۱۳۸۲/۱۱/۰۵

مراقب سئوالات رو ميده دستم ....
يه نگاه به سئوالها مي اندازم ....
تو پوست خودم نمي گنجم ...
همه سئوالها به نظرم آشنا ميان ....
خستگي اون همه زحمتي كه هفته قبل كشيدم ،‌ " در رفت! "...
خوشحالم ....
تند و تند مشغول جواب دادن ميشم ...
البته اون جور هم نيست كه جواب همه سئوالها رو بدونم ،
اما فارق از اينكه نمرم عالي بشه يا متوسط ،
چيزي كه واسم خوشحال كننده است ،
آرامشيه كه تو جواب دادن به سئوالات نصيبم شده ....
هيچ چيز بهتر از اين "آرامش" نيست ....
...
اي كاش در آزمونهاي زندگي هم ،
"سئوالات" به نظرمون آشنا بياد ....
و بتونيم با " آْرامش " و " اميد " ، اونها رو پشت سر بگذاريم ....
اي كاش از آزمونهاي به ظاهر سخت و دشوار زندگي ، نهراسيم
و يادمون نره كه :
پشت هر پيچيدگي و دشواري ، سادگي فوق العاده اي ، موج ميزنه ....
....

۱۳۸۲/۱۰/۲۹

چه زيبا و عاشقانه و "صادقانه" دنيا را تقسيم كرده اي ....
خيلي لذت بردم از اين نوشته ات:
...
يک شعر مال تو
يک شعر مال من
يک کتاب مال تو
يک کتاب مال من
یک گل مال تو
يک خار مال من
. . .
يک دوست مال تو
يک درد مال من
،
جر نزنی
تقسيم کرديم
تمام شد و رفت
...

هر چند كه "سوزي" عجيب در آن موج مي زد ...
از همان سوزها كه " مخصوص اين دنياست! " ...
و شايد چاره اي نيست ،
جز اينكه اين سوز را بچشيم و بچشيم و بچشيم .......
اما اين "سوز" در عين سوزناكي اش! لذت بخش است ، نه ؟

۱۳۸۲/۱۰/۲۵

به آسمون خيره ميشم ....
عجيب ، امروز از اين رنگ وصف ناپذيرش ، لذت مي برم ...
خيلي زيبا به نظرم ميرسه ...
اون قدر زيبا كه فقط دوست دارم محو نگاهش بشم ...
...
بعد از بارون شديد و بي وقفه ديروز ،
آلودگي ها تو آسمون ، خوب خوب ، پاك شدن ...
...
شايد علت زيبا به نظر رسيدن آسمون هم همين باشه ....
چون بيشتر اوقات اون قدر هوا كثيف و آلوده ست ،
كه اين رنگ زيبا ، اصلا ديده نميشه!
....
در عجبم ....
در حيرتي عميق از اين زيبايي و از اين آفرينش ...
و به راستي كه " زيباتر از طبيعت و اين هستي ، نمي توان يافت "
....
اي داد بيداد!
بايد سريعتر برسم به خونه ،
كه يك فصل از درسم مونده و هنوز نخوندمش!

۱۳۸۲/۱۰/۱۸

صبح خيلي زود بلند شدم ....
كلي كار دارم واسه انجام دادن ...
مشغول ميشم ...
يك دفعه به يك مشكل عجيب برمي خورم كه حل شدني نيست!
هر چقدر فكر ميكنم و روش تامل ميكنم ، فايده اي نداره ....
اعصابم خورد! شده ....
از طرفي هم فرصت كافي ندارم
و بايد كار رو تا 2 ساعت ديگه انجام بدم ...
كلافه ام شديد !!!
و بعد يك دفعه يك جرقه تو ذهنم زده ميشه
و مشكل در عرض چند ثانيه حل ميشه!
و حالا خوشحال و مصمم مشغول ادامه كار ميشم ...
از خونه كه ميام بيرون ،
به اين فكر ميكنم كه چقدر راحت ميشه با مسائل مختلف كنار اومد ...
و چقدرساده ميشه مشكلات رو زير پا گذاشت و حلشون كرد!
چقدر زيباست لحظه حل حتي يك مشكل ساده و كوچولو ...
و چقدر زيباتر است اون اميدواري كه به حل اونها منجر ميشه ....

۱۳۸۲/۱۰/۱۱

و ناگهان حادثه اي همه را حيرت زده ميكند ...
به مانند شوكي عجيب .....
همه در تكاپو براي تسكين درد همنوعان خويش هستند ...
و غفلت زده از اينكه "بي خبري" خودشان ،
چنين درد و غمي را به همراه آورده ....
غفلت زده از جبران خطاي گذشته ،‌
تا در آينده به اندوهي مشابه گرفتار نشوند .....
...
و خيلي زود همان "بي خبري" ، "فراموشي" را به سراغشان مي آورد ،
....
و فردا ، حادثه اي مشابه دوباره شوكي جديد وارد ميكند ......
...
آيا اين "بي خبري" و "فراموشي" را پاياني هست ؟