۱۳۸۱/۰۵/۳۰

زندان زنان.....
تا قبل از ديدن فيلم "منيژه حکمت" ، با خوندن کتاب "خاطرات زندان" شهرنوش پارسي پور ، ذهنيت و تصوري نسبي درباره زندان(از نوع زنونه اش!) پيدا کرده بودم.....که با ديدن اين فيلم ، اون ذهنيت تکميل شد.
....
فيلم در حقيقت به گونه اي مستند ، به وقايع زندان در سه بخش(در اوايل انقلاب و بعد از جنگ و امروز! ) پرداخته ....
جدا در زندان(چه از نوع زنونه چه از نوع مردونه!) ، دنيايي متفاوت از دنياي بيرون از زندان ، در جريانه.....
....
در اين ميان چه در مردان و چه در زنان از منظرگاه "جنسي" مشکلات فراواني بوجود مي آيد....
که به دلايل مختلف در اکثر موارد ، انحرافات جنسي از بديهي ترين! وقايع زندان است...
همان طور که در فيلم "زندان زنان" نيز "ظاهرا" علت اصلي خودکشي دخترک همين است....
.......................
و اما فيلم
.......................
در ابتداي فيلم رييس زندان که زني بيرحم و خشن به نظر ميرسد ، ميخواهد اوضاع زندان زنان را سر و سامان دهد .....
آن هم در اوايل انقلاب و در حالي که تعداد زندانيان آن قدر زياد نيست...
در اين ميان وي تنها و تنها از بعد مديريت و رياست! به شغل خويش مينگرد و نه از روي انصاف و انسانيت....
تاکيد ميکند که همه حجاب خويش را در سلول خويش! حفظ کنند.....
حال دليل حفظ حجاب آن هم در زنداني که تنها "زنان" در آن به سر ميبرند، روشن نيست....
دختري بنام "ميترا" در اين ميان "بي پروا" ، اعتراض ميکند....
و رييس! به جاي اينکه جوابي منطقي! به وي بدهد دستور ميدهد که موهاي وي را از ته بزنند....
و حالا او ديگر نيازي نيست که روسري سرش کند.....
چرا که ديگر مويي نمانده!....
تنها نفرت "ميترا" باقي مانده .....نفرتي که نسبت به رييس زندان و عقايدش و اسلام ، بوجود آمده....
و اين تنها به خاطر ديد و نگاه غلط همان رييس نسبت به اسلام و واقعيتهاست که بوجود مي آيد...
.......
در نيمه هاي شب و هنگام بمباران هوايي که مسئولان زندان به فکر محافظت جان "خودشان" هستند....
زني درد ميکشد....
او بچه دار است....
زندانيان فرياد مي زنند....
اما جوابي نميشنوند....
"ميترا" که در دانشگاه "مامايي" خوانده بوده ، بچه را به دنيا مي آورد...و اسمش را ميگذارد: "سپيده"
و "سپيده"در زندان اولين گريه خود را سر ميدهد....
اينکه چه سرنوشتي در آينده در انتظار اوست ، خدا ميداند!
...............................................................................
و حالا جنگ به پايان رسيده....
و نتيجه تربيـت يک نسل جديد را نظاره گر هستيم....
دختري 17 ساله بنام "سحر" وارد زندان ميشود....
مهمترين چيزي که ذهن زندانيان را به خود مشغول کرده "دختر بودن" وي است....
در اين ميان "ميترا" موضوع و خطراتي که براي دخترک نوجوان وجود دارد به رييس زندان گوشزد ميکند...
تا اينکه آنچه نبايد رخ ميداد ، اتفاق مي افتد....
"ميترا" نصفه هاي شب با "ناله" سحر از خواب بلند ميشود و به سلول وي ميرود ، سلولي که 7،8 نفر در آن "ظاهرا" خوابيده اند! و.... دعوايي شديد سر ميگيرد....
"زيور" مقصر اصلي ماجراست....و البته جزييات موضوع ، مبهم و نارساست...
و رييس زندان تازه از خواب! بيدار ميشود....
اما چه فايده...
"سحر" بعد از چند دقيقه! خود کشي ميکند....
به خاطر حفظ حرمت وجودش....
و به همين راحتي زندگي دختري در زندان! به پايان ميرسد....
به کدامين گناه ؟؟؟
...............................................................................
و حالا "ميترا" ، بيش از 17 سال است که در زندان است....
ناگهان! دختراني را به زندان مي آورند که قيافه ظاهري شان را - امروز- در خيابانها نظاره گر هستيم.....
آنها موردات! منکراتي دارند......
آنها را به زندان آورده اند که درستشان کنند....که تربيت شوند.....که به اشتباه! خود پي ببرند.....
....
زندان پر شده است از دختران جوان و غير جوان!......
جاي کافي وجود ندارد.....
"سپيده" که 17 سال پيش در زندان (توسط "ميترا") به دنيا آمده بود دوباره به زادگاه خودش برميگردد
....
در حالي که به يک دختر پر شر و شور ، تبديل شده....
و بقيه به او ميگويند : "اسي"
واقعا او چه تقصيري داشته که اين گونه به دنيا آمده و به دور از پدر و مادر و تربيت آنها رشد کرده ؟؟؟
و آيا زندان ميتواند او را به راه راست! هدايـت کند؟؟؟
هم فيلم و هم واقعيت ، به سئوال بالا جواب ميدهند:
نه تنها زندان ، مشکلي رو حل نميکند بلکه اگر شخصي ، به خاطر جرم کوچکي به زندان افتاده باشد ، به مرور زمان در زندان به يک سارق حرفه اي تبديل ميشود....
و تمام فوت و فن خلاف(از همه مدلش!) را فرا ميگيرد!
.......
"سپيده" با شر وشور خاصي زندان را به هم ميريزد ...
رييس زندان خيلي عصباني است....
اما حرفهاي "ميترا" روي رييس تاثير ميگذارد...
اينکه او در همان زندان به دنيا آمده و پدر و مادري نداشته و مقصر نيست....
بعد از مدتي"سپيده" آزاد ميشود...
و حالا رييس زندان ديگر پير شده است.....
خسته است....
به 17 سالي مي انديشد که سعي در بهبود وضع زندان داشته است.....
"ميـترا" با کمک او از زندان آزاد ميشود.....
تا بتواند جاي "مادري" را براي آن دخترک پر شر و شور(سپيده يا اسي!) بازي کند.....
تا نجاتش دهد....
آخر خودش در طلوع سپيده.....او را به دنيا آورده....
و"ميترا" به سوي "سپيده" ميرود....
"ميترا" و "رييس زندان" ، چشم در چشم هم مي اندازند....
شايد اکنون زماني باشد که هر دو همديگر را خوب درک ميکنند...
و هر دو اميدوارند که بتوانند زندگي "يک دختر" را نجات دهند....
و در زندان باز ميشود...
و "ميترا" بالاخره از زندان آزاد ميشود....
و به آينده مبهم و تاريک "خودش" و "سپيده" مي انديشد.....
..................................
..................................
در سراسر فيلم نکات مبهم زيادي به چشم ميخورد که مشخص است که علت اصلي اين ابهامات همان تيغ برنده! سانسور بوده است........
در نهايت به نظر ميرسد با وجود "سانسور" ، "منيژه حکمت" خوب از پس کارگرداني فيلم برآمده....
..................................
البته نکات و موارد فراوان ديگري نيز وجود داشت که امکان به تصوير کشيدنشان نبود....
که تا به زندان نيفتيم! از درک و تصورشان ، عاجزيم....
..................................
..................................
و من همچنان به "زندان زنان" مي انديشم و به فوايد و مضراتش! .....
و هر چه با خود کلنجار ميروم! ، از فوايدش چيزي به ذهنم نميرسد....
اما ضررها و زيانهايش مثل پتکي برسرم ميکوبند.............................
و من نميدانم جواب اين ابهامات ذهنم را ......................................

هیچ نظری موجود نیست: