۱۳۸۱/۰۶/۰۹

تاجري پسرش را براي آموختن "راز خوشبختي" به نزد خردمندترين انسانها فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه مي رفت تا اينکه بالاخره به قصري زيبا بر فراز قله کوهي رسيد.
..........
به جاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
..........
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح ميداد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که "راز خوشبختي" را برايش فاش کند.پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
..........
مرد خردمند اضافه کرد:معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم.آنوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت:در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن آن نريزد.
..........
مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق بر نمي داشت.دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.
..........
مرد خردمند از او پرسيد:
آيا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است ديديد؟
آيا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد؟
..........
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است.تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
..........
- خوب پس برگرد و شگفتي هاي دنياي مرا بشناس،آدم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در آن ساکن است بشناسد.
..........
مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت،در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت ،با دقت و توجه کامل آثار هنري که زينت بخش ديوارها و سقفها بودند مي نگريست.
..........
او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را، ظرافت گلها و دقتي را که در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به کار رفته بود تحسين کرد.
..........
وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد.
..........
خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني که به تو سپرده بودم کجاست؟
..........
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ريخته است.
..........
آنوقت مرد خردمند به او گفت: تنها نصيحتي که به تو ميکنم اينست:
..........
"راز خوشبختي" اين است که همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني.
..................
بخشي از "کيمياگر" پائولوکوئليو

۱۳۸۱/۰۶/۰۷

.......
هديه من به مادرم به خاطر روز مادر:
.......
نگراني براي من.....
نگراني براي او......
هر لحظه و هميشه...
چه دردي کشيدي
آن زمان که وقت به دنيا آمدنم بود....
با چه شوري و با چه عشقي....
بزرگم کردي....
با هزاران اميد و آرزو....
با ذره ذره وجودت.......
شمع شدي....
و براي روشني بخشيدن به من ،
خاموشي خود را
آب شدن خود را
با جان و دل خريدي.....
از صورتت
از چينهاي صورتت
پيداست...
آن همه رنج و تلاش و خون دل خوردنت....
و من آيا ميتوانم جبران کنم؟؟؟
اصلا آيا ايثار و فداکاري تو ،
قابل جبران است؟؟؟
مي انديشم با خود....
به ياد مي آورم لحظه اي را
که دلت را شکستم ، با لحن صحبتم...
خودم را نميبخشم...
اما تو مرا بخشيدي...
و به من درس گذشت آموختي....
درس معرفت...
مادرم
ميگويند: "بهشت زير پاي مادران است"
ولي من ميگويم:
بهشت هم براي تو
و در برابر ايثار تو
کم است...
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۶/۰۶

چه قدر وبلاگ جديد ايجاد شده....
....
گويي همه از اول ( ياشايد هم از حالا! ) عشق "نوشتن" و "خوانده شدن!" داشته اند....
گويي اين همه انرژي و توان در حال اتلاف بوده است.....
و گويي اين استعدادها تا به حال ناديده گرفته شده اند....
و صد البته نوشتن در وبلاگ ، خيلي بهتر از نوشتنهاي پوچ و بيهوده در چتهاست....
و از اين بعد ، افزايش وبلاگها جاي بسي خوشحالي دارد...
فايده اين همه وبلاگ چه خواهد بود؟؟؟
به نظر من شخصي بودن وبلاگها و اينکه هر کس اختيار وبلاگ خودش را دارد! يکي از مهمترين فوايد است!
و فايده ديگر تجربه هاي شيرين و يا تلخ! بلاگرها ست....
و فايده خيلي مهمتر که البته بيشتر به درد آيندگان! خواهد خورد:
خاطرات ايرانيان به صورت واقعي در اختيار آنان خواهد بود....
خاطراتي که نمايانگر فکر و انديشه ماست....
--البته اگر بلاگر محترم خاطراتش را پاک نکرده باشد!--
.......
به وبلاگها سر ميزنم...
بعضي ها جدا زيبا مينويسند...
در نوشته هاشان نه ريا وجود دارد نه غرور!
مشخص است که آنچه نوشته اند ،از ته! دل است....
خلاصه آدم! وقتي نوشته هاشون! رو ميخونه ، لذت ميبره.....
.......
اما متاسفانه يه تعداد وبلاگ ديگه....
فکر ميکنند که آسمون سوراخ! شده و خدا اونها را به عنوان "تحفه!" انداخته زمين....
چقدر اينها مغرورند و خودستا! و.....
من اصلا قصد غيبت و بدگويي از دوستان ندارم!.....
ولي ايکاش ما ايراني ها وقتي به يه مقام و منصب! و پولي ميرسيديم، "جنبه" داشتيم....
ايکاش زود خودمون رو گم نميکرديم....
اينکه چه کسي بوديم و....
---هر چند که اين خصلت تاريخي ما! آنچنان در وجودمون ريشه کرده که فکر نميکنم درست شدني باشه!!!---

۱۳۸۱/۰۶/۰۵

ديدار با آقا داداش! لذت بخش و عميق بود....
دنيايش با دنياي ديگران متفاوت بود .....
از بطالت و بيهودگي بيزار بود....
از "ناداني" عده اي و ادعاي "دانايي" عده اي ديگر....
درباره همه چيز صحبت کرديم....
از درد جامعه ....
از سقوطش....
از مردمش...
و از فرهنگش....
از رسومات سنتي بيهوده....
از انسانيت و مردانگي
از ...........
هديه هايي بس گرانبها به من داد...
"دنياي سوفي" ، "کيمياگر" ، "کوري" ،"قلعه حيوانات" ، "سمفوني مردگان" .....
و من پي بردم تا رسيدن به "انتهاي راه" ، سفري طولاني در پيش دارم....
سفري بس شيرين و گوارا و دوست داشتني...
....
آقا داداش! ممنون.

۱۳۸۱/۰۶/۰۳

گفتي ننويسم....
و من ننوشتم!.....
گفتي نخوانم....
و من نخواندم!....
حالا مدتي است که خواندن و نوشتن ... را ترک گفته ام!....
گفتي و گفتي و گفتي.....
و من انديشيدم....
به روزها...
به ساعتها....
به لحظه لحظه هاي عمرم....
که چه بيهوده تلف شد....
باد داشت مرا با خود ميبرد....
مرا با خود برد...
اگر تو نبودي و نگفته بودي ، برده بود....
سفري بس طولاني در پيش دارم...
در راه شناخت خودم ....
و در راه شناخت هستي....
و من خوشحالم و رها....
و حالا من اينجا و در اين لحظه آغازي دوباره را جشن ميگيرم.....

۱۳۸۱/۰۶/۰۲

چه تند و سريع ميگذرد
زمان....
همين ديروز بود که غم و غصه ام تنها! دل مشغوليهاي بچگانه بود!!!
و عجب حال و هوايي داشتم آن روزها....
بي دغدغه و نادان!....
نادان از حقايق و اسرار .......
و چه زيباست ندانستن.....
"ندانستن حق مردم است!"
به ياد دارم از وقتي دانستم، دردسر آغاز شد......
گويي تا قبل از ندانستن يک درد داشتم و بعد از آن هزار درد!
و چه زيبا بود آن دوران پاک....
و چه زود گذشت.....
شايد هم تقدير و حکمت بر اين است...
شايد هم معناي "زندگي" همين باشد....
شايد هم رمز اصلي هستي همين "دانستن" است...
ولي ديگر چاره اي نيست!
با اولين "دانستن" کنجکاوي براي رفع ديگر "ندانستنها!" آغاز ميشود....
و بعد از آن ديگر "ندانستن" غير قابل تحمل ميشود....
با وجود دردهاي "دانستن" .....
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۳۰

زندان زنان.....
تا قبل از ديدن فيلم "منيژه حکمت" ، با خوندن کتاب "خاطرات زندان" شهرنوش پارسي پور ، ذهنيت و تصوري نسبي درباره زندان(از نوع زنونه اش!) پيدا کرده بودم.....که با ديدن اين فيلم ، اون ذهنيت تکميل شد.
....
فيلم در حقيقت به گونه اي مستند ، به وقايع زندان در سه بخش(در اوايل انقلاب و بعد از جنگ و امروز! ) پرداخته ....
جدا در زندان(چه از نوع زنونه چه از نوع مردونه!) ، دنيايي متفاوت از دنياي بيرون از زندان ، در جريانه.....
....
در اين ميان چه در مردان و چه در زنان از منظرگاه "جنسي" مشکلات فراواني بوجود مي آيد....
که به دلايل مختلف در اکثر موارد ، انحرافات جنسي از بديهي ترين! وقايع زندان است...
همان طور که در فيلم "زندان زنان" نيز "ظاهرا" علت اصلي خودکشي دخترک همين است....
.......................
و اما فيلم
.......................
در ابتداي فيلم رييس زندان که زني بيرحم و خشن به نظر ميرسد ، ميخواهد اوضاع زندان زنان را سر و سامان دهد .....
آن هم در اوايل انقلاب و در حالي که تعداد زندانيان آن قدر زياد نيست...
در اين ميان وي تنها و تنها از بعد مديريت و رياست! به شغل خويش مينگرد و نه از روي انصاف و انسانيت....
تاکيد ميکند که همه حجاب خويش را در سلول خويش! حفظ کنند.....
حال دليل حفظ حجاب آن هم در زنداني که تنها "زنان" در آن به سر ميبرند، روشن نيست....
دختري بنام "ميترا" در اين ميان "بي پروا" ، اعتراض ميکند....
و رييس! به جاي اينکه جوابي منطقي! به وي بدهد دستور ميدهد که موهاي وي را از ته بزنند....
و حالا او ديگر نيازي نيست که روسري سرش کند.....
چرا که ديگر مويي نمانده!....
تنها نفرت "ميترا" باقي مانده .....نفرتي که نسبت به رييس زندان و عقايدش و اسلام ، بوجود آمده....
و اين تنها به خاطر ديد و نگاه غلط همان رييس نسبت به اسلام و واقعيتهاست که بوجود مي آيد...
.......
در نيمه هاي شب و هنگام بمباران هوايي که مسئولان زندان به فکر محافظت جان "خودشان" هستند....
زني درد ميکشد....
او بچه دار است....
زندانيان فرياد مي زنند....
اما جوابي نميشنوند....
"ميترا" که در دانشگاه "مامايي" خوانده بوده ، بچه را به دنيا مي آورد...و اسمش را ميگذارد: "سپيده"
و "سپيده"در زندان اولين گريه خود را سر ميدهد....
اينکه چه سرنوشتي در آينده در انتظار اوست ، خدا ميداند!
...............................................................................
و حالا جنگ به پايان رسيده....
و نتيجه تربيـت يک نسل جديد را نظاره گر هستيم....
دختري 17 ساله بنام "سحر" وارد زندان ميشود....
مهمترين چيزي که ذهن زندانيان را به خود مشغول کرده "دختر بودن" وي است....
در اين ميان "ميترا" موضوع و خطراتي که براي دخترک نوجوان وجود دارد به رييس زندان گوشزد ميکند...
تا اينکه آنچه نبايد رخ ميداد ، اتفاق مي افتد....
"ميترا" نصفه هاي شب با "ناله" سحر از خواب بلند ميشود و به سلول وي ميرود ، سلولي که 7،8 نفر در آن "ظاهرا" خوابيده اند! و.... دعوايي شديد سر ميگيرد....
"زيور" مقصر اصلي ماجراست....و البته جزييات موضوع ، مبهم و نارساست...
و رييس زندان تازه از خواب! بيدار ميشود....
اما چه فايده...
"سحر" بعد از چند دقيقه! خود کشي ميکند....
به خاطر حفظ حرمت وجودش....
و به همين راحتي زندگي دختري در زندان! به پايان ميرسد....
به کدامين گناه ؟؟؟
...............................................................................
و حالا "ميترا" ، بيش از 17 سال است که در زندان است....
ناگهان! دختراني را به زندان مي آورند که قيافه ظاهري شان را - امروز- در خيابانها نظاره گر هستيم.....
آنها موردات! منکراتي دارند......
آنها را به زندان آورده اند که درستشان کنند....که تربيت شوند.....که به اشتباه! خود پي ببرند.....
....
زندان پر شده است از دختران جوان و غير جوان!......
جاي کافي وجود ندارد.....
"سپيده" که 17 سال پيش در زندان (توسط "ميترا") به دنيا آمده بود دوباره به زادگاه خودش برميگردد
....
در حالي که به يک دختر پر شر و شور ، تبديل شده....
و بقيه به او ميگويند : "اسي"
واقعا او چه تقصيري داشته که اين گونه به دنيا آمده و به دور از پدر و مادر و تربيت آنها رشد کرده ؟؟؟
و آيا زندان ميتواند او را به راه راست! هدايـت کند؟؟؟
هم فيلم و هم واقعيت ، به سئوال بالا جواب ميدهند:
نه تنها زندان ، مشکلي رو حل نميکند بلکه اگر شخصي ، به خاطر جرم کوچکي به زندان افتاده باشد ، به مرور زمان در زندان به يک سارق حرفه اي تبديل ميشود....
و تمام فوت و فن خلاف(از همه مدلش!) را فرا ميگيرد!
.......
"سپيده" با شر وشور خاصي زندان را به هم ميريزد ...
رييس زندان خيلي عصباني است....
اما حرفهاي "ميترا" روي رييس تاثير ميگذارد...
اينکه او در همان زندان به دنيا آمده و پدر و مادري نداشته و مقصر نيست....
بعد از مدتي"سپيده" آزاد ميشود...
و حالا رييس زندان ديگر پير شده است.....
خسته است....
به 17 سالي مي انديشد که سعي در بهبود وضع زندان داشته است.....
"ميـترا" با کمک او از زندان آزاد ميشود.....
تا بتواند جاي "مادري" را براي آن دخترک پر شر و شور(سپيده يا اسي!) بازي کند.....
تا نجاتش دهد....
آخر خودش در طلوع سپيده.....او را به دنيا آورده....
و"ميترا" به سوي "سپيده" ميرود....
"ميترا" و "رييس زندان" ، چشم در چشم هم مي اندازند....
شايد اکنون زماني باشد که هر دو همديگر را خوب درک ميکنند...
و هر دو اميدوارند که بتوانند زندگي "يک دختر" را نجات دهند....
و در زندان باز ميشود...
و "ميترا" بالاخره از زندان آزاد ميشود....
و به آينده مبهم و تاريک "خودش" و "سپيده" مي انديشد.....
..................................
..................................
در سراسر فيلم نکات مبهم زيادي به چشم ميخورد که مشخص است که علت اصلي اين ابهامات همان تيغ برنده! سانسور بوده است........
در نهايت به نظر ميرسد با وجود "سانسور" ، "منيژه حکمت" خوب از پس کارگرداني فيلم برآمده....
..................................
البته نکات و موارد فراوان ديگري نيز وجود داشت که امکان به تصوير کشيدنشان نبود....
که تا به زندان نيفتيم! از درک و تصورشان ، عاجزيم....
..................................
..................................
و من همچنان به "زندان زنان" مي انديشم و به فوايد و مضراتش! .....
و هر چه با خود کلنجار ميروم! ، از فوايدش چيزي به ذهنم نميرسد....
اما ضررها و زيانهايش مثل پتکي برسرم ميکوبند.............................
و من نميدانم جواب اين ابهامات ذهنم را ......................................

۱۳۸۱/۰۵/۲۸

از همون اول! نسبت به کلمه توقيف يا سانسور در مورد کتابها حساس بودم!
چند سال پيش بود که سخت افتاده بودم تو خريدن کتابهاي توقيف شده يا ناياب!
ابراهيم نبوي از "همسايه هاي احمدمحمود" نوشت....
رفتم سراغش....!
کل انقلاب رو زير و رو کردم...
تا اينکه بالاخره کتاب رو گير آوردم...
کتابي بود با نثري دلنشين و عاميانه.....و بيانگر دوره اي از زندگي ايرانيان ....
با تمام ريزه کاريهايش!
اون موقع که "شازده احتجاب" اجازه انتشار نداشت! با جستجوي فراوان پيداش کردم
و کتابهاي ديگر...
......
ايکاش آنها که دستي در اين امور دارند کمي بيشتر مي انديشيدند و چاره اي ديگر جستجو ميکردند!
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۷

دوستاني که دوست! دارند کمي بيشتر در مورد من بدونند به اينجا يه نگاهي بندازند!
اميد...
هر کدوم از ماها به يه اميدي داريم زندگي ميکنيم....
تمام سختيها و مشکلات رو با همين "اميد" تحمل ميکنيم....
خيلي وقتها شده که "نا اميد نا اميد!" شدم....
از زندگي و مشکلاتش....
از ادامه راه.....
و از آينده......
اما اين حالت هميشه در مورد من موقتي بوده!...
يعني بعد از يه مدت کوتاه دوباره يه حسي تو وجودم جوونه! ميزنه و دوباره "اميد" به سراغم مياد!....
و واقعا اين "اميد" عجب نعمتيه!
.....
افراد زيادي رو ديدم که "اميد" تو زندگيشون يه دفعه و در يک اتفاق خاص جوونه زده....
و همين "اميد" بوده که ترقي و موفقيت رو براشون به ارمغان آورده.....
پس با اين همه فوايدي که "اميد" داره! حيف نيست که ما بچسبيم به "نا اميدي" ؟!!
.......
هر چند که قبول دارم وضعيت فعلي جامعه ما (از هر لحاظ!) چندان اميدوار کننده! نيست....
اما نکته مهمي که وجود داره اينه که با "نا اميدي" نميتوان به اصلاح وضع موجود پرداخت....
بلکه تنها "اميد" است که بيش از هر لحظه ديگر ، ميتواند ما را ياري کند....
پس معطل چي هستيد؟؟؟
سريع تر "اميد" رو با دل و جانتون آشنا کنيد و قدرش رو هم بدونيد!
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۵

گاهي اوقات آدم يه حال و هوايي پيدا ميکنه....
وصف ناپذير...
هيچ کس جز خودش و خداش! نميتونه حال و هواش رو درک کنه.....
بقيه متعجب از اين حال و هواي آدم هستند...!
من هميشه وقتي يه همچين حسي بهم دست ميده...
سعي ميکنم يه جايي خلوت گير بيارم!...
و بعد کمي گريه ميکنم.....
آروم ميشم!....
به طرزي اعجاب انگيز.....
جالبه نه؟....
گاهي اوقات خودمم از اين موضوع متعجب ميشم!....
اما خوب خداييش خوب آروم شدنيه.....خوب!
.......
البته گاهي اوقات هم ميرم سراغ سياوش قميشي....
صداش برام آرامش بخشه....
اون هم خيلي آرومم ميکنه....
وقتي ميخونه:

از عذاب جاده خسته
نرسيده و رسيده
آهي از سر رسيدن
نکشيده و کشيده
غم سرگردونيامو با تو صادقانه گفتم
اسمي که اسم شبم بود ، با تو عاشقانه گفتم
با تنم زخمي اگه بود
بي رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق مي دونستم
اين برام شکسته اما، تو رو عاشق ميدونستم
تو تموم طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو ، راه توشه من
اسم تو همسفرم بود
من دل شيشه اي هر جا
پر شکستن که شکستن
زير کوه بار غصه
هم نشستم که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحيفم و پياده
تو رو فرياد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
....
نيزه نمباد شرجي
وسط دشت تابستون
تازيانه هاي رگبار
توي چله زمستون
نتونستن ، نتونستن
جلوي منو بگيرن
از من خسته خسته
شوق رفتنو بگيرن
حالا که رسيدم اينجا
پر قصه برا گفتن
پر نيازه تا براي
آه کشيدن و شنفتن
....
تو رو با خودم غريبه
از خودم جدا ميبينم
خودمو پر از ترانه
تو رو بي صدا ميبينم
من سرگردون ساده
تو رو صادق ميدونستم
اين برام شکسته اما
تو رو عاشق ميدونستم
....

۱۳۸۱/۰۵/۲۳

در حال گذر از خيابانهاي تهران هستم...
در اتوبوس...
گرماي هوا بيداد ميکند....
سر دردي شديد تمام وجودم را دربرگرفته....
با چشماني سوزناک به بيرون نگاه ميکنم.....
3 پسر به دنبال 2 دختر در حال متلک انداختن! و غيره! هستند...
دخترها لبخند ميزنند....
اتوبوس نگه ميدارد....
گويا با راننده اي دعوايش شده!.....
فحش هاي ناموسي! روانه ميشوند....
نثار خواهر و مادر هر دو طرف!.....
سرم درد ميکند...
بالاخره اتوبوس شروع به حرکت ميکند......
سر چراغ قرمز دوباره مي ايستد.....
شخصي بدون هيچ گونه ترسي دادميزند: فيلم ، عکس ، سي دي.....
دختري به سمت او ميرود....
از او سئوالي ميکند ....و درخواستي....
اتوبوس شروع به حرکت ميکند دوباره.....
شخصي داخل اتوبوس شده که در حال نواختن! است....
در انتها از مشکلات و بي پولي و بيماري زن و بچه اش ميگويد و....
زن جواني داد ميزند: بردند همه طلاهام رو همه پولهام رو بردند.....بگيريدشون...
(...)
چند پسر جوان به دخترک بيچاره! متلکي آتشين مي اندازند و رد ميشوند....
من همچنان در اتوبوس هستم....
سرم هم شديدا درد ميکند....
چشمانم ميسوزد......
خسته ام.....
به مقصد رسيده ام پياده ميشوم....
دختر جواني در حال چانه زدن با راننده پرايد است....
ظاهرا از او مبلغي پول ميخواهد ولي راننده .......
با افکاري پريشان به راه مي افتم....
فکرم کار نميکند....
هزاران سئوال بي جواب ذهنم را ميفشارد....
به انتهاي راه مي انديشم...
با اين سر درد و چشمان سوزناک.....
......
.....
....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۲۲

دخالت در حريم خصوصي افراد!
دختري چند روز پيش مطلبي به "گويا" فرستاده بود ، که جدا تاسف بار بود...
قضيه اين گونه بود که وي همراه نامزدش(که پدر و مادر دو طرف هم از قضيه کاملا مطلع بوده اند)
به پارک لاله رفته بودند.... و در آنجا توسط "گشت ويژه" مورد بازخواست و توهينهاي گوناگون قرار گرفته بودند و حتي از ضربات مشت و سيلي نيز بي نصيب نمانده بودند!
متن نامه طولاني است ، اينه که توصيه ميکنم خودتون بخونيدش...
واقعا تاسف بار و غم انگيز! است...
وظيفه اصلي پليس 110 و گشت ويژه ، مبارزه و مقابله با "اراذل و اوباش" - اون هم به معناي واقعي! – ميباشد ، نه شکستن حريم خصوصي افراد و توهين کردن به آنان!
...............
متاسفانه مشکلات فرهنگي که امروزه در کشور ما روز به روز در حال افزايش است ، با اين کارها برطرف نخواهد شد که بدتر از اين هم خواهد شد!(هر چند که اين مورد اصلا ربطي هم به اين مشکلات فرهنگي! نداشته)
...............
در زير قسمت انتهايي نامه رو ميخونيد:

"جو خيلي بدي حاکم بود ، اين بود که با کمال تاسف نتونستم خودم رو نگه دارم ، بغضم ترکيد و اشکام دونه دونه ميريخت...خيلي بد شد اصلا دلم نميخواست جلوي اين از خدا بي خبرها گريه کنم.
سربازي که بالاي سرم ايستاده بود گفت : عيب نداره ، ميدونم شما چي ميکشين!!!!!
سرباز بازپرسه گفت خانم شما برين وقتي بلند شدم هيچ جايي را نميديدم ، تمام پهناي چشمم غرق اشک بود ، يکي شان گفت: ببينيد باهاتون با احترام صحبت کرديم ها..!!!
از پله هاي ميني بوس به سرعت پايين رفتم، دستم را محکم به دهانم ميفشردم تا صداي فرياد دلم از دهانم بيرون نزند.چند دقيقه بعد حنيف دست گذاشت رو شونم و گفت بريم، ولشون کن،.....
يه نگاهي بهش انداختم از زير چشمهاش تا گردنش زير گوشش قرمز بود و رد انگشترو صورتش باقي مونده بود ، چند جاي صورتش هم زير پوستش خون مردگي شده بود...
چقدر صورتش باد کرده بود...
دلم آتيش گرفت ، مالامال از نفرت و خشم و کينه.هر دومون به دوردست مبهم و تاريک و تيره اي که در انتظار من و هم سن و سالهاي من است خيره شديم و به راهمون ادامه داديم....."

۱۳۸۱/۰۵/۲۱

متاسفانه از قديم الايام! در ايران، رسم شده که براي شهادت ائمه عزاداري ميکنند...
سينه ميزنند...... کلي گريه ميکنند.....و .......
بيشتر تعطيلي هاي ما هم به همين خاطره....
حالا کاري با ضررهاي اقتصادي و مالي اين تعطيليها به اقتصاد کشورمون ندارم!
اما واقعا دليل اين عزاداري ها چيه؟
جز اينکه امامان رو ضعيف و ناتوان جلوه بدهيم؟
جز اينکه ديگران رو از اسلام دور کنيم(چرا که افراد ديگه تعجب ميکنند! نميدونند دليل اين همه سينه زدن و به سر زدن و..... چيه! و .....)
آيا واقعا اين کارها نشانه مسلمونيه؟
کسي که تو ماه رمضان يا محرم مياد عزاداري و کلي هم سينه ميزنه و لخت ميشه و سينه اش رو سرخ ميکنه و..... و بعدش ميره بيرون سر هم وطن خودش کلاه ميزاره...
مردم آزاري ميکنه و.....
آيا يه همچين کسي گناهانش با چند بار سينه زدن و... پاک ميشه؟؟؟
بهتر نيست به جاي اين عزاداري ها بشينيم ببينيم اون بزرگان چه اخلاق و عقايد و منشي داشتند و يه کم فقط يه کم! خودمون رو به اونها و اخلاقشون نزديک کنيم؟؟؟؟
ما تو اينجا از سالها قبل تنها ياد گرفتيم که حرف بزنيم و شعار بدهيم و.... ولي هيچ وقت عمل تو کار نبوده!
قضيه اين عزاداريها هم همينه!
فقط رياکاري رو ياد گرفتيم!
اينکه به بقيه بگيم بله ما مسلمونيم! کارمون درسته!
ولي من فکر نميکنم ما خوب به وظيفه خودمون عمل کرده باشيم!
چرا که اگر تنها به بخش کوچکي از همون حرفها و شعارهايي که ميدهيم فکر ميکرديم و بهش عمل ميکرديم ، حالا وضعمون اين نبود!

نکته تکميلي! : مطالب بالا درباره همه عزادارن صدق نميکنه اما در مورد بيشترشون صدق ميکنه هر چند که استثنا هم وجود داره!

۱۳۸۱/۰۵/۲۰

"آقاي کارمنديان" به سئوال ديروز من ، به زيبايي پاسخ دادند :
..............................................................
عليرضا جان سلام
زيباترين گلها در سخت ترين شرايط و در بيابان ها ميرويند و نه توی گلخونه!!
وجود خرده خودکامه گان موهبتي است برای تلطيف روح که هيچ جای دنيا به اندازه اينجا يافت نميشه!!!
اگه ميخوای در رکاب مهدی باشی از اينجا تکون نخور چون از اينجا بدتر جایی نيست!!!
هر جا بری آسمون همين رنگه اگرچه زمینش فرق بکنه!!!
اقتباس از کتاب خودآموز خود آزاری
..............................................................

۱۳۸۱/۰۵/۱۹

وضعيت بدي شده.....
با هر کسي که صحبت ميکنم ، قصد داره از کشور خارج بشه!و ...
ميگن : خسته شديم.....ميگن ديگه تحملش رو نداريم.......
ميگن : هر جا ديگه بوديم کلي عزت و احترام داشتيم!
ميگن : حيف انرژي که ما اينجا هدرش! بدهيم...
ميگن : هيچ کس برامون ارزش قائل نيست!
ميگن : اينجا آينده روشني نداريم....
ميگن :...........................
ميگن : ................
نميدونم در پاسخشون چي بايد بگم؟
فراموش کردم روز خبرنگار رو به دوستان خبرنگار! تبريک بگم.
هر چند که فکر کنم خوب! هديه اي دريافت کردند......خــــوب!

۱۳۸۱/۰۵/۱۸

روزنامه آيينه جنوب هم بعد از 7 شماره و "روز نو" هم قبل از انتشار توقيف شدند!
ناراحت شدم؟؟؟؟؟؟؟
نه بابا! ديگه عادت کردم!!!
من قصد دارم هر "جمعه" گزيده اي از وبلاگهاي همسايه! رو انتخاب کنم...
البته وبلاگهاي ديگري هم هستند که همين کارو ميکنند...
اما خوب اين گزيده ها از بعد و نگاهي متفاوت و با تلخيص! و از نظر خودم! انتخاب شده اند!!!
ضمنا فکر ميکنم خيلي خوبه که همه اين کارو بکنند! چون اونقدر تعداد وبلاگها زياد شده که نميشه همشون رو خوند!
...............

ياشار:
آن خشتی که خانه مان را تا ثریا کج کرد
نبود آزادی , نبود ؟!

كاريكلماتور:
ــ مرگ و زندگي دو طرف يك سكه اند .
ــ تصوير آخرت نقش آينه شكسته مي شود .
ــ آينه خيلي زود تصوير را از ياد مي برد .
ــ وقتي پاهايم اختلاف عقيده پيدا ميكنند ، بر سر دو راهي نامرئي قرار مي گيريم .
ــ باغبان با عاطفه اي ، كه نمي خواست با درخت خشك قطع رابطه كند نجار شد .
”پرويز شاپور”

يک نگاه ساده:
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
ميگن نوشته هات غمناكه...
ميگن انگار نويسنده نوشته هات، مرده...
ميگن، انگار خودت هم مردي...
خوب، بياييد، اين خوشحالي...اينم شادي...
ما ها كه ديگه خيلي وقته واقعا نخنديديم...
ما ها كه شاديامون خيلي وقته تظاهر به شاديه...
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
ما ها كه زندگي هامون قلابيه...
ما ها كه با محبت هاي كاغذي ... با عشق هاي كاغذي ... با خنده هاي كاغذي ... با دوستي هاي كاغذي و حتي با غم هاي كاغذي، مدتهاست كه خو گرفته ايم...
نيش ناش، ناناش...نيش ناش ناناش... نيييييييييش ناش.
اين هم شادي... از همون نوعي كه مي پسندين!!!
ماها كه ... ولش بابا... نيش ناش، ناناش، ناناش... نيش ناش، ناناش، نيييييييييش ناش...

ايمان:
از دل من و از قلم گابريل گارسيا مارکز يا برعکس !
دوستت دارم، نه بخاطر شخصيت تو، بلکه بخاطر شخصيتی که من در هنگام با تو بودن پيدا ميکنم.

آرش آريا:
پنج شنبه هفته پيش رفتم فيلم ارتفاع پست را همراه دوستم ببينم اصلا ان چيزی نبود که فکر می کردم می گفتند که همون اژانس شيشه ای است
ولی ان را در هوا پر کرده اند ولی اصلا در حد اندازه اژانس شيشه ای نبود البته نقاط قوتی هم مثل بازی خوب بازيگر نقش اول مرد و بازی خوب گوهر خيرانديش داشت
يک نکته ديگر هم که بايد ادم بهش توجه کنه اينه که حاتمی کيا در يک فضای فوق العاده کوچک و بسته که از فضای اژانس شيشه ای هم کوچک تر هست کار کرده
مشکل اصلی فيلم به نظر من مشکل کارگردانی نيست بلکه مشکل فيلمنامه هست
من که بعد از ديدن فيلم کلی اعصابم خرد شد

دلارام:
قليان کشيدن...
سايت امروز گزارش داده است که در منطقه درکه تهران قليان کشيدن برای جوانان زير ۲۵ سال و زنان ممنوع شده است. هر چه فکر کردم فلسفه ممنوعيت قليان کشيدن برای زنان را نفهميدم!

محمد:
بعضی وقتها آدم خيلی تنها می شود . اينقدر که آن همه درد را نمی فهمد . خودش نيست يک نفر تنهای ديگر است که به جای آدم می نشيند و
وقتی ايام درد و رنج و تنهايی تمام شد به بدن کس ديگری نقل مکان می کند . نمی دانم اسم اين فرشته تنهايی خدا چيست ،
اما دوستش دارم چون وقتی به جای روح آدمی می نشيند خدا به يک قدمی آدم می رسد ،
پشت سرت می نشيند و بويش را و نفسش را حس می کنی.........


فرها د:
مي توان بر مسير خطوط حركت كرد
و مي توان نكرد
مي توان از تهي فضاي ميان خطوط گذر كرد
و مي توان نكرد
بيا تا من و تو نكنيم
نه بر مسير خطوط پا بر داريم
و نه از ميانشان بگذريم
بيا تا ما
خطوط را برش دهيم
خطوط را پلكان كنيم
خطوط را نردبان كنيم
بيا تا ما
كوتاه ترين راه را رويم
بالا رويم!

محبوبه:
دیروز بطور اتفاقی متوجه شدم که یکی از خبرهام در یکی از روزنامه ها چاپ شده ولی منبع خبر یک خبرگزاری دیگه ای هست.
وافعا تعجب کردم چون مطمئن هستم آن خبرگزاری اصلا این خبر جزو اخبارش نبوده.
ببینید در روز روشن چطور خبر دزدی میکنند؟!!!!

nwa_nwanda :
نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمي شود.اين واژه مي لرزد مرتعش مي شود پرواز مي کند بال مي گسترد.در همه جاي هوا هست-اما هيچ کس آن را بر زبان نمي آورد.
وقتي يکي از ما دچار اندوه مي شود نزد دوست خود مي رود يعني نزد نخستين کسي که از راه مي رسد.زيرا در اين جا همه برادر و خواهرند.
بايد اتفاق مهمي روي دهد تا واژه عشق تنها يک بار بر لبان ما بنشيند-و اين خبر از هيچ پيامد خوشي ندارد.....
ما خيلي چيز نوشته ايم.خيلي واژه عشق را بر روي لطافت کاغذ سفيد گريانده ايم.البته نوشتن همان گفتن نيست.
مدتها پيش باراني از کتاب باريد.طوفان نوحي حقيقي.
از آن زمان ديگر رها کرده ايم.از آن زمان فهميده ايم که براي نوشتن واژه عشق مرکبي بيش از آنکه در دنيا هست لازم است.
-کريستين بوبن

آشنا:
بسياري از ماها خواسته يا ناخواسته گرفتار صفت زشت تكبر هستيم و اين دو صفت يعني تواضع و تكبر ضد هم هستن، هر انساني يا بايد متكبر باشه يا متواضع.
از نظر مردم هم تواضع علامت بزرگيه و به همين خاطر مردم هر كسي رو كه تواضع داره دوست دارن.
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هرگز نخورد آب زميني كه بلند است

و شايد هيچ:
روزگار سکون به پایان رسید
از همین امروز روزگاری نو در این وبلاگ آغاز خواهد شد
تمام آرشیو پاک و مطالب نو جایگزین خواهد شد

کيوان:
روز خبرنگار
روز خبرنگار نزدیک است وباز هم ما منتظر یک اتفاق ناخوشایند برای جامعه مطبوعات هستیم هر چند که گویی اتفاق ناخوشایند امسال همان توقیف "نوروز" بود...

آسمانهاي تاريک:
چگونه می توان دريافت چه کسی راست و چه کسی ناراست است؟ چندان آسان نيست. يا بهتر است بگويم تا زمانی که پليدی کسی آشکار نشده و
تو آنرا درنيافته ای نمی توانی چهری راستين آنرا بشناسی. بنابراين چاره ای نداری تا به همه باور داشته باشی،
مگر اينکه آنها خودشان با سخنشان و نوشته ی شان و يا کردارشان نشانت دهند که دروندند و فريبکارند.

علي برنجيان:
از بلندگو قطار برقي مترو اعلام شد كه ايستگاه آخر است. در ها كه باز شد ، در كمال نا باوري ديدم كه مردم سراسيمه به سمت پله برقي مي دوند تا زودتر به آن برسند
و بالطبع زودتر به اتوبوسهائي كه بيرون منتظرند! منظره جالبي نبود، بالاخره پس از بالا رفتن از تعداد زيادي پله به محوطه بيرون رسيدم .
اينجا قضيه بر عكس شده بود. مردمي كه با اتوبوسها به سمت مترو مي آمدند متوجه شدند كه مترو تازه رسيده و
از اينرو آنها هم شروع كردند به دويدن به سمت مترو.
فيلم جالبيست! دقت كنيد! دو گروه در خلاف جهت هم در حال دويدن هستند.
دوستي مي گفت: يه روز مردم شعور كافي براي اجتماعي زيستن را به دست خواهند آورد.
ولي به نظر من اين عقيده مثل اينست كه وسط كوير ايستاده باشي و بگوئي: يه روزي انشا الله اينجا جنگل خواهد شد!!!!
كار جنون ما به تماشا كشيده است. مردم ايران با سرعت بسيار زياد دچار استحاله فرهنگي هستند و روز به روز از استاندارد هاي يك جامعه سالم بيشتر فاصله مي گيرند
افسوس.

اميد باران:
قصه بي پناهي دختركان در بازار سياه باكره گي
و پسران پيرشده در ابتداي تولد را
با نسيم
با باد
و با برگ بازگو كردم
و هيچ نشنيدم
مگر سكوت
كه همراه من در تمام راههاي سرگرداني است

۱۳۸۱/۰۵/۱۷

چه غم انگيز و تاسف بار است....
من که از خواندن اين نامه ، سخت متاثر شدم...
..................................................
............................................
......................................
................................
..........................
.....................
.................
.............
..........
.......
.....
...
..
.

۱۳۸۱/۰۵/۱۶

حکايت غريبي است! روزنامه اي توقيف ميشود ...... روزنامه اي ديگر متولد ميشود ..... دوباره توقيف و ......
اين چرخه ! تکرار و تکرار ميشود!
اما پشت اين توقيف و تولد! چه نهفته است ، چه فوايد و منافعي از آن نصيبمان (يا نصيبشان! ) شده ؟
....
يادمه قبلا از اينکه روزنامه اي رو توقيف ميکردند خيلي ناراحت ميشدم....
به خصوص در مورد روزنامه "نشاط" خيلي زياد! ناراحت شدم....
اما حالا ديگه واسم تکراري شده!
ديگه نه زياد از بسته شدن "نوروز" ناراحت ميشم و نه از باز شدن "آئينه جنوب" خيلي خوشحال ميشم!!!
شما چطور ؟
باز بهار آمد....

باز بهار آمد ، شيفته ام ، مستم
آه که ميلرزد باز دلم ، دستم!

عطر و نسيم اکنون باده شد و افيون
بيش نميخواهم ، کز نفسي مستم

عقل جنون دارد؛ تام نيازارد
جستم و بي پروا بند بر او بستم

عاشقي و دوري ، مستي و مستوري
گر تو توانستي ، من نتوانستم

در تب هذياني ، از تو سخن گفتم
با شب هجراني ، ياد تو پيوستم

بستر آرامش يکسره شد آتش
بس که سپند آسا خفتم و برجستم

نامه بده ، ورنه کشته غم گويد:
" دير شد آن دارو؛ تاب نيارستم."

دير شد آن دارو؛ داري و نفرستي!
چند بها خواهي تا به تو بفرستم؟

سروي و ، بايستت طاقت تير و دي
لاله خردادم ؛ صبر نبايستم

با دل خود گفتم : "زنده آن ياري؟ "
کشته عشقت شد؛ گفت : "بلي ، هستم! :
س.ي.م.ي.ن.ب.ه.ب.ه.ا.ن.ی.

۱۳۸۱/۰۵/۱۴

در تلاشم...
در تلاش بودم....
خيلي زياد.....
سعي ميکنم اميدوار باشم...
و با طراوت....
خدايا خودت همچون هميشه همراهم باش....
آخه من که جز تو.....
ميدونم که همراهمي.....
پس حرکت ميکنم....
به سوي رهايي....
و به سوي رها شدن....
و فراموشي زشتي ها.....
و به خاطر سپردن "طراوت" هستي.....
داداش ياشارم ميگه:

مي پرسي:" چرا از سياست دوري مي كني؟چرا فعاليت سياسي را بيهوده مي داني؟"
هزاران كلمه در ذهنم مرور مي شوند تا براي تو كتابي بسازند از گذشته و حال سياست و سياست بازان و ظلمي كه بر مردم بيچاره وناآگاه اين سرزمين كهن رفته است. حكايت گوهران اين اقيانوس كه حاصل عمرشان در ميان دسيسه چينان دست به دست شده است.
خسته مي شوم از يادآوري اين همه درد , آه از صبر اين مردم صبور!
كتاب برادرم ناظم را بر مي دارم :
"ماموران انتظامي سيخ ايستاده اند
دست و بازو تكان مي دهند و ابرو درهم كشيده اند
آزادي ما به رنگ باتونهاي آنهاست
ماموران انتظامي سيخ خواهند ايستاد
تا وقتي كه مردم دوست داشتن همديگر را ياد نگرفته اند."
چقدر شعر رهايي دهنده است!
همه را به آب مي سپارم.

۱۳۸۱/۰۵/۱۳

با دوستي صحبت ميکردم....
به او از فوايد 2 خرداد و پس از آن گفتم.....
از اينکه سطح آگاهي مردم افزايش يافت......
از اينکه خيلي از پنهان کاريها افشا شد....
و...
اما او نا اميد بود......
مثل خودم از سيد هم خيلي دلخور بود.....
از اين جنگ و جدال (بر سر قدرت ) هم خسته شده بود...
ميگفت بهتر است در وضعيت فعلي ، اصلاح طلبان از حاکميت کناره گيري کنند و امور را به محافظه کاران بسپارند.......
چرا که به اين شکل ديگر جنگ و جدالي ميان حاکمان وجود نخواهد داشت!
و از نظر اقتصادي ، ارتباط با امریکا و ..... وضعمان بهتر از ايني که هست! خواهد شد!!
کمي انديشيدم!
ديدم بد نميگويد! چرا که تمام دعواها و جنجالها بر سر همين "قدرت" و "مقام" بوده است....
و با کناره گيري اصلاح طلبان ، اين جنجالها تا حد زيادي فروکش خواهد کرد!
اگر هم مردم نقدي بر حاکمان داشتند ، با گسترش روزافزون! سايتهاي اينترنتي مختلف ، از اين نظر نيز مشکلي نخواهيم داشت! و سانسور و توقيف نيز بي اثر خواهد شد!
نظر شما چيه ؟
عرفان نظر آهاري ( از نويسندگان چلچراغ ) چه زيبا مينويسه :

ليلي! زندگي کن
ليلي قصه اش را دوباره خواند.براي هزارمين بار و مثل هر بار ليلي قصه باز هم مرد.
ليلي گريست و گفت : کاش اين گونه نبود.
خدا گفت: هيچکس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض کن.
ليلي اما ميترسيد.ليلي به مردن عادت داشت.تاريخ به مردن ليلي ، خو کرده بود.
خدا گفت : ليلي عشق ميورزد ، تا نميرد.
دنيا ليلي زنده ميخواهد.
ليلي آه نيست؛
ليلي اشک نيست؛
ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست.
ليلي زندگي ست.
ليلي! زندگي کن.
اگر ليلي بميرد ، پس چه کسي ليلي بزايد ؟
چه کسي گيسوان دختران عاشق را ببافد ؟
چه کسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند ؟
چه کسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي برويد؟
چه کسي پيراهن عشق را بدوزد ؟
ليلي ! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي ، به قصه اش برگشت.اين بار اما نه به قصد مردن. که به قصد زندگي .
و آن وقت به ياد آورد که تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده گمنام.

زيبا نبود ؟

۱۳۸۱/۰۵/۱۲

اين روزها دارم کتاب "سالن 6 " سيد ابراهيم نبوي رو ميخونم!
با خوندن اين کتاب علاقه ! من به "ابراهيم" روز به روز! بيشتر ميشه!
اينم يه تيکه! از کتاب:

صبح بخير، البته ساعت 2 بعد از ظهره! ولي به هر حال هر وقت آدم بيدار بشه ، صبح محسوب ميشه درسته؟صبح خواب ديدم که دارم تو رو اذيت ميکنم . از خواب پريدم ، دو تا زدم توي سر خودم.
قول مي دم تا آخر عمرم هيچ وقت تو رو اذيت نکنم.صبح ها که از خواب بيدار ميشم و شبها که مي خوام بخوابم بيشترين وقتي یه که به تو فکر ميکنم.من هم واقعا براي تو مکافاتي هستم،
بايد کلي به قول لاتها مکافات و بدبختي ما رو بکشي......

نکته جالب توجه اينه که در سرتاسر کتاب(يا بهتره بگم در تمام لحظات در زندان!) نبوي به ياد معشوقشه!!! و اين اميد ديدار دوباره! است که به او انرژی ميده که سختيهاي زندان رو تحمل کنه!
البته شايد مطالب ، بيشتر از بعد طنز نوشته شده باشه!

نکته ديگه : من هيچ فکر نميکردم که ابراهيم نبوي تا اين حد به زنش علاقه داشته باشه!
به هر حال توصيه ميکنم کتاب "خاطرات زندان" نبوي رو حتما بخونيد!

(اين هم يک تبليغ واسه ابرام آقا! در پر! خواننده ترين وبلاگ جهان!)

۱۳۸۱/۰۵/۱۱

امروز صبح دل رو زدم به دريا! و با چند نفر ديگه رفتيم کوه!
يه چند ساعتي به دور از مسائل روزمره و مشکلات و سياست و.....!
خيلي خوب بود!
جاي شما خالي بود!
البته آخرش گرمي هوا خيلي اذيتمون کرد اما در مجموع خيلي مفيد و لازم بود!
مهم ترين فايده اش اينه که آدم! از اين هواي آلوده رها ميشه....
و خوش به حال اونهايي که اين فرصت و امکانش براشون فراهمه که چندين روز( و نه همش چند ساعت!) رو در يه همچين مکانهايي در کوه و جنگل!
و به دور از آلودگيهاي روزمره سپري کنند!
که به نظر من در يه همچي جاهايي انسان فرصت بيشتري واسه شناخت هستي پيدا ميکنه...
و بيشتر و ملموس تر عظمت پروردگار و قدرتش رو درک ميکنه....
و مهم تر از همه اينکه اميدش به زندگي! تو وضعيت فعلي يه کم! بيشتر ميشه...!!!
در هر حال : با طراوت باشيد!

۱۳۸۱/۰۵/۱۰

از ديگران:
*از وحشت مرگ نيست كه جنگ را دوست نمي‌دارم، بيشتر از همه چيز هراس من از نابودي لحظه‌هايي است كه مي‌ميرند و فاصله ما را با نجات بيشتر مي‌كند.
...الف.ب.ر.الف.ه.ی.م....

*اندك زمانی پس از كشتار مردم در ميدان ژاله، زلزله طبس را ويران كرد.
شاه كه از تكرار تظاهرات انقلابی جان به لب شده بود، از اين فاجعه استقبال كرد و براي گمراه ساختن افكار عمومي، همراه با دوربين‌های تلويزيونی عازم طبس شد
تا بلكه نمايش تلويزيوني صحنه‌های دلجوئی وی از زلزله‌زدگان مردم را برای مدتی از تظاهرات انقلابی منصرف كند
و فرصتی براي تجديد قوا و تجديد آرايش سياسي-نظامي فراهم شود.
وقتی شاه به طرف زلزله زدگان طبس رفت، پيرمردي از ميان جمعيت به طرف شاه آمده
و با صدای بلند خطاب به شاه كه لباس نظامی به تن داشت
گفت: «آقاي شاه! چرا مردم را كشتي؟»
شاه با نگاه عاقل اندر سفيه گفت:«ما نكشتيم، زلزله كشت
پيرمرد شاه را از خواب بيدار كرد و گفت:« اينجا را نمي‌گويم، ميدان ژاله را مي‌گويم
پ.ی.ک.ن.ت.
خانه عفاف!
اين روزها هر کجا که ميرم حرف از خانه عفاف و.... است!
تو اينترنت که جاي خود دارد!
حرف و حديث! در اين باره بسيار است....
(هر چند که اين طرح با اهداف سياسي خاصي مطرح شده....)
ولي به نظر من مهمترين ايرادي که اين طرح داره اينه که به دخترها توجهي نکرده!
اگر قرار باشه که مردها و پسرها !! به اين شکل ارتباط جنسي داشته باشند،
پس دخترها چي کار بايد بکنند؟
من فکر نميکنم هيچ خانواده اي به دخترش اجازه بده که در يه همچي! جايي به شکل رسمي
نام نويسي!! کنه!
البته شايد طراحان هدف و مقصودي ديگر داشته اند!
محبوبه هم در اين رابطه مطالبي نوشته....
به نظر من هم اين کارها هيچ مشکلي رو حل نميکنه که هيچ ! هزاران مشکل جديد هم بوجود مياره!
خلاصه اين راهش نيست!
بايد چاره اي ديگر جستجو کرد!
که اون هم فکر نميکنم دولتمردان ! ما وقت فکر کردن! در اين مورد رو داشته باشند! چه برسه به عمل!