۱۳۸۲/۰۴/۳۰

براي تو ابراهيم عزيز :
،
در ابتدا که سخن ميگفتي ، در اين انديشه بودم که در اشتباهي ....
که خطا از خودت است و بس!
که "کوتاهي" کرده اي ، که بر "دنيا" ، زيادي سخت گرفته اي ...
که انتهاي خواسته ات ، پيدا نشدني است ....
که ...
تا اينکه سخنت به اينجا رسيد:
" بر لبانت نقشی ست ، مانده از هزار سال ، تا بيايم جانش دهم ، تا تنم فرو کشی ، جانم پرواز دهی"
باز هم همان لحظه پي به آنچه بايد مي بردم ، نبردم! ،
تا بيشتر سخن گفتي .
بعد از خداحافظي ، انديشيدم ...
انديشيدم سخت و عميق.
و تازه آن لحظه بود که پي بردم چه "اشتباهي" مرتکب شده ام ...
پي بردم که "خواسته" خودت را به هر قيمتي بر طرف مقابل ، نمي فروشي ....
نه به خاطر "سود" بيشتر ، که به خاطر نگراني از اينکه ، او ، ضرر و ناراحتي متحمل شود!
حتي اگر ((اندکي)) احساس کني که "شايد" او را دچار "مشکل" کند ...
و اين چيزي نيست جز "خودخواه نبودن" و به "ديگران" بيش از خود ارج نهادن.
و اين حس بزرگي است ....
و اين "عشق" است ...
خود خود خود عشق.
و تو "عاشقي" ....
قدر اين حست را بدان ،
که "سخت" با ارزش است و "گرانبها" .
،
شرمنده ام ، شرمنده از اينکه بر تو "سخت" گرفتم ،
آن لحظه پي نبرده بودم به آنچه بايد.
عاشق بماني ، هميشه.

هیچ نظری موجود نیست: