۱۳۸۵/۱۰/۰۹

عجیب بود و جالب و حیرت آور !
خواندن نوشته های گذشته ....
این من بوده ام ؟
...
خنده و گریه توامان به سراغم می آید ....
از حوادث و اتفاقات ریز و درشت آن روزها و خاطراتی که به ناگه زنده می شوند ...
و به واکنش های آن روزهایم نسبت به آنها ...
...
" سختی های دیروز را به امید نتیجه ی شیرین ِامروز ، تحمل کرده ای ...
و امروز مانده ای که برای فرداهای هنوز نیامده چه "قوت قلبی" بتراشی! "
...
وای!
انگار همین دیروز بود!
شادی ها ...
غم ها ...
خوشی ها ...
ناخوشی ها ...
آق داداش! و مهر و محبتهای فراموش ناشدنی اش(*) ...
همسایه های احمد محمود ...
سادگی ها ...
یافتن محبوب! ...
دوستی ها ...
دانشگاه ...
اساتید و بچه ها ...
محیطی عجیب و غریب ...
آرزو ها ...
ابهام ها و تردید ها ...
وای!
چه زود گذشتند!
انگار همین دیروز بود!!
...
در حال خواندن نوشته ی 28 آذر سال پیش هستم :
" او مي گويد روزي حسرت همين کلاسها را خواهيم خورد ،
و من به گفته او ايمان و يقين دارم ...
و صد حيف که چنين کلاسهايي انگشت شمارند ...
و زمان نيز بي هيچ صبري به سرعت در حال سپري شدن است ... "
...
و حال ، عجیب هوای آن روزها را کرده ام ...
دلم بی نهایت تـنـگ است برای آن استاد ... برای آن کلاس شلوغ ...
برای روزهایی که به دشواری بر سر کلاسی حاضر میشدم که حضورم واجب نبود...
اما چنان شور و شوقی داشتم که این شور و شوق ، حضورم را واجب گردانیده بود!
...
* برای تـو آق داداش!
برای آن سبزی پاک کردن! سر سفره افطارت! ...
برای خوردن شربت خاكشير در میدون انقلاب! ...
برای آن روزهایی که با هم درد دل میکردیم و به تحلیل و بحث مشغول بودیم ....
برای آن لحظات شیرینی که کتابهایی ارزشمند و بی نهایت زیبا و عمیق برایم هدیه آوردی ، ....
و اندیشه هایی را در روح و جانم زنده کردی و پروراندی ،
که بدون شک نگاهم را به دنیا و هستی و زندگی تغییر داد ....
برای تمام آن مهرها و دوستی ها ،
که به هیچ طریقی ،
نمی توان فراموششان کرد .........
...
دلم ،
تنگ است ،
برای آن روزها ...
...
..
.

۱۳۸۵/۱۰/۰۷

در مورد بازی شب یلدا (*) ، تعداد زیادی از دوستان وبلاگ نویس از این بازی خوششون اومد و دعوت دوستانشون رو اجابت کردند و عده ای دیگر هم به دلایلی شرکت نکردند ... و چه بسا علت شرکت نکردنشون هم کاملا موجه بوده باشه و شاید ناراحتی من و دوستان دیگه از این بابت درست نبوده باشه چون یه طرفه به قاضی رفتیم و قضاوت زود هنگام کردیم ... که از این بابت شرمنده ی این دوستان شدم ...
...
..
.
* اصلاحیه ای بر نوشته ی پیشین

۱۳۸۵/۱۰/۰۵

پی نوشتی بر پست قبلی :
لیست پیشنهادیم "تاحدودی" تو زرد از آب در اومد! (*)
به هر حال غرض ، شادی اندکی بود و لبیکی به دوستان قبلی !
و مهم اینکه به هر حال برای من هم تجدید خاطره ای شد از گذشته ...
به اضافه اینکه متوجه اشتراکات زیاد دیگر دوستان با خودم شدم که اصلا فکرش رو هم نمیکردم!
به هر حال بازی جالبی بود!
ممنون از کسانی که این ایده رو مطرح و اجرا کردند!
...
..
.
(*)مقادیری از جملات بنا به صلاحدید خودم اصلاح شد!
از بین لیستی که پیشنهاد داده بودم افسانه رو سفیدم کرد!

۱۳۸۵/۱۰/۰۲

به پیروی از سونا و دیگر دوستان جهت شرکت تو بازی! :

1. در دوران اصلاحات آقای خاتمی عادت کرده بودم هر روز روزنامه بخرم و واو به واوش رو هم میخوندم! و اگر این کارو نمیکردم دچار عذاب وجدان می شدم!!! و انگاری که یه کار واجب و لازم رو انجام نداده باشم روزم شب نمیشد! ( امان از دست تو سید! که چه کارها که با ما نکردی )
از اون بدتر عادت داشتم روزنامه ها رو نگه دارم و نریزمشون دور و مادرم از دستم شاکی بود اساسی! ضمن اینکه در موردشون تعصب هم داشتم! و اگر کسی مثلا چیزی روشون می نوشت یا پاره شون می کرد یا می خواست ازشون به عنوان شیشه پاک کن! استفاده کنه رگ غیرتم شدیدا میزد بالا! و شاکی میشدم ....
این عادت رو البته تا به امروز هم با تمام فراز و نشیب ها حفظ کردم اما کمی از غلظتش کاسته شده! مثلا الان این امکان وجود داره که روزی به خاطر مشغولیات زیاد نرسم روزنامه بخرم! یا مثلا برای روزنامه ها یه عمر مفید! تعریف کردم و تا یه ماه نگهشون میدارم و بعد میریزم دور! و البته غیرت و حساسیتم هم نسبت به قبل کمتر شده! اما متاسفانه یا خوشبختانه هنوز بی غیرت نشدم!

2. وقتی سوار اتوبوس میشم عادت دارم که حتما یه چیزی مطالعه کنم و اگر این کارو نکنم کلافه میشم! برای همین هم همیشه روزنامه یا مجله یا در نهایت کتابی همرام هست که از این کلافگی جلوگیری بشه!

3. یه دفعه باید سر وقت می رسیدم به امتحانی تو یه آموزشگاه ... ولی حسابی دیر کردم! وقتی رسیدم از شدت عجله و اضطراب و از اونجایی که عینکی هستم و به خاطر اینکه درب داخلی کلاس از شیشه!!! بود و خیلی هم تمیز و براق و شفاف! بود اون رو ندیدم و با عینک و سر رفتم تو شیشه!
خلاصه عینکم کج و کوله شد و خودم هم تا دقایقی مدهوش بودم! قضیه شده بود مثل این آگهی های تبلیغاتی که شیشه پاک کن هاشون رو تبلیغ میکنن!
البته چشمام اون قدرها هم ضعیف نیست ها ! اما خوب شیشه اش خیلی شفاف بود دیگه!
به هر حال خوشبختانه از امتحان "سر"بلند بیرون اومدم!

4. تو 99 درصد امتحانات از مدرسه گرفته تا دانشگاه ، سر جلسه ی امتحان ، سرم از رو برگه امتحانی تکون نمیخورد! به نحوی که معمولا بعد از اتمام امتحان ، گردنم به شدت درد میگرفت !!! از بس که بچه مثبت بودم! و گاهی از این بابت به متقلبها حسودیم میشد و گاهی وقتها هم به این موضوع افتخار! میکردم!! که طبعا بستگی به این داشت که امتحان رو خوب داده باشم یا بد !

5. همیشه از دروس علوم تجربی و شیمی و زیست شناسی و به طور کلی دروس حفظ کردنی بیزار بودم! یه دفعه برای اینکه زیست نخونم ، قرار شد که برم گل و گیاه جمع آوری کنم تا یه 5 نمره ای از اون طریق بگیرم بلکم کمتر مجبورشم این درس رو بخونم! به خیال خودم فکر میکردم این کار راحت تره! خلاصه دو سه روزی رو تو دشت و صحرا ! و گل فروشی ها دنبال گل و گیاههای مختلف بودم!!! اما مشکل این بود که باید اسم صحیحشون و چند تا ویژگی مهم دیگه رو هم حتما می نوشتم و بعد می چسبوندمشون به کاغذ ! مونده بودم چی کار کنم که تو یه گلدون! فروشی با یه افغانی آشنا شدم!!! و اون هم کمک کرد و با هزار مصیبت اسامی فرضی و غلط غولوط! از خودمون درآوردیم و در نهایت تحویل استاد دادم! اونم طبعا نمره کامل نداد و خلاصه نمره ام شد 13 ! بعد به خودم میگفتم آخه احمق! اگر به جای این چند روز 2 ساعت نشسته بودی درس میخوندی که وضعت بهتر از این میشد! اما خوب انگار خوندن زیست ، برام سخت تر از تحمل این مصایب بود!!!

از بین لیستی که پیشنهاد داده بودم افسانه رو سفیدم کرد!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۲۳

از ماست که برماست!
وقتی در انتخابات شرکت نمی کنیم ،
به بهانه اینکه با شرکت نکردن همه چیز درست خواهد شد!!!
...
و از طرف دیگر هیچ برنامه مشخص دیگری هم نداریم!
و منتظر نشسته ایم تا اوضاع جامعه به یکباره و در معجزه ای! ،
تغییر کند و به یک لحظه همه چیز بر وفق مرادمان شود!
...
وقتی ملت بی برنامه ای هستیم ...
و تنها به فکر امروزمان هستیم و بی خیال فرداها ،
و تنها و تنها به همین دم مشغولیم ...
...
وقتی تنها خود را می بینیم و بس ،
و حال و روز دیگران برایمان اهمیتی ندارد ...
...
وقتی حتی حاضر نیستیم هزینه ای هر چند کوچک ،
در راه بهبود اوضاع جامعه مان کنیم ...
...
وقتی توقع داریم نمایندگانی از طرف ما ،
تمام هستی و زندگی و توانشان را در راه "ما" خرج کنند ،
تا همه چیز آن طور شود که "ما" می خواهیم ،
و در طرف مقابل ، خودمان حاضر به همراهی آنان ،
و پشتیبانی از آنها نیستیم ،
و تنها نظاره گری بیش نیستیم ،
و اگر پایش بیفتد و به اقدام و یاری ما احتیاجی باشد ،
از جایی که در آن نشسته ایم حتی تکانی هم نخواهیم خورد!
...
و وقتی در این هنگامه ،
نمایندگان "ما" به تنهایی کاری از پیش نمی برند ،
بر آنان خرده می گیریم و به مانند اخلاق همیشگی مان ،
به باد انتقاد و فحش و تهمت و ناسزا می گیرمشان که :
" اینها هم مثل بقیه بودند!
اینها هم به دنیال منافع خود و اطرافیانشان بودند!
همه چیز تنها فیلمی بود برای خر کردن من و شما!
همه شون سر و ته یه کرباسند!
مردم رو خر؟ فرض کردند!
و ............... "
...
به حال خود باید بگرییم ...
به حال گذشته و امروز و فردای خود ...
ما با یکدیگر بد کرده ایم ،
و از بد روزگار ، بد خواهیم کرد ...
...
گریزی نیست!
جز درس گرفتن از گذشته ...
ای کاش اشتباهات گذشته را دوباره تکرار نمی کردیم ...
با رای ندادن گذشته ما ، چیزی درست نشده ...
و با رای ندادن فردا نیز ، چیزی درست نخواهد شد ...
که برعکس ،
بر خراب تر شدنش نیز خواهیم افزود ...
بدون پشتیبانی و خواست تک تک ما ،
و بدون مشارکت مان ،
حتی بر سر انتخاب میان بد و بدتر ،
اوضاع مان بهبود نخواهد یافت ...
...
حتی اگر انتخاب ها "ایده آل" نباشد ،
باز هم انتخاب از میان آنچه موجود است ،
عاقلانه ترین کار است که لااقل بدتر از این که هست نشود...
نگوییم که دیگر بدتر از این نمی شود که خود بهتر می دانیم که می تواند بدتر از این شود!
...
اگر از بدتر شدن اوضاع لذت می بریم ،
فردا در انتخابات شرکت نکنیم!!!
و اگر برای امروز و بیشتر برای "فردا" نگرانیم ،
شک نکنیم که شرکتمان ،
در تعیین سرنوشت فردا ،
بی هیچ تردیدی موثر است ...
...
ای کاش کمی عاقلانه می اندیشیدیم ،
و از توهم های هر روزه بیرون می آمدیم ...
و حاضر بودیم تنها "اندکی" در راه موفقیت و پیروزی "خود" هزینه کنیم ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

و سرانجام ،
گام اول برداشته شد!
پس از چه رو ، نگرانی من همچنان ادامه دارد ؟
اعتراف میکنم که ایمانم به تو سست و ضعیف است ...
که اگر قوی بود ،
که اگر قوی بودم ،
که اگر ایمانم به تو کامل بود ،
در این مدت که بگذشت و روزهای دیگری که خواهند گذشت ،
آن قدر به این در و آن در نمی زدم ،
که از بندگان "تو" راهی طلب کنم و به دنبال یاری و مساعدت آنان باشم ....
اعتراف میکنم ...
حالا نیز نگران گام دوم هستم که آیا با با موفقیت برداشته می شود یا خیر!
بی آنکه لحظه ای بیاندیشم که حتی شاید صلاح ، در شکست در گام دوم باشد!
می بینی ؟
بنده ای ضعیف تر و سست ایمان تر از من سراغ داری ؟
مرا ببخش!
من که از اول و همیشه گفته ام ،
که "تو" در راس همه امیدها و آرزوها و یاری دهندگانم قرار داری ...
که اگر "تو" نخواهی ،
که اگر "تو" یاری ام نکنی ،
که اگر "تو" صلاح ندانی ،
یاری تمام بندگانت از کوچک و بزرگ ،
به کار من نخواهد آمد ...
مرا ببخش!
به خاطر سستی ایمانم ...
و یاریم کن که قوی تر از اینش کنم ...
که بار دگر با چنین شرمساری به درگاه تو نیایم!
هر چند که هر چه کنم و هر چه باشم ،
باز هم شرمسار "تو" ام ...
ای "یگانه" ،
ای "مهربان" ،
ای "لطیف" ......
....
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۱۵

چقدر عاشقش هستی ؟
چقدر دوستش داری ؟
تا چه حد ؟
حاضری جانت را فدایش کنی ؟
حاضری "نیستی" را پذیرا شوی تا او "هست" شود ؟
حاضری "بودن" خود را به فراموشی بسپاری ،
و "بودن" او را مستحکم تر کنی ؟
حاضری خواری و خفت ، پستی و ذلت را متحمل شوی ،
تا از دوش او اندکی از دردها و رنج ها کاسته شود ؟
دلت برایش هر لحظه می تپد ؟
نگران اویی در لحظه به لحظه های عمرت ؟
اگر در حال لذت و خوشی و تفریح هستی میخواهی او را هم در این خوشی شریک کنی ؟
و اگر او نباشد یا از او بی خبر باشی ، خوشی ات بر تو حرام میشود ؟
در لحظاتی ناگهان ، نگرانش می شوی و تنت به لرزه می افتد که او در چه حال است و کجاست ؟
موفقیت او ، موفقیت خود توست و پیروزی اش پیروزی تو و باعث سربلندی بیشتر تو ؟
هر که باشد و هر چهره ای که داشته باشد با هر اخلاق و منشی ،
و در هر وضع و حال و روزی که باشد وجودش برای تو ارزشمند است ؟
و از علاقه ات به او ذره ای کم نمی شود ؟
او را زیباترین زیبایان عالم می دانی حتی اگر دیگران مدعی باشند که او زشت است؟
...
اگر پاسخت به سئوالات بالا ، مثبت است ،
بی شک تو یک "مادر" هستی ...
مادری که برای فرزندش می میرد!
مادری که عاشق فرزندش است!
مادری که حاضر است هستی اش را در نبرد با زمانه و در راه فرزندش فدا کند ...
در برابر تو سر تعظیم فرو می آورم که ،
عاشق تر از تو ، صادق تر از تو ، مخلص تر از تو ،
تا به حال ندیده ام ....
...
میم مثل محبت ...
میم مثل مهر ...
میم مثل مهربانی ...
میم مثل ...
میم مثل مادر ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۰۳

و مگر این زندگی قرار است تا به کی ادامه یابد؟
که آن چنان در پی پول اندوزی و افزایش ثروت! باشی که ،
از تمامی خوشی ها و تفریحاتت بگذری تا پول بیشتری جمع شود ...
قبول که شاید روزی این پول برایت سرپناهی شود و دوای دردی ... ،
اما آیا این دلیلی میشود بر یک عمر قناعت (و یا شاید خساست) تا که شاید روزی به کارت آید ؟
آیا نمی توان بدون دغدغه فردا ( و یا حداقل با دغدغه کمتر ) ،
از امروز لذت برد ؟
یا که باید تا همیشه در نگرانی فردا به سر بریم و امروز را نیز ،
به خاطر فردای نیامده خراب کنیم ؟
...
قبول که باید به فکر فردا "هم" بود .... ،
که هیچ انسان عاقلی در این باب تردیدی به خود راه نمیدهد ...
اما به فکر بودن هم ، حد و اندازه ای دارد و اگر از حد خود فراتر رود ،
نه تنها به تخریب "امروز" منجر میشود که چه بسا تخریب "فردا"یی را نیز ،
به دنبال داشته باشد که قاعدتا شبیه "امروز" خواهد بود ...
و در حقیقت چنان "فردا"یی هیچ هنگام فرا نخواهد رسید ....
...
و باز هم قبول که تنها به فکر "امروز" بودن نیز حماقتی بیش نیست ... ،
چرا که "فردا"یی از پس امروز خواهد آمد و تمام خوشی های مطلق "امروز" را ،
با خود خواهد برد و به فراموشی خواهد سپرد و به جای آن ،
افسوس را جایگزین خواهد کرد ...
افسوس فکر "فردا" را نکردن در گذشته ای سیاه و وهم آلود ...
...
حرف حسابم چیست پس ؟
اینکه نه باید آن چنان در فکر فردا ، روز و شب را سیاه کرد ،
و تمام خوشی های "امروز" را تباه نمود ...
که حیف است "امروز" را از دست دادن ...
"امروز"ی که فردا دیگر تکرار نخواهد شد ...
و از طرف دیگر ، نه باید آن چنان در خوشی های زودگذر و موقت و پر زرق و برق "امروز" ،
محو شد و "فردا" را از خاطر برد ...
که درد "فردا" خوشی های امروز را به "ناخوشی" تبدیل خواهد کرد ...
...
به مانند همیشه خط تعادلی احتیاج است که افراط ها و تفریط ها را ،
به کمک آن بازشناسیم ...
تا نه "امروز" را نابود کنیم و نه "فردا" را ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۸/۱۸

همیشه فکر میکنیم اتفاقات بد و ناگوار ،
مختص دیگران است!
و هیچ کدام به سراغ ما نخواهند آمد ...
وقتی می شنویم جایی زلزله آمده ،
ناراحت می شویم و برای زلزله زدگان آرزوی صبر می کنیم!
اما هیچ وقت به این فکر نمیکنیم که شاید فردا روزی این بلا بر سر خود ما فرود آید!
باخبر می شویم که خانه ی دوستی را دزد زده است!
اظهار ناراحتی و تاسف می کنیم و ایراد بر خود او میگیریم ،
اما حتی یک لحظه هم به این موضوع نمی اندیشیم که چه بسا
فردا روزی این بلا بر سر خودمان نیز بیاید!
در مقابل چشمان حیرت زده خود ،
می بینیم انسانی ، زن یا مرد ، در اثر تصادفی ناگهانی بر آسمان پرت می شود و
با ضربه ای شدید به زمین می افتد و بیهوش می گردد ...
در آن لحظه ، تصور نمیکنیم که شاید فردا روزی این ما باشیم
که متحمل چنین بلا و تصادفی گردیم ...
فرزند یکی از اقوام به ناگهان ، دچار بیماری سرطان می شود و
حال و روزش ، روز به روز بدتر از دیروز ...
حال و احوال مادر و پدرش هم طبعا اگر بدتر از وی نباشد بهتر نیست ....
مدام کارشان گریه و زاری است و نذر و نیاز ....
تنها به سلامتی دوباره فرزندشان می اندیشند و بس ...
و ما بی آنکه خود را جای آنها بگذاریم و لحظه ای خود را پدر یا مادر این بیمار ،
و یا حتی خود بیمار تصور کنیم ،
به راحتی و در کسری از ثانیه می گوییم :
" نذر و نیاز بی فایده است! خدا هر چه بخواهد همان میشود!
همان بهتر که این بیمار از درد به کلی خلاصی یابد و از دنیا برود "
و وقتی ناراحتی مادر و پدرش را از این گفته ی خود مشاهده می کنیم ،
متعجب می شویم! ....
...
می شنویم که قتلی به دلیل درگیری لفظی کوچکی ، رخ داده ...
شگفت زده ایم که مگر یک اختلاف جزئی و سطحی ،
این قدر ارزش و اهمیت داشته که در انتها به قتلی بیانجامد ؟
بی آنکه به یاد آوریم خود در مورد مسائلی به مراتب کوچک تر و بی اهمیت تر ،
عصبانی شده ایم و در هنگامه عصبانیت متوجه کردار و رفتار خود نبوده ایم ...
اما حتی یک لحظه هم تصور نمی کنیم که آن قتل می توانست ،
در لحظه و ثانیه ای و با شدت یافتن عصبانیت ، حتی توسط خود ما ،
صورت پذیرد ...
...
ای کاش فراموش نمی کردیم که ،
اتفاقات ناگوار ، بیماریها ، دردها و ...
همه و همه تنها برای دیگران ساخته نشده اند و تنها ،
دیگران نیستند که ممکن است گرفتارشان شوند ...
و سلامتی و توانایی و قدرت امروزین ما ،
ثابت و همیشگی و ماندگار نیست ...
و در کسری از ثانیه ،
زندگیمان می تواند از این رو به آن رو شود ...
مثبت یا منفی ...
سیاه یا سفید
و یا شاید خاکستری ...
و در هر حال ،
چیزی متفاوت با "لحظه ای قبل" ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۷/۲۶

هر چه داریم ، از توست ...
مگر میشود فراموش کرد آن دعاهای نزدیک سحر را ؟
مگر میشود نادیده گرفت آن حال و هوای باصفا و وصف ناشدنی را ،
در هنگامه ی برآورده شدن نیازها و خواست ها و آرزوها ...
مگر میشود از یاد برد آن لحظات دشوار را که ناگهان به یاریمان شتافته ای ...
مگر میشود چشم فرو بست بر لطف و کرم و رحمت بی انتهای تو ؟
مگر میشود تو را از یاد برد ؟
مگر میشود ... ؟
...
از تو خواستن و از تو طلب کردن و به تو پناه بردن ،
افتخار و سعادتی است بس بزرگ ،
که گاه گداری در میانه ی این زندگی شلوغ فراموشش می کنیم ...
ای کاش که این سعادت بزرگ را از ما نگیری ...
ای کاش که تا همیشه ، تو را داشته باشیم ...
که هر چه داشته ایم و داریم ،
جملگی ،
از توست ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۷/۰۹

دیروز بعد از مدتها یه خونه تکونی حسابی کردم ...
تازه فهمیدم چقدر کتاب نخونده دارم!
کتابهایی که حتی اسماشون رو هم یادم رفته بود ،
و برام تازگی داشتند!
خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، عجیب برام زنده شد!
خیلی از روزنامه ها و مجلات سالهای پیش رو هنوز نگه داشتم ،
البته به صورت گلچین ...
نگاهشون میکنم ...
تیترها رو میخونم ...
اون روزها زنده میشن ...
خاطرات میان جلوی چشمام ...
همگی شون تک به تک از مقابل دیدگانم می گذرند ...
چه روزهایی بود ...
اون روزها عطش عجیبی داشتم برای دانستن ...
یادش بخیر ...
...
...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۷/۰۵

رمضان ،
ماه آشتی با تو ،
تویی که "عجیب" فراموشت می کنیم ،
در کشاکش دلمشغولیها و هیاهوهای پوچ دنیایت ...
آری!
این شاید تنها یک "بهانه" باشد ،
یا شاید واسطه ای ،
از طرف خود تو ،
که به آشتی ات بشتابیم ...
که در آغوشت اندکی ناله کنیم ...
از نداشته هایمان ،
از دلتنگیهایمان ...
از آرزوهایمان ...
از سختی های "راه" ...
از نرسیدن ها ...
از "مقصد"های ناپیدا ...
و در نهایت از فراموشکاریهای خودمان ...
که تو را از یاد برده ایم ...
که شکر خوبی هایت را به جا نیاورده ایم ...
...
آری!
این شاید تنها یک "بهانه" باشد ،
یا شاید واسطه ای ،
از طرف خود تو ،
که به آشتی ات بشتابیم ...
تا که خودخواهی هایمان را کنار بگذاریم ،
و اندکی به دیگران نیز بیاندیشیم ...
...
تا که "صبر" را برایمان معنا کنی ...
که "صبورتر" باشیم در میانه های راه ،
و هرگز ناامیدی به خود راه ندهیم ....
که ،
"افـطـار" تو نزدیک است ...
نـزدیـک تـر از آنچه تـصـور کنیمش ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۶/۲۱

فرار از این زندگی مملو از دود و سر و صدا ...
پناه بردن به طبیعت ،
به سکوت ،
به آرامش ،
...
وای! .......
چقدر زیبا و رویایی ست ...
هر روز صبح ،
با صدای پرندگان ،
با شور و نشاط برخیزی ،
خورد و خوراکت مستقیما از طبیعت باشه ،
نفس بکشی ،
زندگی کنی ،
لذت ببری ...
...
نمیدونم!
شاید هم بعد از چندین روز موندن در چنین وضعی ،
دوباره دلت تنگ بشه واسه همون زندگی مملو از دود و سر و صدا ...
نمیدونم!
شاید هم این جور باشه ...
اما در هر حال ،
نمیتونم زیبایی این خیال و رویا رو منکر بشم!
به فراموشی سپردن تمام اون شلوغی ها ،
پناه بردن به طبیعت ،
به سکوت ،
به آرامش ،
تا همیشه ...
...
..
.
"بهشت از آن تو" را اگر ندیده اید ببینید که زیباست.

۱۳۸۵/۰۶/۱۵

برخورد خوب و مودبانه و همراه با احترام ،
همیشه تاثیری ویژه بر هر آدمی می گذارد ...
حتی اگر از دست شخصی به شدت عصبانی و ناراحت باشی ،
در صورت مواجهه با او و مشاهده رفتار احترام آمیز همراه با عذرخواهی وی ،
ناگزیری که او را ببخشی و یا اساسا موضوع ناراحتی و گله ات را فراموش کنی! ...
در حقیقت این رفتار او به نفع خودش تمام خواهد شد ...
...
و بالعکس اگر او به جای عذرخواهی در قبال اشتباهی که مرتکب شده ،
رفتاری غیر مودبانه و طلبکارانه از خود بروز دهد ،
بر شدت عصبانیت و ناراحتی تو خواهد افزود ،
و در نهایت این موضوع به ضرر خودش تمام خواهد شد ...
...
اساسا خوش اخلاقی و مهربان بودن ،
و با دیگران با احترام و ادب رفتار کردن ،
به نفع خود آدمی است ...
که در این دنیا جز "مهر" و "نیکی" به جای نماند ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۶/۱۰

درست 6 ماه پیش در چنین موقعی ،
خانه ساکت است و آرام ...
سکوت به معنای واقعی کلمه ...
چه لذتی می بری از این آرامش و سکوت ...
قدرش را اما بی شک نمی دانی ...
...
و حال امروز قریب به 6 ماه است که آن سکوت و آرامش ،
جای خود را به سر و صدا و شلوغی داده ...
دیگر از آرامش دیروز خبری نیست ...
لحظه ای صدای کوبیدن و خراب کردن ،
لحظه ای دیگر صدای آهن هایی که بر زمین می خورند ،
سر و صدای کارگران که بی دغدغه مشغول کار خویش اند ،
و با داد و فریاد ، یکدیگر را صدا می زنند ...
لحظه ای صدای ماشین های سنگین و دود و گرد و خاک ،
لحظه ای صدای شکستن شیشه ای از شیشه های ساختمان ،
که به دلیل اشتباه و بی توجهی کارگران و کارفرمایانشان! رخ داده ...
لحظه ای پرتاب شدن یک چوب! بزرگ از بالای ساختمان ،
و نگرانی مداوم که در حال بیرون رفتن و داخل شدن به ساختمان ،
چیزی بر سر تو یا دیگر اعضای خانواده فرود نیاید!
لحظه ای جر و بحث با کارفرمایان ! به دلیل بی توجهی و خودخواهی شان ،
و لحظاتی مشابه ...
...
دیگر ، صبح ها ( حتی در روزهای تعطیل ) ،
نمی توانی با خیال راحت بخوابی!
چرا که کارگران راس ساعت 7 از خواب برمی خیزند و سر و صداها آغاز می شود ...
و چون میخی بر روح و روانت کوبیده می شود!
استراحت بعد از ظهر ها هم قاعدتا بی معناست! ،
چرا که کارگران وقت نمی شناسند و باید به وظیفه خود عمل کنند!
و انصافا تقصیری هم ندارند!
...
از کارفرمایان! خواهش میکنید ساعت شروع کارشان منظم تر باشد ،
در رعایت نکات ایمنی توجه بیشتری داشته باشند ،
خسارت های وارده را جبران کنند ،
رعایت حال همسایگان را بکنند ،
...
و آنها بی تفاوت به آنچه می گویید به کار خویش مشغولند ،
و نه تنها توجهی به این موضوع ندارند ،
که حتی برای حفظ ظاهر هم که شده عذرخواهی نمی کنند!
بلکه طلبکار هم هستند و در این میانه باید به خاطر انتقاد و سخن منطقی ،
تندی و برخورد بدشان را نیز تحمل کنی !
به تنها چیزی که فکر نمی کنند آسایش و آرامش همسایگان است و
اساسا برایشان مهم نیست که این حقوق ، پایمال شود ...
تنها به سود شخصی خود می اندیشند و کم کردن هزینه ها و ...
حال اگر ضرری هم بر همسایگان از جمیع جهات وارد شد چه اهمیتی دارد ؟
مسئولان امر هم که ...
...
بگذریم!
...
اشتراک تمامی این لحظات ،
به فراموشی سپرده شدن آن سکوت و آرامش پیشین است ...
...
و شاید این اتفاقات نشانگر این باشد که ،
زندگی همیشه بر یک حالت "ثابت" استوار نیست ...
تغییر می کند ،
به چشم بر هم زدنی ...
...
و تو چاره ای نداری جز آنکه تحمل کنی و قدردان باشی ،
قدردان آنچه داری ... که "بدتر از این که هست" نشود ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۶/۰۲

از دوستی انتظار یاری داری ...
به شدت امیدواری که او یاریت خواهد کرد ...
اما ،
او به سادگی تمام و با وجودی که می تواند ،
این یاری را از تو دریغ می کند ...
ناراحت می شوی ...
غمگین و ناامید و دلسرد ...
که پس معنای دوستی و همدلی چیست ؟
...
زمان اندکی می گذرد ...
همان دوست از تو طلب یاری می کند ...
می مانی چه بگویی و چه کنی ؟ ...
به تلافی بی تفاوتی او ، تو نیز همان روش را پیش بگیری ؟
...
لحظه ای با خود به خلوت می نشینی ...
اگر تو نیز آن گونه کنی فرقی با او نخواهی داشت ...
به یاریش می شتابی ،
بی مزد و بی منت ،
و تنها از سر دوستی و مهر ...
...
و چه زیباست این "مهر" ،
که ارزشش والاتر و فراتر از آن است که به وصف آید ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۲۵

سخت است و دشوار ،
فراموشي امان نمي دهد ،
دنيا ، دنياي پرتلاطمي است ،
اما لااقل ،
گاهي به آسمان نگاه كن.
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۱۸

و به راستي كه آدمي ،
تا هنگامي كه چيزي را از دست ندهد ،
قدرش را نخواهد دانست ....
و بر ارزش و بهاي واقعي آن آگاه نخواهد بود ...
اما تنها كافي است كه اتفاقي رخ دهد و چيزي را از دست بدهد ...
حتي اگر در ظاهر بي ارزش بوده باشد ،
ارزشمند خواهد شد ...
...
آدمي در حالت عادي قدرناشناس است و ناشكر ...
شكر آنچه را كه دارد به جا نمي آورد و در عوض به چيزهايي كه ندارد ،
حسرت مي ورزد و از نداشتنشان ، شكوه به درگاه الهي مي برد ...
بي آنكه لحظه اي با خود بيانديشد كه همين ها را كه دارد اگر نداشت ،
حال و روزش چگونه بود ؟
و آيا قدردان همين "اندك" داشته ها بوده و شكرشان را به جا آورده ؟
...
از تو چيزي طلب مي كنيم ، به اصرار ...
با رحمت بي انتهايت ، خواسته مان را برآورده مي كني ...
به "چشم بر هم زدني" همه آنچه به تو قول داده ايم را فراموش مي كنيم ،
و چيزي ديگر از تو مي خواهيم ...
و حتي از خاطر مي بريم كه بزرگترين خواسته مان هماني بود كه تو برآورده كرده بودي ...
و حال به سادگي ، خواسته ديگري داريم كه از شگفتي روزگار ،
در تضاد با برآورده شدن خواسته قبلي مان است ...
چاره اي نيست!
ما قدردان نبوده ايم و تنبيهمان بازگشت به حال و روز سابق است ...
كه اگر از اول قدردان داشته هايمان بوديم و شكر گذار خواسته هاي برآورده شده ،
و اگر تا به اين اندازه "فراموش كار" نبوديم ،
حال و روز امروزمان بسي بهتر از ديروز بود ...
...
شايد هم مشكل از "حرص" و "طمع" بي اندازه ي ما باشد ،
كه به هيچ چيزي قانع نيستيم ...
هيچ لذتي ما را بس نيست ...
هيچ داشته اي ما را كافي نيست ...
هيچ نعمتي ما را سيراب نمي سازد ...
هيچ ...
...
...
...
از تو مي خواهيم نعمت "ديدن" را بر ما ارزاني داري ، تا "زندگي كنيم" ...
و بعد از اينكه تو با رحمت بي انتهايت ،
اين خواسته بزرگ را برآورده مي سازي ،
همه چيز را از ياد مي بريم و به سادگي چشمانمان را بر حقايق مي بنديم ،
و اسير زرق و برق ظاهري دنيا مي شويم ...
زيباييهاي واقعي و نعمتهاي پيش رويمان را ناديده مي گيريم ...
شايد قبلا كه به ظاهر نمي ديديم ،
چشمان تيزبين تري داشتيم ...
و حال با وجود اين چشمان و ديد ظاهري ،
خيلي چيزها را نمي بينيم ...
من جمله حقايق و واقعيت هاي تلخ و شيرين و زندگي را ...
و نعمتهاي بزرگي كه تو بر ما عطا كرده بودي و ما با ناشكري تمام ،
و در "چشم بر هم زدني" از دست مي دهيم ...
...
...
...
...
...
× اينها خلاصه اي بود از آنچه بعد از ديدن فيلم "بيد مجنون" ، از نظرم گذشت ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۱۰

حال و هواي عجيبي دارم ...
وصفش خيلي مشكل است ...
همزمان از دو خبر بسيار خوب ، خوشحال كننده و اميدواركننده ،
و نيز خبري بسيار ناراحت كننده آگاه شده ام ...
اما از صحت خبر بد هنوز كاملا مطمئن نيستم ...
هر چند كه اين خبر ، درست باشد يا غلط فرق چنداني نمي كند ...
چرا كه تاثير منفي اش را در حال و هواي فعلي من به جاي گذاشته ...
البته باز هم خدا را شكر ، كه در كشاكش اين خبر به ظاهر بد ،
آن رخدادهاي خوب و اميدواركننده نيز به وقوع پيوستند ...
كه اگر رخ نداده بودند ،
معلوم نبود كه الان چه حالي داشتم ...
و باز هم او را شكر كه شيريني آن خبرهاي خوب ،
بسي بيشتر از تلخي آن خبر بد بود ...
ولي حيف كه شيريني شان در همزماني با شنيدن آن خبر بد ،
به كامم تلخ شد ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۵/۰۵

عقابي شيرجه زنان بر لاشه ي كلاغ !
عقابي در چنگال شير !
شيره ي شير مي شود به جذب ريشه هاي بلوط !
صاعقه به آتش كشيد بلوط را
و گم شد در افق صاعقه ...
پس اين چنين شد سفر ما
از هيبتي به هيبت ديگر ،
در دوران دگرديسي... و ما زاده شديم !
تركيبي از بشر و درخت و صاعقه !
من و تو !
تو و من !
ما زاده شديم و كلمه زاده شد
و اين چنين آغاز شد تراژدي تخريب انسان و خدا !
از شيطان كه كلمه بود
و از كلمه كه شيطان بود !
كلمه يي از پس كلمه يي زاده مي شد
و انسان بناي همه چيز را بر كلمه نهاد
و خدا را با كلمه تعريف كرد
و تا اين لحظه هرگز نينديشيد كه كلمه نياز ما بود
و خدا نياز نبود و خدا كلمه نبود!
خدا ، خدا بود و هرگز كسي به اين حقيقت نينديشيد !
در سكوت سترگ آفرينش ، ما حرف زديم
و حرف نياز ما بود و هم گوني كلمات محال بود !
پس قابيل صخره بر سر هابيل كوبيد ،
كه خدا كلمه ي من است و كلمه ي تو خدا نيست !
و اين چنين شد كه ما با كلمه به جنگ خداي يكديگر رفتيم
و همديگر را كشتيم !
هم گوني كلمات محال است !
پس نه تو به خداي من اعتماد كن
و نه من به خداي تو ...
ما تلخ مي ميريم و خدا بر جنازه ي ما اشك مي ريزد ،
با كلاغي در بكراندش ...
...
..
.
*حسين پناهي

۱۳۸۵/۰۴/۳۱

بعضي وقتها هر چي بدشانسيه مياد سراغ آدم ...
بايد برگه هاي پايان نامه رو پرينت كنم ...
و ناگهان پرينتر خراب ميشه ...
در همين حين ، صفحه به شكل كج و كوله! گير ميكنه تو پرينتر ...
از اون طرف صداهاي عجيب غريب از پرينتر ...
و زمان بسيار كوتاه .....
...
بايد خيلي سريع خودم رو برسونم به يه مغازه كه پايان نامه رو ،
خيلي سريع صحافي كنه ...
با كمي گشتن يه نفري پيدا ميشه و قبول ميكنه با گرفتن پولي بيشتر! ،
اين كارو انجام بده ...
من هم از خدا خواسته قبول ميكنم!
...
عصر شده ...
براي گرفتن جلدهاي صحافي شده ميرم سراغ همون بنده خدا ...
يه نگاه كلي ميندازم ...
به نظر مياد اشكالي وجود نداره ...
تشكر ميكنم و راه مي افتم ...
بعد وسطهاي راه به سرم ميزنه يه نگاه ديگه به پايان نامه بندازم ،
تا ببينم چه معجوني از آب در اومده!
و ناگهان متوجه ميشم يه غلط تو صفحه اول ( جلد ) وجود داره !!!
كه با توجه به بديهي بودنش ، اول متوجه اش نشده بودم ...
به شانس بد خودم لعنت! مي فرستم و تا ميتونم مي دوم!
اون بنده خدا كه تو كارش دقت كافي! نكرده احتمال داره مغازه اش رو بسته باشه ...
و البته خوشبختانه! درست در لحظه موعود! ميرسم بهش ...
با تيغ و ... مشكل رو حل ميكنه و يه بار ديگه مراحل صحافي رو طي ميكنه!
...
پايان نامه رو تحويل استاد ميدم ...
و استاد ، بي توجه به تمام زجرهايي!! كه كشيدم و ساعاتي كه صرف آماده كردن و نگارش پايان نامه كردم ،
نمره "نوزده و نيم" رو تقديم حضورم ميكنه!!
مشكل البته از "نيم نمره" نيست! كه از قديم گفتن نوزده برادر ( يا خواهر ؟ ) بيسته !! ،
و طبيعتا نوزده و نيم از اون هم به بيست نزديك تره!
اما به اين فكر ميكنم كه اگر اين قدر هم تلاش نميكردم و خون دل نميخوردم ،
فرق چنداني نمي كرد!
...
و دوباره مثل هميشه ،
خستگي ميمونه رو تنم ...
...
كي اين خستگي ها تموم ميشن خدا ميدونه ،
اما ظاهرا تا زندگي ادامه داره خستگي ها نيز ادامه خواهند داشت ...
تنها چيزي كه عوض خواهد شد ،
عوامل ايجاد خستگي است و بس!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۴/۲۶

در طول مسیر ،
دشواری بیش از حد تصور من بود ...
زانوانم گویی دیگر توان حرکت نداشتند ...
هر چند قدم که برمی داشتم مجبور بودم اندکی بایستم و
نفسی تازه کنم ...
برخی خیلی جلوتر بودند و برخی دیگر ، عقب تر ...
هر لحظه به این فکر میکردم که دیگر چیزی تا مقصد نمانده ...
تا قله فرضی تنها اندکی راه باقی است!
اما هر چه میرفتم ، نمی رسیدم ...
اما چاره ی دیگری هم نبود!
تا نیمه های راه آمده بودم و برگشتن ،
کاری احمقانه و حتی دشوارتر! به نظر می رسید ...
به امید قله ،
گام های خسته را برمی داشتم ...
...
تا اینکه قله پدیدار شد .......
چه طعم شیرینی داشت قله! ...
چه زیبا و دیدنی بود زمین از آن بالا ...
آسمان چه رنگ آبی و دوست داشتنی داشت ...
نفس کشیدن چقدر لذت بخش بود ، آنجا ...
...
به دشواری های سپری شده می اندیشیدم ...
به راه بسیاری که طی شده بود ...
"این منم که این راه دشوار را طی کرده ام ؟"
باورم نمیشد!
...
از خستگی خبری نبود!
گویی ناگهان ، ناپدید شده بود!
عجیب بود و باور نکردنی! .............
...
..
.

۱۳۸۵/۰۴/۲۲

این روزها حال خوشی ندارم ...
دوستانی که به گفتگویم می نشینند از این همه شور و اشتیاق و
روحیه طنز من متعجب می شوند و همگی تصور می کنند ،
همه ی آنچه در درونم است در حرفهایم جاری شده!
و ای کاش واقعا این گونه بود!
نمی دانند اما که این همه ،
برای فراموشی ناخوشی هاست ...
برای لحظه ای خوش بودن ...
حتی اگر آن لحظه به کوتاهی چشم بر هم زدنی باشد ...
اما چه فایده!
که خوشی های لحظه ای هم دردی دوا نخواهد کرد ،
از این دردهای بی شمار ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۴/۱۶

به یک نتیجه جالب در مواجهه بهتر ، با دوستان مختلف رسیدم ...
آدم ها هر کدام ویژگیهایی دارند که برخی از این ویژگیها ،
منحصر به خودشان است و برخی دیگر ،
مشترک با دیگران و یا خود ما ...
اگر ما انتظاری از آنها داشته باشیم و آنها ،
آن انتظار را پاسخ نگویند و برآورده نسازند ،
و یا اگر در مواجهه با ما از خود رفتاری بروز دهند که ،
مورد پسند ما نباشد ،
ما بی شک ناراحت خواهیم شد ...
حال اگر این ماجرا بارها تکرار شود و در بیشتر موارد نیز ،
این نتیجه تکرار شود و ناراحتی ما را به دنبال داشته باشد ،
چه باید کرد ؟
...
نتیجه ای که من به آن رسیدم این است که باید :
1. در مواجهه با دیگران مثل خودشان رفتار کرد.
2. بعد از اینکه به طور کامل یک شخص و ویژگیهای شخصیتی وی را شناختیم ،
دیگر پیش بینی رفتارهای آن شخص کار سختی نخواهد بود ...
پس اگر به طور کلی از اخلاق و رفتار وی بیزاریم ،
باید سریعا رابطه خود را با وی قطع کنیم ...
اگر هم او دارای ویژگیهای مثبتی است که رفتارهای بدش از نگاه ما را ،
می پوشاند نباید از آن رفتارها به مانند قبل ناراحت شویم!
چگونه ؟
با پیش بینی اینکه او این رفتار را خواهد داشت و عکس العمل ما ،
برخلاف قبل به دور از حساسیت و ناراحتی خواهد بود!
در واقع ما برخلاف گذشته ، انتظار وقوع این رخداد را داریم و از این بابت ،
دچار تعجب و یا سرگردانی نخواهیم شد!
مثلا اگر دوستی ، بدقول است و این بدقولی را بارها و بارها تکرار کرده است ،
ما باید همیشه انتظار بدقولی او را داشته باشیم و اساسا ،
روی قول و حرف او ، تکیه نکنیم ...
حتی اگر اصرار بورزد که این بار بدقولی نخواهد کرد ...
و بدین ترتیب ما هم در هنگام قرار کمی دیرتر از حد معمول و در حدود زمانی که ،
پیش بینی می کنیم دوست مان خواهد آمد بر سر قرار حاضر خواهیم شد...
و بدین ترتیب دیگر حرص نخواهیم خورد که وقتمان تلف شده و ....
...
و یا اگر زمان بیش از حد برای ما مهم باشد ،
اساسا روی آن دوست حساب نخواهیم کرد ،
چرا که به احتمال خیلی زیاد ، رفتار او و بدقولی اش تکرار خواهد شد ...
...
و یا اگر دوستی در برابر علایق ما و مسائلی که برایمان بسیار مهم است ،
رفتاری تمسخر آمیز از خود بروز می دهد ،
بهتر است اساسا در هنگامی که با او هستیم ،
در ارتباط با این مسائل صحبتی نکنیم تا کدورتی در این باب بوجود نیاید ...
در واقع بهتر است روی مشترکات تکیه کنیم تا نقاط تضاد و اختلاف ...
....
خلاصه اینکه اگر دوستانمان را خوب می شناسیم ،
نباید از رفتارها و واکنش های آنان شگفت زده شویم ،
( چرا که این شگفتی قبلا بارها تکرار شده ! )
بلکه باید با پیش بینی رفتارهای آنها ،
در عین دوستی و تعامل با آنان ،
از ناراحتی و ایجاد کدورت برای خویش جلوگیری کنیم ...
بدین ترتیب زندگی بی شک ، زیباتر خواهد شد!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۴/۰۶

به چهار سالی که گذشت فکر میکنم ...
به یاد سال اول که خیلی چیزها برایم عجیب و غریب بود!
ولی خوب کم کم همه چیز عادی شد ، همه چیز ...
شاید علت آن تعجب اولیه این بود که انتظار داشتم در یک محیط علمی ،
همه به فکر درس و علم! و دانش اندوزی! باشند...
همه در تکاپو برای آموختن ...
اما این گونه نبود و واقعیت کاملا متفاوت با این فکر من بود ...
نه اینکه هیچ کس به دنبال دانش اندوختن نبوده باشد ،
که بودند عده ای با این ویژگیها ،
اما کم بودند و دیگران هم البته تا اندازه ای ...
کما اینکه زندگی تنها دانش اندوختن آن هم از نوع درسش نبود!
و البته جالب اینکه خود من هم از ابتدا راهی میانه در این دانش اندوزی برگزیدم!
و خودم را در این باب خفه نکردم!
در هر حال کم کم با آنها نیز اخت شدم و اوضاع و رفتارهای متفاوت ،
برایم کاملا عادی شد!
من هم عضوی از آنان بودم حتی اگر رفتارم کاملا مثل آنها نبود!
زمان می گذشت و به مانند همیشه ،
انتقاداتی داشتیم از بی نظمی امور ، از کمبود امکانات ، از رفتار اساتید ،
از حال و هوای روزگار و از هزاران چیز ریز و درشت دیگر!
...
و جدا چقدر زود گذشت!
با وجودی که خیلی هم عالی نگذشت اما وقتی به گذشته نگاه میکنم ،
دلم کمی میگیرد و تنگ میشود برای آن روزها ...
حتی برای روزهایی که خیلی سخت گذشتند ...
و البته روزهایی که خوب بودند و خاطرات خوبی به یادگار گذاشتند ...
...
این شاید عادت ماست که به گذشته حسرت بورزیم ...
نمیدانم! شاید هم واقعا در آینده به آن روزها حسرت بورزم!
امروز اما فقط یادی میکنم از آن روزها و میگویم :
یادش بخیر باد!
چه روزهای تلخ و شیرینی ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۲۶

واقعيت ها را بايد پذيرفت ...
حتي اگر زيادي تلخ باشند ...
حتي اگر برخلاف تمام تصورات و افكار ما باشند ...
چرا كه با نپذيرفتن آنها چيزي عوض نخواهد شد!
واقعيت پيش روي ماست...
چه بخواهيم و چه نخواهيم!
چه خوشايند ما باشد و چه نباشد!
چه تلخ باشد چه شيرين!
گريز ديگري نيست!
بايد پذيرفت ...
واقعيت ها را بايد پذيرفت ...
حتي اگر زيادي تلخ باشند ...
حتي اگر ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۲۴

گاهي وقتها آدم بايد تو زندگي ، ريسك كنه...
به اين معنا كه كاري رو كه احتمال شكست و خطا ،
و در عين حال موفقيت توش هست ،
با شجاعت و اطمينان انجام بده ...
نتيجه از دو حال خارج نيست!
يا در كارش موفق خواهد شد
و خوشحال و سرمست به ادامه زندگي خواهد پرداخت ...
و يا اينكه با شكست مواجه مي شود و اين شكست ،
تجربه اي مي شود براي پيروزي ها و موفقيتها در آينده اي نه چندان دور ...
...
حال اگر ريسك نكند و از ترس شكست ،
درجا بزند و به وضعيت فعلي خويش قانع باشد ،
چه چيزي را بدست خواهد آورد ؟
..
..
..
* مقصودم از ريسك ، انجام كاري احمقانه نيست كه احتمال خطايش خيلي زياد و نتيجه اش در صورت شكست بسيار مخرب و درصد موفقيتش ناچيز باشد.
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۲۲

با وجود اينكه خيلي به فوتبال علاقه ندارم ،
اما بازيهاي ملي رو معمولا نگاه ميكنم ...
در نتيجه طبعا بازي ديروز "ايران و مكزيك" رو ديدم!
نيمه اول بازي خوب بود و در نيمه دوم تازه اشكالات و ايرادات نمايان شد!
اشكال ماجرا بر مي گرده به همون ضعف اصلي ما ايراني ها ....
در اينكه ، توانايي انجام صحيح كارهاي تيمي و گروهي رو نداريم...
و از اون مهم تر در اكثر موارد از نقطه نظر مديريتي كارهامون ضعيفه ...
حالا بگذريم كه مربي تيم ، ايراني نيست!
اما ماجرا فقط به ضعف مربي هم ختم نميشه!
دستهاي پشت پرده اي هميشه وجود داشته اند كه در امور مختلفه! ،
دخالت ورزيدند و به بهبود! امور كمك كردند ...
و از طرف ديگه اي كاش بعضي از بازيكن ها ،
كه وجودشون هيچ فايده اي نداره ، به خودشون! مرخصي ميدادند ...
...
و از همه اينها مهم تر ، اي كاش كارهامون بر مبناي محاسبه و دقتي بيش از اين بود ...
اون هم در يك مسابقه بسيار مهم كه هر اشتباه كوچكي ميتونه منجر به شكست بشه ،
چه برسه به اشتباهات فاحش و بزرگ!
...
اونچه مسلمه اينه كه اگر چند بار ،
به دور از برنامه ريزي و حساب و كتاب ،
به پيروزي دست پيدا كرديم ،
قرار نيست اين ماجرا تا هميشه ادامه پيدا كنه!
...
...
خلاصه كه همه چي مون به هم مياد!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۱۹

باشد!
بي خيال تمام آنچه رخ داده و در حال رخ دادن است ،
تنها روي جنبه هاي مثبت "زندگي" متمركز مي شوم
و سعي ميكنم قسمتهاي منفي و ناراحت كننده "داستان" را
زياد جدي نگيرم ...
راستش را بخواهي تمركز بيش از حد روي اين بخش ها ،
هيچ نتيجه اي جز ناراحتي بيشتر به دنبال ندارد ...
نميدانم مي توانم حداقل "تا اندازه اي" بي خيالشان شوم يا نه ...
اما بي شك از اين پس در اين مورد ،
بيش از گذشته تلاش خواهم كرد...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۱۳

به بعضي از آدمها خوبي كردن نيومده ...
بهشون مهربوني ميكني ،
با هزار شور و شوق ...
اما يا واكنشي نشون نميدن و يا حداكثر با يه واكنش خيلي سرد ،
تمام اون شور و شوق رو از بين مي برن!
نميدونم شايد اصلا قدرت درك مهربوني رو ندارن ،
يا اصلا به اين چيزها فكر نميكنن! ،
يا اينكه هنوز نياموخته اند تنها چيزي كه در اين دنيا ماندني است ،
"مهر" و "محبت" است و نه "بد اخلاقي" و "خشك بودن" و "سردي بيش از حد" ...
...
شايد هم ايراد از منه كه مثل اون آدمهاي خوبي! نيستم كه ،
محبت كنم و مهر بورزم و انتظار پاسخي هم نداشته باشم...
اميدوارم روزي برسه كه بتونم اين گونه باشم ...
مهر بورزم و نيكي كنم بي هيچ انتظاري و بي هيچ گلايه اي ...
اميدوارم ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۱۰

روزهايي ، بيش از هميشه نا اميد ميشوم
و خسته و بيزار از زندگي ...
و ناگهان كورسوي اميدي در "ذهنم" جوانه ميزند!
خستگي و بيزاري و نا اميدي ،
جايشان را به شادابي و نشاط و اميدواري ميدهند ...
اي كاش اين شور و نشاط ،
ماندگار بود و ابدي ...
و اي كاش ،
دوباره خستگي و بيزاري از راه نميرسيد ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۳/۰۷

واقعا مواجهه با يك مطلب طنز ،
يك كاريكاتور ،
و يا در بدترين حالتش يك "توهين" ،
اين همه ولوله و سر و صدا و ... رو مي طلبه ؟
آيا اين ناشي از بي جنبگي اين عزيزان نيست ؟
آيا حيثيت اين بزرگواران* تا به اين حد كوچك و نحيفه ،
كه با يك مطلب بر باد ميره ؟
يا اگر منطقي تر رفتار بشه نشونه ي "بي غيرتي" شون تلقي ميشه ؟؟؟
آيا معني "غيرت" اينه ؟؟؟
...
بدا به حال ما ...
كه حالا حالاها كار داريم تا رسيدن به يك جامعه سالم ،
كه رفتارهاي مردمش ، منطقي و عقلاني باشه نه نشات گرفته از تعصبات ...
چه خوب بود اگر جواب توهين و تهمت و حرفهاي ناروا رو ،
با منطق و گفتگو و آرامش مي داديم ...
چه خوب بود ...
اما ، حيف ...
كه ما هنوز نمي تونيم با يكديگر ،
درست و صحيح و با تكيه بر عقل و منطق ، "گفتگو" كنيم ...
افسوس ، افسوس و صدها بار ديگر افسوس ...
...
..
.
* مشكل تنها از هموطنان آذري نيست و همه ما به نوعي دچار اين مشكل هستيم ...
به راحتي به همديگر تهمت مي زنيم ، به سادگي يكديگر را مسخره مي كنيم ...
فرهنگ و اعتقادات و سنتهاي همديگر را در چشم بر هم زدني زير پا مي گذاريم!
و اساسا خنديدنمان هم ، "باهم" نيست كه "به هم" است!
واكنش هايمان هم متعصبانه است و نه از روي عقل و منطق و انديشه ...
انتقاد پذير هم نيستيم و از طرف ديگر راه صحيح انتقاد كردن را هم ياد نگرفته ايم!

۱۳۸۵/۰۳/۰۲

٩ سال گذشته ...
اما هنوز زيباست!
آن شور و شوق و آن يكپارچگي ...
آن همه انرژي ...
آن همه فرياد!
...
دوم خرداد فراموش ناشدني است ...
همان طور كه سيد عزيز! ،
با وجود تمام كاستي ها و ضعف هايش ،
همچنان دوست داشتني است ... (*)
...
يادش گرامي و جاودانه باد!
...
..
.
* حتي اگر مردمان اين سرزمين با نهايت بي انصافي ،
تمام پيشرفت هاي اين ٨ سال را به هيچ انگارند...
و به جاي انديشه در مورد ضعف ها و كاستي ها
و خطاهاي "خويش" ، تمامي مشكلات را
به گردن ديگران بيندازند! بي آنكه حتي لحظه اي ،
با خود به خلوت بنشينند كه در اين ساليان ،
و در اين ميان ، "خود" چه كرده اند ؟

۱۳۸۵/۰۲/۲۹

خيلي بده كه آدم كارش گير يه آدم بد قول بيفته ...
امروز به شما يك قول ميده و فردا به بهانه اي زير قولش ميزنه ...
بعد دوباره چند روز بعد به شما قول صد در صد! ميده كه حتما اين بار
خوش قولي خواهد كرد و باز هم در دقيقه 90 به دليل مشكلي زير قولش ميزنه ...
باز هم از اونجايي كه شما خيلي آدم ساده دل! و اميدواري هستيد ،
( يا شايدم چاره ديگه اي نداريد! )
گول قول بعديش رو ميخوريد و فكر مي كنيد كه اين بار ديگه هر جور شده
از بد قولي خبري نخواهد بود ...
اما چشمتون روز بد نبينه كه اين بار هم باز همون موضوع تكرار ميشه ...
و جالب اينجاست كه اين آدم مدعي هم هست كه "اصلا" آدم بد قولي نيست ...
ولي خوب ، بد قولي او كاملا مشهود و واضحه ...
و از اون مهم تر اينكه براي شما و كارتون "اساسا" ارزشي قائل نيست ،
چرا كه به هر حال او ميتونسته كار شما رو هم ،
يكي از مشكلات خودش در نظر بگيره ...
و يا لااقل در دفعات بعدي قول صد در صد به شما نده ...
...
در هر حال ،
خوبه كه آدم اگر از وضع خودش مطمئن نيست به كسي قول نده ...
و اگر قول داد ،
با وجود دشواري زياد ، به قولش عمل كنه ...
چرا كه در غير اين صورت ،
روزي خود ، قرباني يك آدم بد قول ديگر خواهد شد!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۲/۱۹

اين هم از نمايشگاه كتاب و مطبوعات …
به مانند هميشه شلوغ و مملو از مردمان اين سرزمين ...
آن چنان كه گويي همه مشتاق خواندن اند و
عاشق كتاب و مطالعه و ...
و اي كاش واقعا اين گونه بود و
اين مردمان بيش از اين ، مطالعه و خواندن كتاب را جدي مي گرفتند ...
( هر چند شايد واقعا هم اين گونه باشد! كه در آن صورت جاي اميدواري دارد )
...
در چندين غرفه حتي توقف هم نمي توانم بكنم ،
از بس كه جمعيت زيادي منتظر و مشتاق خريدن كتاب اند ...
هر چند اين موضوع مختص بعضي ناشران خاص است ...
به همين دليل ، خريد كتاب از اين غرفه ها را
به چند روز ديگر موكول ميكنم ،
كه شايد در آن روز ، راحت تر بتوان كتاب ها را مورد كنكاش قرار داد!
...
در هر حال اما ،
زيباست ديدن مردماني كه از اين غرفه به آن غرفه ،
رهسپارند براي ديدن و خريدن كتاب ...
چرا كه هر چه باشد از اشتياقشان براي خريد خورد و خوراك و پوشاك و ... ،
مفيدتر و تحسين برانگيزتر! به نظر مي رسد ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۲/۱۰

اتفاقها خيلي عجيب تر از اوني رخ مي دهند كه
حتي بشه فكرشون رو كرد ...
در بهترين حالت ، ميتونن يه خيال باشن و يه تصور ،
يا در نهايت يك آرزو ...
طبيعيه كه در اين صورت ،
به واقعيت پيوستن اين خيال ها و تصورات و آرزوها ،
ميتونه تعجب آور و شگفت انگيز باشه ...
...
اينكه اين اتفاقات در مورد خود آدم باشه يا ديگران ،
خيلي در اصل موضوع تغييري ايجاد نميكنه ...
مهم اينه كه واژه اي به نام "محال" و "غير ممكن" وجود نداره !
هر چيزي و هر رخدادي در اين دنياي رنگارنگ ، امكان پذيره ...
...
شايد راز بزرگ و مهمي كه در اين مورد وجود داره اين باشه كه
چيزي رو كه مي خواهيم با تمام وجود طلب كنيم و
در بدست آوردنش بكوشيم و در نهايت ،
از "او" كمك بخواهيم ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۲/۰۴

چه خوب بود اگر وطن رو ،
به قول شعري كه سياوش قميشي در "تصور كن" خونده ،
"بدون مرز و محدوده" مي دونستيم ...
چه خوب بود تمام دنيا رو "وطن" خودمون تصور ميكرديم ...
چه خوب بود ميتونستيم تعبيري باشيم براي اين رويا ...
...
مايي كه همگي در يك دنياي واحد ، متولد شديم ...
همگي انسانيم ...
همگي مون رو ، يه خداي واحد آفريده ...
همگي مون بايد يه روز جواب كارهايي كه كرديم و ميكنيم رو پس بديم ...
پس فرق ميون يك سرزمين و سرزمين ديگه ،
جداي از اينكه ما توش راحت تر باشيم و نباشيم ، چيه ؟
...
گذشته از اين ، خوبي ها و بدي ها در هر سرزميني ،
و در ميان هر مردمي قابل رويته ،
هر چند ممكنه كم و زياد داشته باشه ...
...
اگر مردمان دنيا بيش از اينها به فكر همدلي و همكاري با هم بودند
و اين تعصبات رو كنار ميگذاشتند وضع همگي بهتر از اين نبود ؟
...
..
.
× با توجه به نوشته هاي دوستان در وبلاگ "درباره وطن دوستي"

۱۳۸۵/۰۱/۳۰

يك راه اين است كه زانوي غم بغل بگيري و
ناله سر كني و اوقات خويش را به تمامي خراب كني ...
...
راه ديگر اين است كه صبر و تحمل پيشه كني و اميدوار باشي ...
حتي اگر آن اميد ، اميدي واهي و پوچ باشد ...
...
اما صبر ، تا كي ؟
شايد تا زماني بسيار طولاني ...
...
اما هر چه باشد راه دوم ، راه عاقلانه تري است ...
اگر تاب تحملش را داشته باشي ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۱/۱۹

شايد ،
تنها راه كنار اومدن با اين دنيا و
دردسرهاش ،
بي خيال بودن و
جدي نگرفتن اونه ...
...
..
.
اگر ميشد ...

۱۳۸۵/۰۱/۱۲

انديشيدن و تكيه بر داشته هاي مثبت پيرامون ما ،
حداقل فايده اي كه دارد ،
استفاده و بهره كافي بردن از شرايط و امكانات موجود است ...
و چه بسا با تكيه بر آنها ،
"نداشته ها" هم روزي به "داشته ها" تبديل شوند ...
...
اما تكيه بر نداشته ها چه سودي به همراه خواهد داشت ؟
جز اندوه ، ناراحتي ، حسرت ، ناكامي بيشتر ،
و از همه مهمتر ، به هدر دادن " داشته هاي ارزشمند موجود " ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۱/۰۲


نو شدن سال ،
عيد ديدني ،
سبز شدن طبيعت ،
طراوت و شادابي ،
همه و همه تنها يك بهانه است ...
يك بهانه براي دوستي ،
يك بهانه براي مهرباني ،
يك بهانه براي شادي ،
يك بهانه براي نو شدن ،
يك بهانه براي شروع دوباره ،
و در نهايت يك بهانه براي زندگي ...
...
سال نو مبارك!
...
..
.

۱۳۸۴/۱۲/۲۷

اكبر گنجي بالاخره آزاد شد!
بعد از ٦ سال زندان ...
بعد از ٦ سال ...
بعد از ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۲/۲۳

ديدت به دنيا و محيط اطرافت دگرگون ميشه ...
انگار همه چيز رنگ و بوي ديگري ميگيره ...
از خيابونها و كوچه هايي داري عبور ميكني
كه شايد هزاران بار ، خيلي عادي از اونها عبور كردي ...
و هيچ چيز عجيب و جالبي هم در اين مسير ،
توجهت رو جلب نكرده بوده ...
اما حالا انگار همه چيز فرق كرده!
خيابونها همون خيابونها هستند و محيط اطراف هم همون ،
پس چي تغيير كرده ؟
تو تغيير كردي ؟ ...
شايد ...
اما در اين تغيير ، چيزي بوده كه نقش كليدي داشته ...
چيزي كه بدون ترديد با نبودش ،
اين تغيير رو هم غير ممكن ميكرده! ...
...
دوربين رو ميگم!
اين موجود دوست داشتني!
...
و به راستي ،
عكاسي هم براي خودش دنيايي داره ...
دنيايي زيبا ، عجيب و شگفت آور ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۲/۱۸

وسواس زيادي ،
كار دست آدم ميده!
همون جور كه بي خيالي محض ،
ممكنه نتايج خوبي به همراه نداشته باشه ...
...
اين وسط تنها و تنها "تعادل" ميتونه كارساز باشه ...
داشتن تعادل هم ، در شرايط و موقعيت هاي مختلف ،
كاري بس سخت و دشواره ...
...
اما كسب اين "تعادل" جز از طريق تجارب گرانبها ،
پرداخت هزينه ، آزمون و خطا و رنج بسيار بدست نمياد ...
پس اگر خواهان حفظ تعادل در زندگي هستيم ،
چاره اي نداريم جز آنكه دشواري ها را پذيرا شويم
و در طول راه هيچ هنگام نااميد نشويم
و محكم و استوار به راه خويش ،
تا رسيدن به مقصد ،
ادامه دهيم ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۲/۰۸

آدمي در زندگي به شدت نياز به تنوع دارد ...
براي به فراموشي سپردن رنج ها ،
و فرار از يكنواختي و سكون ...
...
در واقع يكي از علتهاي اصلي كه موجب مي شود او ،
مدام به دنبال خريد وسايل مختلف ،
و كشف موضوعات جديد و جالب باشد همين است ...
...
او مي خواهد با ايجاد تنوع در محيط اطراف خود ،
خود را و زندگي را تازه كند و به آن شادابي ببخشد ...
حق هم دارد ،
هر چند كه آن تازگي هم دوام چنداني ندارد ،
ولي او با وجود آگاهي از اين موضوع ،
به راه خود و تكرار اين چرخه ادامه مي دهد ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۲/۰۳

همين كه دل ، دل خونبار ابره
همين كه شب ، شب قتل ستاره ست
همين كه بغض تو ، بغض هميشه
همين كه ترس من ، ترس دوباره ست
،
به من چه سرخي ميخك تو مهتاب
به من چه رقص نيلوفر روي آب
قفس بارون كابوس كبوتر ،
به من چه كوچه باغ شعر سهراب
...
كنار كوچه بچه هاي پرسه ،
تو بهت رعشه و رگ ، گرد و سوزن
كنار مادرك هاي شناور ،
روي سمفوني نفرين و شيون
،
كنار فقر گل بانوي ايثار ،
كه ميفروشه تنش رو تيكه تيكه
كنار مرد دريا بغض خسته ،
كه وا ميباره از هم ، چيكه چيكه
،
به من چه سرخي ميخك تو مهتاب
به من چه رقص نيلوفر روي آب
قفس بارون كابوس كبوتر ،
به من چه كوچه باغ شعر سهراب
...
ستيز تگرگ و گلبرگه
مصاف آينه و الماسه
پيكار كبريت و خرمن
نبرد اركيده و داسه
...
..
.
× از آلبوم جديد بيژن مرتضوي

۱۳۸۴/۱۱/۲۷

گيجم ...
حيران و متعجب ...
گاهي ندانستن برخي حقايق ،
خيلي بهتر از دانستنشان است ...
هر چند كه با ندانستن هم چيزي عوض نمي شود ...
...
تصورات و خيالاتت ،
تنها در عرض چند دقيقه ،
نقش بر آب مي شوند ......
سريع تر و ساده تر از آنچه فكرش را بكني ...
...
و اين هم جزء ديگري از همان حقيقت دنياست ،
كه بارها بر تو اثبات شده ،
اما چون چشم بر هم زدني ،
فراموشش كرده اي ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۱/۲۱

زندگي و مرگ ،
دو واژه به ظاهر متضاد و متناقض ...
مرگ ما بي شك در نتيجه نوع زندگي ما رقم مي خورد ...
و به راستي كه ادامه منطقي همان زندگي است ...
همان گونه كه زندگي كرده ايم ،
به همان ترتيب كه از پس آزمايشات موفق و ناموفق بيرون آمده ايم ،
زندگي پس از مرگ را نيز تجربه خواهيم كرد ...
و به راستي اگر زندگي در اين دنيا ،
اين قدر عجيب است و همراه با شگفتي ،
زندگي پس از مرگ هزاران بار عجيب تر و شگفت آورتر خواهد بود!
...
و چه زيباست اين زندگي كه ،
همراه با دانستن اين نكته است كه روزي مرگ ،
به سراغ ما خواهد آمد ...
چرا كه بيشتر و بهتر خواهيم كوشيد ،
و وقت را غنيمت خواهيم شمرد ...
اما اگر مرگي نبود يا اگر دنيايي پس از مرگ نبود ،
در هر دو حال زندگي چه بي ارزش و بي دغدغه ميشد ...
...
و چه زيبا دكتر هاشم آقاجري ،
اين واژه ها را شرح داد ،
و چه دلنشين سخن گفت ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۱/۱۹

و چه زيبا گفت دكتر محسن كديور ،
كه اي كاش به جاي بر سر و سينه كوفتن ،
در درك راه و رفتار حسين مي كوشيديم ...
...
اي كاش به جاي گريه كردن و اشك ريختن ،
"هدف" او را از تحمل آن رنج ها جستجو مي كرديم ،
نه اينكه تنها به "رنج ها" و شرح و بزرگنمايي آنان بپردازيم ...
...
اي كاش پيرو واقعي و عملي حسين بوديم ...
...
اما افسوس كه بيش از آنكه به تصور آيد از مسير خارج شده ايم ...
اصل را فراموش كرده ايم و فرعيات را چسبيده ايم ...
اي كاش بيدار شويم ...
اي كاش ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۱/۱۷

دل خوشي ها چقدر كوتاهند ...
به سادگي متولد ميشوند ،
و به چشم بر هم زدني كمرنگ شده و پايان مي يابند ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۱/۱۳

تمام شد!
نتيجه هنوز "كاملا" معلوم نيست ،
اما در ظاهر چندان عالي به نظر نمي رسد
هر چند كه خيلي هم بد نيست ،
اما تلاش و رنج و زحمت اين روزها را انتظاري بيش از اين بود ...
خساست ها و خودخواهي هاي ديگران ،
آدمي را از زشت و منفور بودن اين خصوصيات آگاه مي كند ...
...
و چقدر بد است محتاج "دوست" خسيسي باشي
كه به خواست و خواهش تو ،
از اساس ، اهميتي قائل نباشد!
و البته بدون شك آدمي با چنين خصوصيتي ،
ديگر "دوست" محسوب نمي شود ...
...
اما نكته مهم تري كه به آن پي مي بري اين است كه
هيچ چيز جز خوبي و بخشندگي و مهر و محبت ،
در اين دنياي گذرا باقي نخواهد ماند ....
...
..
.

۱۳۸۴/۱۱/۰۱

اين بار چتر را همراه خود نمي بري ،
تا حال و هواي آنها كه هميشه بدون چتر ،
در هوايي اين چنين بيرون مي آيند را هم حس كني!
حس خوبي است!
همراه با سوز و سرمايي كه تا عمق جانت فرو مي رود!
تمام لباس ها از سر تا پايت را برف گرفته ...
آن قدر بارش برف شديد شده كه عينكت سراسر برف شده و
مقابلت را به راحتي نمي تواني ببيني ...
به آسمان خيره مي شوي ...
دهانت را باز مي كني و دانه هاي برف را با شور و شوق پذيرا مي شوي!
اما حيف كه اين اشتياق تنها چند ثانيه بيشتر طول نمي كشد ...
چاره اي نداري جز آنكه در برابر قدرت و شدت دانه ها تسليم شوي ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۰/۲۷

فاصله ميان خوشحالي و ناراحتي به اندازه تار مويي است...
نه مي تواني از خوشحالي به خود غره شوي ،
و نه مي تواني از ناراحتي دست از همه كار بشويي ...
به واقع به هيچكدامشان نمي توان اعتماد كرد ،
نه به خوشي ها و نه طبعا به ناخوشي ها ...
دنياي عجيبي ساخته اي خدايا ،
معجوني از تلخي ها و شيريني ها ...
...
..
.

۱۳۸۴/۱۰/۲۲

تنها يك اشتباه "كوچك" در خواندن سئوال ،
موجب مي شود قسمت اعظم سئوال را اشتباه پاسخ دهي ...
حتي اگر توانايي حل سئوالاتي به مراتب سخت تر از آن را هم داشته باشي ...
...
تنها يك غفلت "كوچك" ،
مسير زندگي آدمي را "به شدت" تغيير مي دهد ...
حتي اگر "بيشتر" تصميمات او ، از روي دقت و توجه فراوان بوده باشد ...
...
آيا اين عادلانه است ؟
...
..
.

۱۳۸۴/۱۰/۱۸

چقدر حيف شد!
از دست دادن يك استاد خوب ...
تنها استادي كه از بودن در كلاسش واقعا لذت مي بردم ...
خوبيها زود تمام مي شوند ...
...
زودتر از آنچه به فكر مي آيند ...
...
و به دنبال آن ،
زمزمه آن جمله هميشگي كه :
" اي كاش قدرش را بيشتر مي دانستيم! "
...
..
.

۱۳۸۴/۱۰/۱۴

چقدر خوشحال كننده و اميدواركننده است ،
چقدر انرژي بخش است ...
وقتي كسي با مهر و دوستي ،
از تو تعريف ميكند ...
بابت كاري كه در اصل وظيفه توست ...
و اين چيزي نيست جز لطف سرشار و دقت بي اندازه او ...
آن هم دقتي كه به جرئت تا به حال در كسي نديده اي!
...
..
.
مي بيني غير منتظره و عجيب بودن اتفاقات را ؟
چند روز پيش از بي انصافي يك استاد مي ناليدي ،
و امروز از خوش انصافي و دقت استادي ديگر ، خوشحالي ...
...
..
.
زندگي همين است!
مبارزه در كشاكش خوشي ها و ناخوشي ها ...
خوش اقبالي ها و بد اقبالي ها ...
شيريني ها و تلخي ها ...
...
..
.