۱۳۸۲/۰۵/۰۵

چقدر خوبه درک شدن و درک کردن متقابل...
چقدر خوبه آدم احساس کنه "تنها" نيست...
چقدر خوبه آدم ها دردهاي همديگر رو بشناسن ،
و از اون مهم تر دواي دردهاي همديگر باشن ...
،
اون موقع مي تونند به پرواز در بيان ،
و اگر بال يکيشون شکست ،
ديگراني هستند که به ياريشون بيان
و تا رسيدن به مقصد کمکشون کنند ...
،
چه زيباست سرود پرواز خوندن و نزديک شدن به يار ،
سرودي که از عمق وجودشون برمي خيزد ....
،
و چه زيباست لحظه هاي دوري از يار ...
و چه زيباست دلهره و اضطرابش ...
،
و چه زيباست تصور زيبايي و مهرباني يار ....
تصوري هر چند ناقص ، اما لذت بخش ...
،
و چه زيباتر است لحظه ديدارش ...
لحظه ي ذوب شدن مطلق و ناپديد شدن و فرو رفتن در اون نور بي انتها ...

۱۳۸۲/۰۴/۳۰

براي تو ابراهيم عزيز :
،
در ابتدا که سخن ميگفتي ، در اين انديشه بودم که در اشتباهي ....
که خطا از خودت است و بس!
که "کوتاهي" کرده اي ، که بر "دنيا" ، زيادي سخت گرفته اي ...
که انتهاي خواسته ات ، پيدا نشدني است ....
که ...
تا اينکه سخنت به اينجا رسيد:
" بر لبانت نقشی ست ، مانده از هزار سال ، تا بيايم جانش دهم ، تا تنم فرو کشی ، جانم پرواز دهی"
باز هم همان لحظه پي به آنچه بايد مي بردم ، نبردم! ،
تا بيشتر سخن گفتي .
بعد از خداحافظي ، انديشيدم ...
انديشيدم سخت و عميق.
و تازه آن لحظه بود که پي بردم چه "اشتباهي" مرتکب شده ام ...
پي بردم که "خواسته" خودت را به هر قيمتي بر طرف مقابل ، نمي فروشي ....
نه به خاطر "سود" بيشتر ، که به خاطر نگراني از اينکه ، او ، ضرر و ناراحتي متحمل شود!
حتي اگر ((اندکي)) احساس کني که "شايد" او را دچار "مشکل" کند ...
و اين چيزي نيست جز "خودخواه نبودن" و به "ديگران" بيش از خود ارج نهادن.
و اين حس بزرگي است ....
و اين "عشق" است ...
خود خود خود عشق.
و تو "عاشقي" ....
قدر اين حست را بدان ،
که "سخت" با ارزش است و "گرانبها" .
،
شرمنده ام ، شرمنده از اينکه بر تو "سخت" گرفتم ،
آن لحظه پي نبرده بودم به آنچه بايد.
عاشق بماني ، هميشه.

۱۳۸۲/۰۴/۲۲

گفتم : " کمک کن مرا ، تا باورت کنم .... "
گفتم : " شرمنده ام ، شرمنده ام و شرمسار از فراموشکاريم... "
اندکي نگذشت که دوباره عظمت و مهرباني ات ،
روح و جانم را شعله ور ساخت ...
چه بگويمت ؟
هيچ ندارم براي گفتن ،
که زبانم قاصر است از "گفتن" ...
فقط :
سپاس ،
سپاس ،
سپاس .

۱۳۸۲/۰۴/۱۷

چقدر ما ناشکريم و قدر سلامتي مون رو نمي دونيم ...
دو خواهر دو قلوي به هم چسبيده در شرايطي که حتي تصورش هم براي ما دشواره ...
با زندگي مبارزه مي کنند ....
شکر گذار نعمتهاي خدا هستند ....
اما دلشون گرفته ،
خسته شدند ....
استخاره مي کنند براي عمل جراحي ...
و "خوب" مي آيد ....
توکل مي کنند بر خدا ، مثل هميشه ،
مي گويند : حاضرند خود را فدا کنند تا ديگري بيش از اين زجر نکشد ....
ولي خود بهتر مي دانند که چقدر به هم وابسته اند ....
چشمان ميليونها انسان در سراسر جهان به آن دو دوخته شده ....
همه "اميدوارند" و "نگران" ....
اميدوار به اينکه آن دو ، عمل جداسازي را با موفقيت پشت سر گذارند...
و نگران از اينکه يکيشان بميرد و ديگري را تنها گذارد ....
اما خدا آنجاست ....
صدايشان را شنيده .....
آزمونشان به پايان رسيده ....
به پايان راه رسيده اند ....
گفته اند: "از اين وضعيت خسته شده ايم "
و خدا حالا "رهايي" را پيش رويشان قرار داده ...
حالا آن دو رها شده اند ....
رهاي رها ....
آزاد آزاد ....
و هر کدام جدا از ديگري اما در کنار هم!

۱۳۸۲/۰۴/۱۴

تلاش ميکني با جون و دل!
زحمت مي کشي ، فراوان!
نگراني ، از اينکه به هدفت نرسي ....
نگران و مضطرب !
از اون اضطرابهايي که به کار و تلاش وادارت ميکنه ....
از خيلي خوشي ها و تفريحات ميگذري ....
سر وقت و در حد امکان با نظم ، عمل ميکني ...
و بعد از اين همه "کوشش" نتيجه منفي مي گيري!!!
ناراحتي ....
با خودت کلنجار مي روي ....
در تلاطمي که کجاي کارت ايراد داشته ....
که غفلتت در چه موردي بوده ؟؟؟
يک آن ، احساس نا اميدي تو وجودت موج ميزنه ...
و در لحظه اي ديگه ، بي خيال از "شکست" ، لبخند مي زني ! ....
"اميد" رو تو وجودت زنده مي کني ....
و به " پيروزي " مي انديشي که در پس "شکست" هاي فراوان بدست خواهد آمد ...
پيروزي که خيلي "شيرين" و وصف ناپذيره ...
اما براي بدست آوردنش بايد "صبور" باشي ....
چيزي که واست "سخت ترين" کار دنياست !
"صبر" و "تحمل" ....
يعني ميتوني بر خلاف قبل که "عجول" بودي و "بي طاقت" ،
خودت رو با "صبر" آشتي بدي ؟
ميتوني از اين "شکست" نترسي و بهش از بعد "مثبت" نگاه کني ؟