۱۳۸۹/۰۵/۰۸

خیلی سریع اتفاق افتاد ...
یه دفعه جلوم ظاهر شدی و هی مهربونی کردی ...
نه فقط به من! که به همه!
ساده بودی و بی غل و غش ...
بر سر موضوعی که دلیلی نداشت من ناراحت شده باشم،
پیغامی فرستادی و قسمم دادی که از تو دلگیر نباشم ... ،
چرا که هر چیزی را می توانی تحمل کنی جز اینکه کسی از تو دلگیر باشد ...
از چه کسی پنهان کنم که همان شب ،
در همان لحظه ،
بعد از خواندن پیامت ،
دلم به سویت پر کشید ...
همان شب گرفتار شدم ...
روزهای بعد به بهانه هایی ، بیشتر با هم بودیم ...
و من جسارت کردم و علاوه بر طول روز در محل کار،
طول مسیر از محل کار تا خانه را هم به آن اضافه کردم!
روزهای عجیبی بود ...
متلک های دیگران شروع شده بود ...
تو اما هنوز نمی خواستی باور کنی حس من را ...
تا اینکه این طلسم هم شکسته شد ...
و دلهایمان ،
شفاف ،
برای هم می تپید ...
تا اینکه رسم روزگار ،
کارمان را از هم جدا کرد ...
و مشکلاتی بزرگ پیش رویمان سبز شد ...
تصورم این بود که از پس حلشان برنخواهیم آمد ...
اما به خواست و یاری خدا ،
مشکلات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم ...
و رسیدیم به روزی که ،
حلقه را به دستت کردم ...
باورت نمی شد ...
باورم نمی شد ...
حس غریبی بود ...
خیلی ها گفته بودند در این لحظه دعایشان کنم اما ،
نشد!
و این گونه بود این پیوند ...
که اساس به وجود آمدنش ،
تنها مهربانی خالصانه تو بود و بس ...
...
..
.