۱۳۸۸/۰۶/۰۸

هنگامی که دست‏های مردمی در جهت آرزوهایشان حرکت می‏کنند،
ابتکارها به کار می‏افتند و راه‏های بکر و حیرت انگیزی که
حتی شاید کسی پیش بینی نمی‏کرد، به رویشان گشوده می‏شوند.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/
تو خود حجاب خودی حافظ! از میان برخیز!:
،
آیا این مردم، سقوط احمدی نژاد را نزدیک می‏دیدند؟
به چه امیدی حاضر شدند جلوی باتوم و گلوله بروند؟
تازه گیرم احمدی نژاد هم رفت. بعدش چی؟
مگر دروغ برای همیشه تمام خواهد شد؟
مگر ممکن نیست که دوباره این استبداد و این دستگاه زور و دروغ،
به شکل دیگری بازسازی شود همانطور که بارها در طول تاریخ شده است؟
بیست و پنج خرداد به وعده ی کدام آزادی در کدام فردا اتفاق افتاد؟
،
"حر" چه گونه حر شد؟ به چه امیدی؟
مگر نه این که فرمانده سپاهی بود که پیروزی اش تضمین شده بود؟
و مگر نه این که برای حسین، هیچ سرنوشتی جز شکست و مرگ قابل پیش بینی نبود؟
پس حر به چه امیدی به حسین پیوست؟
به خاطر خود امید! امید به حقیقت.
امید به این که چیزی غیر از زور در این جهان وجود دارد.
،
درست است که همه گمان می‏کنند من هیچ چاره‏ای
جز کشتن کسی که برحق می‏دانم، ندارم.
درست است که همه مطمئن هستند که من "مجبورم" همین جا که هستم بمانم
و همان کاری که ازم توقع می‏رود انجام دهم.
اما من به آن‏ها ثابت خواهم کرد که مجبور نیستم! حتی به قیمت مرگم.
،
آزادی او در همین لحظه محقق شد.
در همین لحظه ی انتخاب.
قرار نیست در آینده اتفاقی برایش بیفتد.
همین لحظه که حجاب را رها کرد و از میان برخاست و با خودش یگانه شد،
باشکوه ترین لحظه ی زندگی اوست که
هر جان بیداری از شنیدنش غرق در شوق و سرمستی می‏شود.
زیرا هیچ فاصله‏ای بین من و آزادی،
من و حقیقت،
من و خدا وجود ندارد.
از رگ گردن هم به من نزدیک تر است.
فقط در همین لحظه است که من می‏توانم انتخاب کنم که با او یکی شوم.
،
بیست و پنجم خرداد، مردمی ‏آمدند تا بگویند:
من مجبور نیستم آن که تو می‏گویی باشم
و راهی را بروم که تو جلوی پای من می‏گذاری
و سرنوشتی را بپذیرم که تو برای من محتوم شمرده ای.
من می‏خواهم با خودم یگانه شوم.
من هستم که باید در سیر خودم،
سرنوشت خودم را بسازم و هویت خودم را کشف کنم.
،
آزادی آن‏ها در همان لحظه محقق شده بود.
من که امروزم بهشت نقد حاصل می‏شود/ وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟:
آزادی، ایستگاهی نیست که ما روزی در آینده‏ای موهوم در آن پیاده شویم.
آزادی در عمل آزاد همین لحظه ی من وجود دارد.
،
به درازای یک تاریخ طولانی،
ما را با این شعار فریفته بودند:
"فردا" که بهار آید، آزاد و رها هستیم.
فردا. فردا. همیشه فردا. و به درازای یک تاریخ طولانی،
در انتظار این فردا پوسیدیم و حرام شدیم.
،
بیست و پنجم خرداد اتفاق عجیبی افتاد.
دیگر کسی به فردا نمی‏اندیشید.
زیرا همان لحظه احساس می‏کردیم که "در اوج خدا هستیم".
هیچ کس دوست نداشت آن طور که عادت تاریخی ما ایرانی‏هاست،
از "فراق" بگوید.
زیرا که همه احساس می‏کردند که همین امروز "نوبت وصل و لقا است".
،
زین آتش نهفته که در سینه ی من است/
خورشید، شعله‏ای است که در آسمان گرفت:
گاندی می‏گوید:
تا خودم نخواهم، کسی نمی‏تواند امیدم را از من بگیرد.
اگر تجمع بیست و پنجم خرداد، پایان تلخی داشت
و در یکی از کوچه‏های ضلع شمالی میدان آزادی به خون کشیده شد،
اگر در روزهای بعد،
پاسخ امید معصومانه ی مردم با گاز اشک آور و باتوم و گلوله داد شد،
اگر از زندان‏ها خبرهای شکنجه آمد
و جسد محسن‏های روح الامینی
با دهان‏های خرد شده به خانواده‏هایشان تحویل داده شد،
همه ی این‏ها یک هدف بیشتر نداشتند:
سد کردن راه امید.
،
من باور نمی‏کنم که کسی واقعاً از براندازی مخملی و غیرمخملی می‏ترسید.
زیرا شعارهای مردم،
از بازپس گیری رأیشان فراتر نمی‏رفت.
این‏ها بهانه‏ای برای سرکوب بود.
ماجرا از این قرار است که انگار "زور" هیچ وقت قادر به تحمل "امید" نیست.
زیرا زور،
ویرانگر است و متعلق به جهان "مرگ" است.
اما امید، سرچشمه ی جوشان "زندگی" است.
،
برای همین است که شکنجه‏های این روزها،
برای "لو" دادن همدست‏ها یا دیگر اهداف سنتی شکنجه نیست،
بلکه فقط برای "تحقیر" انسان و لجن مال کردن امید انسان است.
شکنجه‏های جنسی، هیچ هدفی جز تحقیر انسان ندارد.
با شکنجه ی جنسی می‏خواهند به زندانی تلقین کنند که
"تو مرغ باغ ملکوت نیستی. تو یک حیوان کثیف هستی که ما با این شکنجه‏ها، شرافتت را لکه دار کردیم و وجودت را آلودیم و معصومیتت را از تو گرفتیم".
،
شکنجه‏های معروف به "شکنجه ی سفید" نیز مبنایی جز
تحقیر و خرد کردن شخصیت انسان‏ها ندارند.
بسیار گفته می‏شود که کار بازجو در شکنجه ی سفید،
این است که تناقضات فکری زندانی را پیدا کند
و آن‏ها را آنقدر به رخش بکشد تا زندانی کاملاً خرد شود
و از خودش بیزاری بجوید.
با محروم کردن زندانی از حواس پنجگانه
و جلوگیری از رسیدن خبرهای بیرون به او،
تمام هویتش را پاک می‏کنند تا تمام امیدهایش را فراموش کند
و قبول کند که در دست بازجو،
یک تکه عروسک کثیف و ناتوان بیش نیست.
،
و اما بیست و پنجم خرداد، پاسخی ناخودآگاه به همین امیدستیزی هم بود.
روز طغیان مردمی‏ بود که به آن‏ها گفته شده بود:
"شما محکوم و مجبورید که ناامید باشید".
،
از این پس هم باز جنبش سبز،
باید همان پاسخی را به زورمداران و شکنجه گران و دشمنان امید بدهد
که روز بیست و پنجم خرداد ماه داد:
"نه! ناامید نمی‏شوم.
چون چیزی را درباره ی خودم فهمیدم که تا کنون نمی‏دانستم.
فهمیدم که در سینه ام شعله‏ای زبانه می‏کشد که دست تو هرگز به آن نخواهد رسید.
تو می‏توانی جانم را از من بگیری.
می‏توانی رأیم را از من بگیری.
می‏توانی کشورم را ازمن بگیری.
می‏توانی سلامتی ام را زیر شکنجه از من بگیری.
آری تو همه ی این کارها را می‏توانی بکنی.
اما هرگز نمی‏توانی امید مردمی را از آنان بگیری
که این شعله را در طول تاریخ در قلب‏های خود نگه داشته اند.
زیرا دست هیچ دژخیمی، هرگز به قلب ما نخواهد رسید".
...
..
.
موج سبز آزادی

۲ نظر:

afsaneh گفت...

می ترسم ...می ترسم که حتی یه روز امید رو هم ازمون بگیرن!!!

ناشناس گفت...

سلام
فضاي وبلاگ و اسمش شبيه وبلاگ منه
البته اينجا شاعرانه تر
البته من ميخواستم اين اسم رو انتخاب كنم كه قبلا توسط شما انتخاب شده بود و من اجازه نداشتم
برا همين اولين جايي كه سر زدم اينجا بود
به من سر بزنيد
taravatnevesht.blogspot