۱۳۸۱/۰۵/۱۴

داداش ياشارم ميگه:

مي پرسي:" چرا از سياست دوري مي كني؟چرا فعاليت سياسي را بيهوده مي داني؟"
هزاران كلمه در ذهنم مرور مي شوند تا براي تو كتابي بسازند از گذشته و حال سياست و سياست بازان و ظلمي كه بر مردم بيچاره وناآگاه اين سرزمين كهن رفته است. حكايت گوهران اين اقيانوس كه حاصل عمرشان در ميان دسيسه چينان دست به دست شده است.
خسته مي شوم از يادآوري اين همه درد , آه از صبر اين مردم صبور!
كتاب برادرم ناظم را بر مي دارم :
"ماموران انتظامي سيخ ايستاده اند
دست و بازو تكان مي دهند و ابرو درهم كشيده اند
آزادي ما به رنگ باتونهاي آنهاست
ماموران انتظامي سيخ خواهند ايستاد
تا وقتي كه مردم دوست داشتن همديگر را ياد نگرفته اند."
چقدر شعر رهايي دهنده است!
همه را به آب مي سپارم.

هیچ نظری موجود نیست: