۱۳۸۴/۰۲/۲۷

پريشان گام برمي داري ...
در شهري که آلودگي هميشگي اش آزارت مي دهد ...
در شهري که گاهي نفس کشيدن ، غير ممکن ميشود ...
در شهري که براي رسيدن به مقصدت ،
مجبوري بي هيچ چاره اي شاهد تلف شدن وقت گرانبها باشي ...
در شهري که مردمانش روز به روز بي انصاف تر از قبل ميشوند و
به ظلم بر خويش عادت کرده اند ...
در شهري که روز به روز امیدهایت به ناامیدی تبدیل می شوند ...
در شهري که ....
پريشان گام برمي داري ...
خسته اي .
خسته .

۱۳۸۴/۰۲/۲۱

يک روي سکه را نگريسته اي ...
حق هم داري که اين قدر ناراحت و دلگير باشي ...
با در نظر گرفتن اين روي سکه و شواهد و قواعد معمول ،
بدون هيچ شک و ترديدي حق با توست!
جايي که حقي از حقوق افراد زير دست و پا له ميشود ،
اعتراض تو نشانه زنده بودنت است ....
ديگران که به همان اسباب کوچک و تفريحات روزمره خويش آسوده اند ،
هيچ برايشان مهم نيست که حقشان پايمال شود ...
اصولا عادت کرده اند به همه چيز به طور عادي بنگرند ،
حتي به ضايع شدن حقوق خودشان ....
تو اما عادت نداري از کنار چيزهايي در اين باب به سادگي بگذري...
...
نکته اما چيز ديگري ست ...
روي ديگر سکه که حتي نمي توانستي تصورش را هم بکني ،
مقابل چشمانت است ...
...
آري حق با تو بود! ،
اما مطابق با آن روي سکه که ديده بودي!
و حال روي ديگر سکه به مانند حقيقتي تلخ ،
مهر خاموشي بر لبانت مي زند ...
.....
....
...
..
.

۱۳۸۴/۰۲/۱۶

بعضي از "آرزوها" دست نيافتني اند ...
بعضي ديگر دور از دسترس اند ...
بعضي ديگر نياز به صبر و تحمل دارند ...
بعضي ديگر را تنها در خواب و خيال ميتوان متصور شد ...
...
در اين ميان اما ،
بدون شک ،
"آرزوهايي" هستند که هيچ هنگام از ياد نمي روند
و تا ابد جاري و باقي اند .....