۱۳۸۶/۰۳/۰۷

آزادی ،
عجب چیز نابی بود ...
و من ،
قدرش ندانستم ...
...
دلم واسه روزهای رفته ،
تنگ میشه ...
تنگ ...
...
روزهایی که ، دیگه تکرار نخواهد شد ؟
؟؟؟
؟؟
؟

۱۳۸۶/۰۲/۲۹

در به در به دنبالِ
یک شماره می گردم ،
که عکسم روی اون چاپ شده ...
مضطربم ...
بعد از اندکی گشتن ،
پیداش می کنم ...
عدد رو تایپ می کنم ،
و بعد روی دکمه ای کلیک می کنم ...
...
خستگی رو تنم می مونه ...
یک آن ،
دلگیر میشم ... ،
از اون چه برام رقم خورده ،
یا از اون چه برای خودم ، رقم زدم ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۲/۲۳

باید
اطلاعات ،
دانش ،
و تجربه ها را افزایش داد و تقویت کرد ،
و کوشید و کوشید ...
و از شکست ها هراس به دل راه نداد ...
...
فلسفه ی این شکست های کوچک و بزرگ ،
جز مقدمه ای برای پیروزی های بزرگ بعدی نیست ،
اگر اساس بر اصلاح و بهبود باشد ...
...
که به دست آوردن این گوهر ناب را ،
جز این ، راه دیگری نباشد!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۲/۱۴

دلم یه سفر طولانی میخواد ... ،
به ناکجا آباد ...
به یه جای آروم و بی سر و صدا ...
به یه جای سرسبز ... ،
که تا چشم کار کنه! ،
فقط گل باشه و طراوت و زیبایی ...
...
که رو به آسمون سراسر آبی
و خالص خدا دراز بکشم ... ؛
و از بوی عطر این گلهای زیبا و سرسبز ،
و زیبایی حیرت انگیز پیش رو ،
و آرامش و سکوت و یکرنگی ،
از خود بیخود بشم ؛
...
و رها بشم از ،
سرتاسر این زندگی ِسراسر شلوغ ؛
...
..
.