۱۳۸۱/۱۱/۰۸

دکتر عبدالله خان عصازنان تو آمد.
از آن روزي که زري در اتاق خانم مسيحادم ديده بودش شکسته تر مي نمود.
دکتر روي تخت کنار زري نشست ، دست او را در دست گرفت و گفت:
" اي خواهر ، چه فايده دارد آدم به سن و سال من برسد؟
وقتي جواني مثل شوهر نازنين شما مي ميرد من از خودم بدم مي آيد.
به خودم مي گويم پيرمرد ، تو دو دستي به زندگي چسبيده اي و جوانها رفتند ... "
زري اندوهگين گفت: " شوهر من که نمرد ، کشتندش. "
،
پيرمرد گفت: "مي دانم . پسرتان در راه همه چيز را برايم تعريف کرد.
تبريک مي گويم . پسر به اين باهوشي ،
مي تواند جاي پدر را براي شما بگيرد. خدا به هر دوتان توفيق بدهد."
سپس آهي کشيد و با صداي آرام و عميقي گفت:
" نمي دانم کجا خوانده ام که دنيا مثل اتاق تاريکي است
که ما را با چشمهاي بسته وارد آن کرده اند.
يک نفر از ما ، ممکن است چشمش باز باشد.
ممکن است يک عده بخواهند با کوشش چشمهاي خود را باز کنند و
يا ممکن است بخت کسي بخواند و
يک نوري از يک روزن ناگهان بتابد و
آن آدم يک آن بتواند ببيند و بفهمد.
،
شوهر شما از آن اشخاص نادري بود که از اول يادشان رفته بود
چشمهايش را ببندند. چشمها و گوشهايش باز باز بود.
حيف که فرصتش کم بود. "
مثل کسي حرف مي زد که ديگر همه چيز را دانسته و فهميده.
در عمر درازش ، اگر خدايي وجود داشته ،
براي يک بار هم که شده ، خود را به او نشان داده ...
،
پيرمرد ادامه داد: " بارها به خانم قدس السلطنه گفتم اين برادرت مرد نابي است.
معرفت دارد ، به معرفت رسيده."
زري گفت: " شما هم معرفت داريد شما هم ... "
دکتر عبدالله خان حرف زري را بريد و گفت:
" حالا بگوييد ببينم چه خيرتان است؟
پسرتان التماس ميکرد که من به عيادت شما بيايم.
من گفتم پسر جان ، براي زن آنچنان مردي حاضرم تا آخر دنيا بروم.
بعلاوه خود مادرت را هم دوست دارم... او هم شاه زني است. "
،
زري از گفتن حقيقت به دکتر عبدالله خان نه ترس ، نه ابا ، ونه رودربايستي داشت.
گفت: " از ديشب تا حالا پريشانم. حواسم را نمي فهم. ميترسم ديوانه شوم ....
وسوسه مي شوم که اداي ديوانه هايي را که ديده ام درآورم. "
و گريست و گريان گفت: " ديشب همه اش گرفتار کابوس بودم.
خانم حکيم سه تا آمپول به من زد. اما انگار نه انگار.
خواب نرفتم. صحنه هاي وحشتناک بنظرم مي آمد.
پرت مي گفتم . صبح تا حالا سرم گيج مي رود. "
،
پيرمرد پا شد و کنار پنجره ايستاد و
به باغ نگاه کرد و همان طور که پشتش به زري بود
گفت: " نشنوم تو از اين حرفها بزني . اگر مضطرب بوده اي ،
حتي اگر پرت گفته اي ، حق داشته اي.
خانم حکيم هم آمپول مسکن به تو نمي توانسته است بزند.
براي تقويت قلبت يک کامفور زده و
دو تا آمپول ديگر آب مقطر بوده ... "
،
باز آمد و کنار زري نشست.
زري معصومانه پرسيد:
" شما مي گوييد من ديوانه نشده ام؟ "
دکتر عبدالله خان گفت : " به هيچ وجه "
زري باز پرسيد : "ديوانه هم نمي شوم؟ "
دکتر عبدالله خان گفت : " قول مي دهم نشوي"
چشم در چشم زري دوخت و با صداي نوازشگري ادامه داد:
" اما يک مرض بدخيم داري که علاجش از من ساخته نيست.
مرضي است مسري.
،
بايد پيش از آنکه مزمن بشود ريشه کنش کني.
گاهي هم ارثي است. "
زري پرسيد: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ، چرا ملتقت نيستي ؟ مرض ترس.
خيلي ها دارند . گفتم که مسري است.
باز دست زري را در دست گرفت و پيامبرانه افزود:
" من ديگر آفتاب لب بامم ، از اين پيرمرد بشنو جانم.
در اين دنيا همه چيز دست خود آدم است ،
حتي عشق حتي جنون ، حتي ترس....
،
آدميزاد مي تواند اگر بخواهد کوهها را جا به جا کند ....
مي تواند آبها را بخشکاند. مي تواند چرخ و فلک را بهم بريزد.
آدميزاد حکايتي است! مي تواند همه جور حکايتي باشد.
حکايت شيرين ، حکايت تلخ ، حکايت زشت ... و حکايت پهلواني...
،
بدن آدميزاد شکننده است اما هيچ نيرويي در اين دنيا ،
به قدرت نيروي روحي او نمي رسد ،
به شرطي که اراده و وقوف داشته باشد. "
،
تامل کرد و دست در جيب رد و
يک شيشه سبز که در سفيد داشت درآورد و به زري داد و گفت:
"در اين شيشه يک نوع نمک است.
آن را در جيب لباست بگذار و هر وقت ديدي حالت دارد بهم مي خورد
سرش را باز کن و بو کن. يک ليوان عرق بيدمشک و نبات هم بخور. "
،
و بلند شد و گفت: " مي دانم خانم هستي . خانم واقعي .
مي دانم آنقدر شجاع و قوي هستي که از واقعيت نگريزي.
مي خواهم ثابت کني که لياقت همچون مردي را داشته اي. "
،
عصايش را که به لبه تخت آويزان کرده بود برداشت و گفت:
"اگر اين خبر خوشحالت مي کن ، پس خوشحال بشو ،
پريروز خانم مسيحادم از دارالمجانين مرخص شد.
حالش خيلي بهتر است و تا موقع وضع حمل تو برسد
حالش خوب خوب شده. "
،
زري مثل مرغي بود که از قفس آزاد شده باشد.
يک داناي اسرار به او ندا و نويد داده بود.
نه يک ستاره ، هزارستاره در ذهنش روشن شد ...
ديگر مي دانست که از هيچ کس و هيچ چيز در اين دنيا نخواهد ترسيد.
،
با هم به باغ رفتند.
خان کاکا روي تخت بچه ها با ملک رستم و مجيد خان نشسته بود.
آنها را که ديد پا شد و به طرفشان آمد.
چشمهايش را بهم زد و گفت:
" خوب دکتر . چه ديدي ؟ چه فهميدي ؟ "
دکتر گفت: " اگر از من مي پرسيد زن برادرتان خيلي هنر کرده است
که مي تواند روي پا بايستد.
آشفتگي و اضطرابش کاملا طبيعي است.
مگر شوخي است؟ فقط شما اطرافيان سر به سرش نگذاريد. "
،
زري به مشايعت دکتر تا دم در باغ رفت.
در ذهنش دنبال کلام مناسبي مي گشت که
به شکرانه ، نثار پيرمرد بکند اما نمي جست.
پيرمرد شايد ناتواني او را دريافت ،
يا شايد خواست به تحمل بخواندش ،
يا شايد براي دل خودش ، به هر جهت اين شعر را زمزمه کرد:
..............." به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني" ................
زري آرام گفت: " باز هم شعر بخوانيد . شعرهايي که به من قوت قلب بدهد"
،
پيرمرد لبخندي زد و خواند:
................."کاري کنيم ورنه خجالت برآوريم
روزي که رخت جهان به جهان دگر کشيم" .................
زير درخت نارون ته باغ ايستاد تا نفس تازه کند و توضيح داد:
" اين شعر را براي تو نخواندم ، براي خودم خواندم. "
،
زري گفت: " شما کار خودتان را در اين دنيا کرده ايد.
حکايت شما حکايت پهلواني است ،
اما شوهر بدبخت من يک حکايت ناتمام غمگين بود. "
و بي اينکه خود بخواهد به درخت تکيه داد ،
دست به پيشانيش گذاشت و آرام گريست.
اشکهاي داغ از روي صورتش غلتيدند و به گردنش آويختند.....
.
* بخشي از سووشون ، نوشته سيمين دانشور*

۱۳۸۱/۱۱/۰۵

اول عمه از راه رسيد.عجيب بود . لام تا کام با هيچ کس حرفي نزد و
با همان چادر کوچه ، در ايوان ايستاد به نماز . بي هيچ جا نمازي . بچه ها را هم نياورده بود .
خيلي طول کشيد تا ماشيني تو آمد که خان کاکا را آورده بود.
زري يقين داشت که اتفاقي افتاده ، اما نمي خواست بپرسد. دل و جراتش را نداشت.
ماشين سبز رنگ ملک رستم که تو آمد و کنار حوض ايستاد ،
ديگر مي دانست چه شده ، اما تا با چشم خودش نمي ديد باور نمي کرد.
ملک رستم و مجيد پياده شدند و او مي دانست که شوهرش پياده نخواهد شد.
،
مي دانست که ديگر هرگز نه سوار خواهد شد و نه پياده ...
يوسف شق روي صندلي عقب نشسته بود و عبا روي دوشش و
کلاه تا روي چشمها آمده بود.
صداي عمه راشنيد که گفت: "سلام. نه خسته برادر. آمدي خانه ... "
و زار زد.
خان کاکا فريادهايي مي کشيد که حتما صداش تا هفت طرف خانه مي رسيد.
،
زري دست گذاشت روي دست يوسف
که سرد سرد بود و انگشتها کشيده و از هم جدا شده،
خشک شده بود و نگاه کرد به صورتش با رنگ زرد و
چشمهاي بسته و چانه که با دستمالي بسته شده بود و
خون دلمه شده و خون بسته و خشک شده.
مي ديد اما باور نمي کرد.
حيران پرسيد: " بي خداحافظي؟ "
،
غلام شيون کشيد و
زري باز پرسيد : " تنها ؟ "
و حالا همه شيون کشيدند و او مي انديشيد
اين صداها را از کجاي حنجره شان در مي آورند و چرا او نمي تواند؟
مي ديد که عمه يقه اش را پاره کرد و روي سنگفرش لب حوض نشست و
زري هي مي پرسيد : " چرا؟ "
و بعد ماشين و درختها و آدمها و حوض آب ،
چرخيدند و چرخيدند و از او دور شدند.....
،
چشمش را که باز کرد خودش را در ايوان روي قاليچه افتاده ديد.
همه چراغهاي باغ روشن بود . مهمان داشتند ؟
بوي کاهگل مي آمد. عمه خانم شانه اش را مي ماليد.
بدن و صورت و گردنش خيس بود.
از همه جا صدا مي امد.
يوسف را نشانده بودند روي يک تخت چوبي کنار حوض و
غلام پشت سرش نشسته بود و هوايش را داشت و
تکان مي خورد و هي مي گفت: " آقاي من! "
،
زري خيال کرد خواب مي بيند...
اين آخريها همه اش خوابهاي آشفته ديده بود.
اين هم يک خواب آشفته ديگر ...
خيال کرد خواب مي بيند مردي را بزور روي تخت نشانده اند و
دارند چکمه اش را با کارد مي برند ...
اما زري صورت آن مرد را نمي بيند...
خواب مي بيند ملک رستم چکمه بريده را دست گرفته و داد مي زند:
" اي واويلا ! " انديشيد: " اسم اين جور از ته دل فرياد زدن چيست؟
صيحه ؟ نعره ؟ ويله ؟ نه يک اسم خوبي داشت که حالا يادم رفته. "
،
بعد خيال کرد خواب مي بيند....
خان کاکا چشمهايش را بهم زد و گفت :
" زن داداش چه زود بيوه شدي. هنوز سي سالت نشده. هاي.هاي. "
عمه گفت:
"جلو خودت را بگير مرد ، زن آبستن را بيشتر از اين هول نده "
-آبستن؟
زري آبستني خود را باور داشت اما مغزش از باور کردن حادثه اي
که روي داده بود مطلقا سر باز مي زد...
از عمه پرسيد: "شما از کجا فهميديد؟ "
- از چشمهايت.
،
صداي پاهايي روي شن هاي خيابان باغ مي آمد.
صداي پاها به ايوان که مي رسيد قطع ميشد و از نو ادامه مي يافت،
و زري چشم بر هم گذارده بود ،
و احساس مي کرد که مثل يک نار مکيده ،
همه شيره جانش را از تنش بيرون کشيده اند....
حس ميکرد يک ماري آمد و از گلوي او پايين رفت و
روي قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا
او را نيش بزند و مي دانست که در تمام عمر اين مار همان جا ،
روي قلبش چنبره زنان خواهد ماند و
هر وقت به ياد شوهرش بيفتد ، آن مار نيش خود را به سينه اش فرو خواهد کرد.......
.
* بخشي از سووشون ، نوشته سيمين دانشور*

۱۳۸۱/۱۰/۲۸

دوستي درباره مطلب قبلي ، نظرشون را برايم فرستادند ،
که يه جورايي تحت تاثيرش قرار گرفتم....
بد نيست شما هم بخونيدش:
،
" ... به خدا هر كاري مي كنم مي بينم نمي توانم قبول كنم
سرنوشت و وضعيت افراد ،
وابستگي كامل به شرايط جامعه و كارهاي ديگران ،
( مثلا پدر و مادر) داشته باشد.
قبول دارم موثر هست اما مسئوليت انسان بيشتر از اين هست
كه با اين چيزها خودش را توجيه كند .
من به انسان اعتقاد دارم و
ايمان دارم كه توانايي هاي بشر نامحدود هست .
نمي توانم قبول كنم فقط شرايط جامعه
باعث بشه يك نفر هويتش
را از دست بده يا فاسد بشه.
من به انديشه اعتقاد دارم
واينكه انسان با انديشه هايش ماهيت مي يابد...
يك نوشته اي از هانا آرنت نمي دانم
خواندي يا نه :
"بزرگترين گناه انسان ،
نيانديشيدن است..."
من عشق را هم كه انساني ترين
بخش وجودم است يافته ام
زماني بود كه با ديده تحقير به
دختر ها و پسر هايي كه خودشان
را به شكل هاي عجيب در مي اوردند نگاه مي كردم.
شايد دليلش كمي سن بود و اينكه خودم
را با آنها مقايسه مي كردم اما
حا لا نه.
هر دو سه روز يك بار فاصله منزل تا محل کارم
را پياده مي روم تا همه را ببينم.
حالا ديگر حس بيزاري ندارم
نمي توانم بگويم حس دلسوزي دارم
چون بيشتر حس دوست داشتن است .
درست است متاسفم كه چرا جوان هاي ما
كه مي توانند هزاران كار مفيد و خير ،
انجام دهند چرا درگير اين كارهاي پوچ شده اند.
من آنها را همچون برادر و
خواهر تنبلي كه سستي مي كنند
مقصر مي دانم اما در عين حال
فرياد اعتراضم را به مسئولين
جامعه و هنرمندان و روشنفكران
و پدران ومادران نيز بر مي آورم.
بخصوص روشنفكران و انديشمندان
.
وظيفه يك مادر شير دادن به كودك
و پرورش اوست و از هر راهي شد
اينكار را مي كند. اما نسل فرهيخنه و روشنفكر ما
بهانه گير شده و قهر كرده است حالا
اين به نفع چه كسي ست خدا مي داند.
مي داني چند هفته است سمينار
انديشه فلسفي در جهان امروز در
خانه هنرمندان بر قرار است.
جالب است بداني درب سالن قبل از
اينكه سمينار شروع شود به دليل
ازدحام جمعيت بسته مي شود با
اينكه خيلي ها هنوز از آن خبر
ندارند. جوا نهاي ما هنوز تشنه انديشه اند.
جلسه قبل وقتي با درها ي بسته
مواجه شدم تعجب كردم ، فكر كردم
شايد تعطيلش كرده اند و جلو
كارشان را گر فته اند تا اينكه
مدير سمينارها از اتاق كنترل آمد
و عذر خواهي كرد كه داخل سالن پر شده
و مجبور شده اند درها را ببندند.
آمديم به طبقه همكف تا از طريق
دوربين مدار بسته سخنراني را
گوش كنيم هر چند مي دانستم در
روزهاي بعد در روزنامه ها چاپ خواهد شد .
محو گفته هاي سخنران بودم كه
ديدم همه بي تكلف كف سالن نشسته اند و
صميمانه دارند گوش مي دهند.
اين صحنه هيچ وقت از يادم نمي رود ،
بين شان هم همه نوع آدمي
بود از پسري با موهاي دراز
همراه با دوست دخترش كه قسمت
زيادي از مو هايش را بيرون
گذاشته بود تا خانم كاملا محجبه.
عليرضا جان! ، بايد اعتراف كنم
بسياري هم بوده اند كه با آنها
بحث كرده ام و چه وقت هاي
گرانبهايي را صرف آنها كرده ام
كه كمي به خود بيايند و انديشه كنند.
نه اينكه مثل من فكر كنند
بلكه انديشه و فلسفه خودشان را داشته باشند
اما بايد اعتراف كنم خيلي
تنبلي كرده اند و آب در هاون كوبيدن بوده است.
من به اين گفته سقراط كه بصيرت
از درون مي جوشد باور دارم.
ما يك ضرب المثل داريم كه :
با آب ريختن به چشمه ، چشمه
چشمه نمي شود، چشمه خود بايد بجوشد
اميدم اين است كه همه چشمه ها بجوشند.
مثل اينكه خيلي شد و نمي توانم
در نظر خواهي بنويسم پس برايت از طريق ايميل مي فرستم
موفق باشي و سر بلند "
........
دوستان ديگري هم نظرشون رو در اين باره در نظرخواهي نوشته بودند که جالب توجه بود...
اگر دوست داشتيد مي تونيد نظرات آنها را در اينجا بخوانيد.

۱۳۸۱/۱۰/۱۶

نميدونم سريال " دوران سرکشي " رو مي بينيد يا نه؟
کمال تبريزي سريال جالب توجهي رو کارگرداني کرده ...
که موجب شده خانواده هاي بسياري بعد از تماشاي سريال ،
در عجب و حيرت فرو روند!
سريال مربوط ميشه به زندگي يک دختر نوجوان ،
که به دليل اختلاف پدر و مادرش و جدايي اونها از خونه فرار ميکنه و
در راه فرار با مسائل و مشکلات و دام هايي زيادي روبرو ميشه...
هر چند که در اين فيلم به همه اون دام ها اشاره نشده!
ولي با اين وجود ساخت اين سريال در صدا و سيما که کمتر فيلم درست و حسابي!
پخش ميکنه! ( فيلمي که هدفدار باشه و به واقعيتي اجتماعي بپردازه )
قابل تقدير است...
،
در قسمتي از سريال :
دادگاهي تشکيل شده براي رسيدگي به جرايم اين دختر ،
و در اين بخش ، ميتوان مشکلات فوق العاده زيادي که در دادگاه ها پيش روي
مراجعين هست ، مشاهده کرد! که بسي دردناک است.
،
دوستي مي پرسيد :
،
"فکر ميکني علت آرايش کردن( غليظ! ) بعضي از دخترها چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه به تعدادشون روز به روز افزوده ميشه چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه پسرها روز به روز از قيآفه اصلي! شون خارج مي شوند و
ابرهاشون رو ور ميدارند يا ... چيه؟ "
"فکر ميکني علت اينکه روز به روز به تعداد معتادين (چه در دخترها و چه در پسرها ) افزوده ميشه چيه؟
"فکر ميکني علت اينکه (سيگار کشيدن) در پسرها يا حتي دخترها به عنوان " افتخار! " ،
محسوب ميشه چيه؟؟؟؟؟
"فکر ميکني علت اينکه پسرها و دخترها روز به روز از دين بيشتر گريزان! ميشوند چيه؟ "
و هزاران سئوال ديگر ....
،
به دوستم مي گفتم! :
اين مسائلي که مطرح کردي ، ريشه اي و به تدريج به وجود اومدند ،
قضيه برميگرده به يک سري محدوديت هاي بي علت که در ابتدا وجود داشت،
و همچنين به عقده هايي که به خصوص واسه "دخترها" بوجود اومده بود!
از هر دختري که ميپرسيدند " آيا از اينکه دختره خوشحاله يا نه؟ " ،
در جواب ميگفت " نه! من دوست داشتم پسر بودم! چون آزادي بيشتري داشتم و ... "
در نتيجه اين عقده ها روز به روز بيشتر و بيشتر ميشد....
در مورد پسرها هم مسئله ، فرق چنداني نداشت!
عقدهايي از گونه اي ديگر! براي اونها هم بوجود اومده بود!
، در نتيجه به مرور هم دخترها و هم پسرها درصدد براومدند که ،
به لج و لجبازي مشغول بشوند! و هر آنچه که در جامعه ،
به عنوان "خلاف" محسوب ميشه ، تجربه کنند!
برخي دخترها هم که احساس ميکردند آزادي کمتري نسبت به پسرها دارند ،
بخصوص وقتي فيلم هاي خارجي حتي در صداوسيماي خودمون! ،
رو تماشا ميکردند ، احساس ضعف و عقب موندگي بيشتري کردند!
و در نتيجه ، به مقابله با اين ضعف دروني پرداختند و ....
نتيجه اين شد که الان مي بينيم!
،
البته اين رو هم بايد در نظر داشت که برخي از معضلات فعلي ،
به مشکلات خانوادگي اشخاص يا حتي مسئل مالي هم مربوط ميشه!
دختر و پسري که در خانواده خودش از پدر و مادرش محبتي نميبينه....
از بعد عاطفي دچار مشکل ميشه و در نتيجه براي ارضاي خودش ،
رو مياره به سمت " خودنمايي کردن " بيشتر و جلب توجه بيشتر در جامعه....
،
خلاصه قضيه خيلي ريشه اي هست!....
،
از دوستم پرسيدم چيزهايي که گفتم رو قبول داري؟؟؟
،
گفت: برام قابل هضم نيست ، نه اينکه قبول نداشته باشم ولي حرفهاتو درک نميکنم ،
اگر اين جوري باشه ، کم کم تو باتلاق فرو ميريم ..."
،
نميدونم براي شما قابل قبول بود يا نه؟
،
اگر نظري در اين باره داريد خوشحال ميشم بخونمش!