۱۳۸۷/۰۳/۱۰

بهانه ی این نوشته ،
جمله ای بود از یک برادر ،
یک آق داداش ،
که مرا واداشت جستجویی کنم در
نگاه ها و افکار دیگران که
لحظاتی را در اندیشه آنچه بر آنها گذشته سپری کرده اند ...
این جستجو خالی از لطف نبود و سرشار بود از واژه ها :
...
به پشت سر که نگاه می کنم: عاشقانه فکر کرده ام، احمقانه عمل.
...
به پشت سر که نگاه می کنم تنها تکرار این عبارتست چون پژواک صدا در کوهستان در روند و آیند:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
متحیرم که دهـقان به چـه کـار کـشت مـا را...
...
به پشت سر که نگاه می کنم
می خندم
امابعضی چیزها
بدجوری روی دلم غمباد شده اند
خانم معلم
بی هیچ نگاهی
روی مشق هایم خط کشید.

به پشت سر که نگاه می کنم خوش رنگ است نارنجی شاید هم زرد ولی پیش رو طوسی - خاکستری ست.
روزهای خوب
روزهای روشن
چقدر دلم برایتان تنگ شده

به پشت سر که نگاه می کنم با خود می گویم اگر امروز دستی برای نوشتن و زبانی برای گفتن و چشمانی برای دیدن همه و همه از وجود معلمانی است که در ادوار مختلف چراغ راه من و دیگران بوده اند.

به پشت سر که نگاه می کنم اغلب نگرانی هایم به کمک و حمایت شیر خفته برطرف شده اند. گرچه زندگی در پیچ و خم خود، در پستی و بلندیش نگرانی ها و دغدغه هایی جدید بوجود می آره، ولی همگی آنها قابل گذر هستند اگر گذشت رو یاد گرفته باشی.

به پشت سر که نگاه می کنم دوست ندارم برگردم ، اما هر چیزی را زمانی هست.دوباره از کوچه های باران می گذرم و این بار تنها نیستم.فضای کوچه ها آکنده از عطری است که مرا همراهی می کند.حس می کنم تکه ای از بهشت را با خود آورده ام.

به پشت سر که نگاه می کنم صدای يه دوست تو فضا می پيچه : Quizas ٬ شايد زندگی يه روز ديگه ما رو از هم جدا کنه. ٬ ... چه قدر اين خواننده رو دوست دارم. راست ميگه. کی از آينده خبر داره

به پشت سر که نگاه می کنم این همه نعش را نمی توانم باور کنم. شهر را با دهانی پر از فریاد فتح کردیم و حالا باید با دلی پر از آه در آن زندگی کنیم. ساعت های اول فتح ساعت های خوب و شادی بود. اما حالا که به خودمان آمده ایم و چشممان به پشت سر باز شده...

به پشت سر که نگاه می کنم کوه هایی را می بینم که از پشتشان آمده ام. پشت سر تاریک و پیش رو روشن. هر از چند گاهی تنی چند از دوستانم خسته می شوند، می ایستیم آنها کلبه ای بر پا می کنند و اجاقی. کبابی می خوریم. آنها می مانند و من می روم. هنوز خیلی مانده از راهم. هر بار که می نشینم دل کندن و دوباره برخاستن رمقی می گیرد. هر روز کم رمق تر و نالان تر ولی هنوز دارم می روم. آن دور دور ها جایی است پایین تر از این تپه ها که آخر راه است. نمی دانم چه شکلی کاش می دانستم. این راه را بازگشتی نیست.

به پشت سر که نگاه می کنم انگار بیست سال است... بار این ماه ها انقدر سنگین و دشوار بود که گویی برای خرد کردن شانه های هزاران هزار مرد و زن نیز کفایت می کند.
به خاطر می آورم آن روزی را که زیر باران از خانه خارج شدم به امید کار، باد می آمد و من به کاغذهایی می اندیشیدم که باد آنها را خواهد برد و برد. و گریه من بود که برای یک نفر بند نمی آمد.
به خاطر می آورم که چگونه برای به دست آوردنت جان کندم اما سرانجام مسیرم به جاده ای فرعی بن بست ختم شد و گریه بود که بند نمی آمد.
به خاطر می آورم آن روزمرگبار را که بیست ساله ای بیش نبودم و قیافه یک آدم جاافتاده اما درظاهر شاداب را به خود گرفته بودم. دلم سوخت... نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه بود که بند نمی آمد و بغض پیچیده بود در گلویم و اشک ستمکارتر از آن بود که ببارد. نه چشمی بود که شرم کنم و نه طاقتی نیاز بود که اشکم نبارد.

به پشت سر که نگاه می کنم چیزی جز زور و اجبار نمی بینم؛ دین و بی دینی انگار بی زور و اجبار نمی شود! اجباری که معمولا به واسطه ی حکومت ها هدایت می شد، هرگاه که حاکمی مذهبی تر می شد مذهب فضای جامعه را بیشتر فرا می گرفت و هرگاه که با مذهب از جنبه ی اختیار برخورد می شد بیش از هر زمانی سمت و سوی معنویت می یافت.

به پشت سر که نگاه می کنم سایه ی خویش را نیز نمی بینم دگر.
به پیش رو که نظر افکنم ...

به پشت سر که نگاه می کنم
نه راه رفته ای هست و نه وقت بازگشتی
اما از خانه دورم و حریم امنی نمی بینم
هرچه هست بیابان لم یزرع و آسمان بی ستاره
از کجای قصه زمان به مقتل رفت نمی دانم اما ...
اما همین کافی که از خانه دورم و ...
بد جور هوای بازگشت دارم
...
به پشت سر که نگاه می کنم ،
روزها ، ساعت ها ، لحظات ،
آدمها ، حوادث ، آرزوها ،
خیال ها ، اندیشه ها و هزار و یک چیز دیگر ،
در ذهنم مرور می شود ...
و من می مانم که احمقانه بخوانمشان یا عاقلانه ؟
که خوشحال باشم از وقوعشان یا ناراحت و نالان ؟
که رخدادهای جدیدی را با نگاه به گذشته برای خود رقم بزنم ،
یا بی تفاوت باشم و راضی باشم که هر آنچه باید پیش آید ؟
من می مانم و این افکار و این سئوالات بی پاسخ ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۲/۲۰

یه زمانی ،
سرشاری از عشق خریدن کتاب ،
خریدن فیلم ،
خریدن روزنامه ،
و ...
تا جایی که توانایی داشته باشی
میخری و میخوانی و می بینی ...
اما طبیعی است که توانایی ات محدود است
و شرایط آن طور که می خواهی نیست ...
...
و حالا ،
امروز ،
بسیاری از از آن شرایط فراهم است اما ،
فرصت نداری ...
شور و شوق دیروز را نداری ...
...
مگر میشد سالی بیاید و نمایشگاه کتابی باشد و
تو عشق خریدن و خواندن کتاب ها را در سر نپرورانده باشی؟؟؟
...
و حالا این سال آمده !
اولین سالی است که نمایشگاه نرفته ای ...
اولین سالی است که بی کتاب رقم می خورد!
...
با خود چه کرده ای ؟
...
دلت تنگ می شود برای آن روزهای دور و نزدیک ! ،
که پولهای تو جیبی و ماهیانه را به سختی جمع می کردی که شاید ،
یکی و دو کتاب بیشتر بتوانی بخری ...
و همیشه هم پول کم می آوردی و نمیشد آن طور که میخواستی بشود!
و حالا امروز ...
...
دلت برای روزنامه "نشاط" تنگ می شود که
هر روز صبح با چه اشتیاقی می خریدی و تا ته می خواندی!
برای "صبح امروز" ، "خرداد" ، "بهار" ، "فتح" ، "نوروز" ، "شرق" و ...
برای "همسایه ها" ، "مسیح باز مصلوب" ، "زوربای یونانی" ، "سمفونی مردگان" و ...
برای کتاب های "سید ابراهیم نبوی" که چه لذت بیشماری می بردی از خواندنشان ...
برای آن کتاب فروش انقلاب که کتاب های ممنوعه را برایت به ارمغان می آورد!
برای ...
...
با خود چه کرده ای ؟
...
غرق در کار شده ای و صبح تا شب در میان کدها غوطه وری و شب هنگام ،
خسته به خانه می آیی و بعد هم خواب و صبحی پس از آن و تکرار مکررات ...
...
ای کاش میشد این روزها ، رنگی دیگر بگیرند ...
ای کاش میشد گذشته را با حال تلفیق کرد و
امروزی "دیگر" ساخت ...
ای کاش ...
...
..
.