏آمدند تا بگویند:
من مجبور نیستم آن که تو می‏گویی باشم
و راهی را بروم که تو جلوی پای من می‏گذاری
و سرنوشتی را بپذیرم که تو برای من محتوم شمرده ای.
من می‏خواهم با خودم یگانه شوم.
من هستم که باید در سیر خودم،
سرنوشت خودم را بسازم و هویت خودم را کشف کنم.
،
آزادی آن‏ها در همان لحظه محقق شده بود.
من که امروزم بهشت نقد حاصل می‏شود/ وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟:
آزادی، ایستگاهی نیست که ما روزی در آینده‏ای موهوم در آن پیاده شویم.
آزادی در عمل آزاد همین لحظه ی من وجود دارد.
،
به درازای یک تاریخ طولانی،
ما را با این شعار فریفته بودند:
"فردا" که بهار آید، آزاد و رها هستیم.
فردا. فردا. همیشه فردا. و به درازای یک تاریخ طولانی،
در انتظار این فردا پوسیدیم و حرام شدیم.
،
بیست و پنجم خرداد اتفاق عجیبی افتاد.
دیگر کسی به فردا نمی‏اندیشید.
زیرا همان لحظه احساس می‏کردیم که "در اوج خدا هستیم".
هیچ کس دوست نداشت آن طور که عادت تاریخی ما ایرانی‏هاست،
از "فراق" بگوید.
زیرا که همه احساس می‏کردند که همین امروز "نوبت وصل و لقا است".
،
زین آتش نهفته که در سینه ی من است/
خورشید، شعله‏ای است که در آسمان گرفت:
گاندی می‏گوید:
تا خودم نخواهم، کسی نمی‏تواند امیدم را از من بگیرد.
اگر تجمع بیست و پنجم خرداد، پایان تلخی داشت
و در یکی از کوچه‏های ضلع شمالی میدان آزادی به خون کشیده شد،
اگر در روزهای بعد،
پاسخ امید معصومانه ی مردم با گاز اشک آور و باتوم و گلوله داد شد،
اگر از زندان‏ها خبرهای شکنجه آمد
و جسد محسن‏های روح الامینی
با دهان‏های خرد شده به خانواده‏هایشان تحویل داده شد،
همه ی این‏ها یک هدف بیشتر نداشتند:
سد کردن راه امید.
،
من باور نمی‏کنم که کسی واقعاً از براندازی مخملی و غیرمخملی می‏ترسید.
زیرا شعارهای مردم،
از بازپس گیری رأیشان فراتر نمی‏رفت.
این‏ها بهانه‏ای برای سرکوب بود.
ماجرا از این قرار است که انگار "زور" هیچ وقت قادر به تحمل "امید" نیست.
زیرا زور،
ویرانگر است و متعلق به جهان "مرگ" است.
اما امید، سرچشمه ی جوشان "زندگی" است.
،
برای همین است که شکنجه‏های این روزها،
برای "لو" دادن همدست‏ها یا دیگر اهداف سنتی شکنجه نیست،
بلکه فقط برای "تحقیر" انسان و لجن مال کردن امید انسان است.
شکنجه‏های جنسی، هیچ هدفی جز تحقیر انسان ندارد.
با شکنجه ی جنسی می‏خواهند به زندانی تلقین کنند که
"تو مرغ باغ ملکوت نیستی. تو یک حیوان کثیف هستی که ما با این شکنجه‏ها، شرافتت را لکه دار کردیم و وجودت را آلودیم و معصومیتت را از تو گرفتیم".
،
شکنجه‏های معروف به "شکنجه ی سفید" نیز مبنایی جز
تحقیر و خرد کردن شخصیت انسان‏ها ندارند.
بسیار گفته می‏شود که کار بازجو در شکنجه ی سفید،
این است که تناقضات فکری زندانی را پیدا کند
و آن‏ها را آنقدر به رخش بکشد تا زندانی کاملاً خرد شود
و از خودش بیزاری بجوید.
با محروم کردن زندانی از حواس پنجگانه
و جلوگیری از رسیدن خبرهای بیرون به او،
تمام هویتش را پاک می‏کنند تا تمام امیدهایش را فراموش کند
و قبول کند که در دست بازجو،
یک تکه عروسک کثیف و ناتوان بیش نیست.
،
و اما بیست و پنجم خرداد، پاسخی ناخودآگاه به همین امیدستیزی هم بود.
روز طغیان مردمی‏ بود که به آن‏ها گفته شده بود:
"شما محکوم و مجبورید که ناامید باشید".
،
از این پس هم باز جنبش سبز،
باید همان پاسخی را به زورمداران و شکنجه گران و دشمنان امید بدهد
که روز بیست و پنجم خرداد ماه داد:
"نه! ناامید نمی‏شوم.
چون چیزی را درباره ی خودم فهمیدم که تا کنون نمی‏دانستم.
فهمیدم که در سینه ام شعله‏ای زبانه می‏کشد که دست تو هرگز به آن نخواهد رسید.
تو می‏توانی جانم را از من بگیری.
می‏توانی رأیم را از من بگیری.
می‏توانی کشورم را ازمن بگیری.
می‏توانی سلامتی ام را زیر شکنجه از من بگیری.
آری تو همه ی این کارها را می‏توانی بکنی.
اما هرگز نمی‏توانی امید مردمی را از آنان بگیری
که این شعله را در طول تاریخ در قلب‏های خود نگه داشته اند.
زیرا دست هیچ دژخیمی، هرگز به قلب ما نخواهد رسید".
...
..
.
موج سبز آزادی

۱۳۸۸/۰۵/۱۰

به لحظه لحظه‌ی این روزهای سرخ قسم که ،
بوی سبزترین فصل سال می‌آید ...
...
..
.
قیصر امین‌پور

۱۳۸۸/۰۵/۰۶

ساده است ديدن چشمان نگران مادر،
وقتي زيرلب «و ان‌يکاد...» مي‌خواند و سعي مي‌کند دور از چشم تو،
هواي مقدس نفسش را بدرقه راهت کند.
ساده است تظاهر آشکار به خونسردي،
آنجا که مي‌گويي «کاري نداشتم،
فقط مي‌خواستم احوالپرسي کنم»
وقتي مي‌بيني دوستي در منزل نيست،
ساعتي که بايد باشد...
ساده است مخفي کردن دلهره خانمان براندازي که
در پس سه بار زنگ خوردن تلفن و برنداشتن و نشنيدن صداي عزيزي آن سوي خط،
همه تاروپود وجودت را مي‌خراشد.
ساده است دختر سه ساله برادر را در آغوش کشيدن
و شاهد آن بودن که چطور چشمان بي‌گناهش مي‌سوزد از
باقيمانده گازي که در هوا پخش شده و سوال معصومانه‌اش را
بي‌پاسخ گذاشتن وقتي مي‌پرسد: عمو چرا هوا شوره؟
ساده است،
تازه شدن اشک‌هاي ماسيده بر صورت مادران
و پدران منتظر را ديدن و نظاره‌گر تلاش جانکاهشان بودن،
تنها براي يافتن نام جگرگوشه‌هاي بازنيامده به آغوششان،
در کاغذهاي مانده بر ديوارهايي سيماني،
که اگر باشد نامي در آن، سجده شکري در پسش خواهد آمد
و اگر نباشد باز...
ساده است رويت فيلم ظاهرا خنده‌دار «عروس فراري» از رسانه ملي!،
در حالي که سر بچرخاني صدها زن و مرد و پير و جوان را
مي‌بيني که «فرار» مي‌کنند در کوچه پس کوچه‌هاي شهرت،
(از که يا از چه؟؟... نمي‌دانيم لابد.)
ساده است حس دائمي مراقبت (و نه مواظبت)
در هر مکالمه يا آمد و شدي ساده...
ساده است شنيدن و ديدن و داشتن اين همه خبر
«نيستن»، «نبودن»، «رفتن»
(نگوييم مرگ، که مردگان امروز الحق عاشق‌ترين زندگان بودند.)
ساده است ديدن تکه‌هاي آهن هواپيماها!
که قرار بوده جان‌پناه باشند براي پرواز
و حالا خود گورستاني شده‌اند،
پاشيده و زخم‌خورده،
شرمنده و از امانت درونشان،
فقط پاره‌هاي پيراهن مانده که يوسف‌وار،
سوي چشم يعقوب‌هاي منتظرشان باشد.
و لابد ساده است مواجهه، درک و پذيرش اين همه سوال،
اضطراب، اتفاق، برخورد و قهر و اشک،
که بر سر و دلت هوار مي‌شوند
در لحظه‌لحظه اين روزهاي به غايت «ساده»
به ياد صداي آن يکه‌تاز سيمين موي شعر و ادب پارسي:
«آري زندگي (اين روزها) سخت ساده است...
و پيچيده نيز هم»
همين
...

۱۳۸۸/۰۵/۰۵

بر سر کاج بلند و سبز باغ همسايه ما
عطر آزادي خود را مي‌بويند
،
من به آزادي مرغان قفس مي‌انديشم
نه به پرواز و نگاه آنان
،
من به آن لحظه مي‌انديشم
که در آن رخصت پرواز کبوتر‌هاست
من به آن هلهله گنجشگان مي‌نگرم
که به هنگام غروب
،
چشم‌ها را به افق مي‌دوزم
کاش مردي به فراز کوه
با دو مشعل در دست
مثل خورشيدي
در ظلمت قلب من ظاهر مي‌شد...
...
چشم‌ها را به افق مي‌دوزم
کاش دستي ز زمين مي‌روييد
و درخت دگري بر تن دشت سيه مي‌کاشت
کاش دستي ز زمين مي‌روييد...
...
من به آزادي مرغان قفس مي‌انديشم...
...
رشت/ پاييز 1343
خسرو گلسرخی

۱۳۸۸/۰۳/۲۳

"دموکراسی ، دروغه دروغه ... "
...
تاسف باید خورد بر مدعیان عدالت و مردم سالاری و حافظان رای ملت ...
درود و صلوات خدا بر شما باد! ...
بر شما که بر معترضان به این نتایج ،
به آرامی و ملایمت برخورد کردید و حتی ذره ای در برخورد ،
زیاده روی نکردید و خشونت به خرج ندادید!
تاسف بر شما که در مدت زمان کوتاهی ،
بخش عظیمی از دوست داران نظام را ،
با برخوردهای خشونت بار ، به معاند تبدیل کردید ...
...
خداوند خود رسوا کند هر که در او غش باشد ...
و مکرو مکرالله و الله خير الماکرين ...
...
..
.

۱۳۸۸/۰۳/۲۲


رای امروز مردم به کاندیدایی جز احمدی نژاد ،
رای به نفرت از دروغ و نیرنگ و ریا و عوام فریبی است .
و امروز همه جا مملو از مردمی است که محکم و استوار و یک صدا ،
با آرای خود فریاد می زنند که چنین دولتی را نمی خواهند ...



همچون فریادهای دیگری که این روزها در سرتاسر شهر طنین انداز بود ...
در ولیعصر ، انقلاب ، میدان آزادی و ...



و به قول دوستی ، این روزها ،
موج سبز از "موج" بودن گذشته و گویی به "سیل" تبدیل شده است!


چقدر زیباست دیدن این یکپارچگی و یک صدایی ...
چقدر زیباست این در صحنه بودن و احساس مسئولیت یکایک مردمان این دیار ... ،



که ای کاش بعد از انتخابات هم ادامه پیدا کند ...
در پیگیری خواسته ها و جلوگیری از انحراف و به فراموشی سپردنشان ...
و یا در هنگامه ی مخالفت حکومت در برآورده کردن خواسته های به حق این مردمان ...


این روزها ایران ، لباسی دیگر بر تن کرده و بویی دیگر می دهد ...
سبز ، سبز و باز هم سبز ...
و تا پیروزی ، ساعات چندانی بیشتر فاصله نداریم ...
چقدر زیباست خداحافظی با مدعیان مردم سالاری!
چقدر زیباست خداحافظی با دروغ و تزویر و ریا و گداپروری ...


چقدر زیباست سلام گفتن بر عقلانیت و علم و آزادی ...
...
خدایا خود از آراء این مردمان محافظت کن
و مگذار مدعیان عدالت ، خدشه ای بر آراء آنان وارد کنند...

...
به امیدی سرسبزی ایران در فردا و فرداها ...
...
..
.

۱۳۸۸/۰۳/۰۸

فردای انتخابات : محمود رفت!

۱۳۸۸/۰۳/۰۴


این بار نباید اشتباه چهار سال پیش تکرار بشه ...
و این بار امیدوارتر از قبل هستم ...
امیدوارتر از چهار سال پیش ...
کسایی که حرف از تحریم و بی تفاوتی می زدند به نسبت کمتر شده اند!
اکثرا خواستشان این است که نمی خواهند احمدی نژاد مجددا سکان قدرت را در دست بگیرد ...
که چه بسا در این صورت کار به جاهای باریک بکشد!
خیلی از کسانی که در دوره پیش به احمدی نژاد رای داده اند از رای خود پشیمانند ...
نظرسنجی ها نشان از شکست احمدی نژاد و پیروزی رقبا دارد ...
کار به جایی رسیده که حتی اصولگرایان نیز دل خوشی از احمدی نژاد و عملکردش ندارند!
...
و مجموعه ی این عوامل ، بر امیدواری ام می افزاید که ،
پایان دوران تلخ احمدی نژاد نزدیک شده است!
...
و دور نیست که مردمان این دیار برای اولین بار ،
نام کوچک رییس جمهور را زمزمه کنند ...
میرحسین ...
...
و او انتخاب خواهد شد با رایی بالا واین رای درسی خواهد بود برای احمدی نژاد و یارانش که ،
قدرت به هیچ کس وفا نکرده و توهم و خودبزرگ بینی ،
دوره و محدوده ای دارد و تا ابد ادامه نخواهد داشت ...
و تا همیشه نمی توان مردم را با حرف و دروغ فریب داد ...
...
در این افکار غوطه ورم که ناگاه از تلویزیون صدای احمدی نژاد و سخنانش به گوش می رسد!
که در این چهار ساله بسیار زیاد پیشرفت کرده ایم و مردم امیدوارتر شده اند ...
تورم و بیکاری کمتر شده و چه و چه و چه ... !
مغزم سوت می کشد از نگریستن به این همه پیشرفت و امید !
از این همه توهم ...
از این همه خیالپردازی ...
و تنها به یک چیز فکر می کنم ...
به یک رنگ ...
...
سبز باشید ، با میرحسین موسوی ...
...
..
.

۱۳۸۸/۰۲/۰۷

بسیار عصبانیه ...
مشغول گله کردن از کارمندای قبلیشه ...
اینکه دزد بودند!
اینکه حقه باز بودند!
اینکه بی انصاف بودند!
اینکه بی سواد بودند!
اینکه نفهم بودند!
اینکه این همه بهشون لطف کرده و کار یاد داده و
در آخر کارش رو یا نصفه گذاشتن و رفتن ...
و یا به شرکت رقیب فروختن!
اینکه با کارهاشون خسارت های میلیاردی بهش زدن ...
و ...
...
و من به این فکر می کنم که چیزی که عوض دارد گله ندارد!
...
..
.

۱۳۸۸/۰۱/۲۶

برای اولین باره که اومدم دندون پزشکی!
دندونم شکسته و احتمالا باید پر یا عصب کشی بشه ...
دکتر عملیات! رو شروع میکنه ...
احساس می کنم یه اره ای داره دندونام رو می تراشه!
تحمل می کنم ...
تا اینکه صبرم تموم میشه و به دکتر اشاره میکنم که درد زیاد شده!
و در همین لحظه دکتر میگه کار تمومه و باقیش می مونه واسه دفعه بعد!
...
از دندونپزشکی بیرون میام ...
و قدم می زنم ...
خوب نمی تونم حرف بزنم ...
به این فکر میکنم که شاید درد دندون از همه ی دردهای دیگه بدتر باشه!
بعد یاد این می افتم که اصلا قدر دندونام رو ندونستم!
و طبعا قدر سلامتی رو ...
...
..
.

۱۳۸۸/۰۱/۱۴

سال جدید هم از راه رسید ...
366 روز پر حادثه سپری شد ...
...
شاید اسم سال گذشته رو باید بگذارم سال تلاش!
سالی که کار توش نقش غالب رو داشت ...
و البته دوست دارم امسال سال دیگه ای باشه!
و غلظت کار و تلاش به نسبت سال گذشته کمتر بشه ...
...
در سالی که گذشت بر خلاف قبل ،
از عکاسی به شدت فاصله گرفتم!
علتش شاید کمتر شدن میزان سفرهام بوده باشه ...
اما امیدوارم در سال جدید ، بیش از گذشته به عکاسی رو بیارم ...
...
یکی از سرگرمی های جدید و جذابی که در سال گذشته مشغولش شدم ،
دیدن سریال لاست بود!
مدت ها بود که از دیگران می شنیدم که از این سریال تعریف می کردن ...
و من هم تصورم این بود که اینم یه سریاله مثل بسیاری سریال های سرکاری دیگه!
اما کامل اتفاقی از یکی از دوستان ، دی وی دی های لاست رو گرفتم ...
و شروع کردم به دیدن سریال ...
و خلاصه معتاد دیدنش شدم!
در حدی که چندین قسمت رو شب ها پشت سر هم! می دیدم ...
و البته بعدا فهمیدم که اکثر لاست بین ها ! به این درد مبتلا شده بودند!
تا اینکه فصل چهارم سریال تموم شد و باید صبر میکردیم تا پخش فصل پنجم شروع بشه!
حالا تصور کنید یه آدمی که معتاد شده میتونه دست از اعتیاد به این راحتی ها برداره ؟
رفتم سراغ سریال دیگه ای به نام فرار از زندان!
اون هم نه به اندازه ی لاست اما به هر حال هیجان آور بود ...
و مدتی رو هم با اون سر کردم ...
تا اینکه فصل پنجم لاست هم آغاز شد!
...
خلاصه سرگرمی جالبی بود که اواخر سال گذشته مشغولش شدم ...
و احتمالا این سرگرمی در سال جدید هم دنبال خواهد شد!
...
در همین حین بود که با دوستانی که همزمان فیلم رو می دیدن ،
مشغول تحلیل کارشناسی! می شدیم ...
و ناخودآگاه رسیدیم به نظریه تناسخ !
شاید مهم ترین بحث فلسفی! که در سال گذشته داشتیم همین بود ...
زندگی های دوباره در نقش ها و جنسیت های گوناگون!
در "مکان" ها و "زمان" های مختلف!
یعنی احتمال داره من در زندگی قبلی در قبیله ای در افریقا بوده باشم !!!
و یا در زندگی بعدی یک رییس جمهور در یکی از کشورهای اروپایی !!!
به عبارت دیگه انسان ها ، در یک زندگی ممکنه بسیار پولدار باشند ،
و در زندگی دیگه بسیار فقیر ...
در یک زندگی ، بسیار متمدن و در زندگی دیگه بسیار دور از تمدن و فرهنگ ...
این جوری شاید دیگه عدالت خدا رو هم راحت تر بشه لمس کرد!
دیگه خانوما نمیتونن بگن که ای خدا چرا ما رو مرد نیافریدی!*
چرا که در زندگی های قبلی چه بسا مرد بوده باشند
و یا در زندگی های بعدی چه بسا مرد باشند و بالعکس !
،
و با دیدن لاست بعد "زمان" هم به این ماجرا اضافه شد!
یعنی ممکنه در زندگی بعدی ، انسان ها به گذشته و یا به آینده بروند ...
یعنی ممکنه زندگی قبلی ما در سال مثلا 2050 بوده باشه!
و یا زندگی بعدی مون در سال 1800 به وقوع بپیونده!
و البته هدف از این چرخه شاید این باشه که در نهایت انسان ، "آدم" بشه ...
و به تکامل برسه ...
این نتیجه گیری ها هم از آخرین نتایج بحث های فلسفی! سال گذشته بود ...
...
امیدوارم سال جدید ،
برای همه سال متفاوتی باشه ...
همراه با تجربه های جدید و شیرین ...
همراه با شادابی و طراوت!
...
..
.
*پی نوشت : خدای نکرده غرض جسارتی نسبت به خانوم های محترم نبود!
این جمله مربوط به تعداد اندکی از بانوان هست که نسبت به بانو بودن معترضند!
و البته صد در صد ، در اشتباه به سر می برند!

۱۳۸۷/۱۰/۲۱

چهل روز گذشت ...
انگار همین دیروز بود که ،
در حال گریستن وارد خونه شدم ...
...
و حالا بعد از چهل روز ،
همه کاملا باور کردن رفتنش رو ...
همه برگشتن به زندگی عادی خودشون ...
...
در حال گذر از قبور رفتگان در بهشت زهرا هستیم ...
به این فکر می کنم که هر بار که بهشت زهرا میاییم ،
مدت موندنمون طولانی تر میشه ...
انگاری آدمای بیشتری رو داریم از دست میدیم ...
و معلوم نیست فردا نوبت کیه ؟
...
دیر یا زود باید بریم ...
...
..
.