۱۳۸۶/۱۰/۰۵

چه زود یک سال گذشت ...
یک سال پیش تو همچین روزهایی ،
ارکستر ملی و تالار وحدت و فرهاد فخردینی ...
و عمو ، دور از همسر و فرزند ...
و حالا ،
باز هم ارکستر ملی و تالار وحدت و فرهاد فخردینی ...
و عمو در کنار خانواده اما ، دور از اقوام ...
...
اون روزها عمو چقدر افسرده شده بود ...
چقدر دلتنگ خانواده بود ...
چقدر غصه می خورد ...
چقدر به فکر فرو می رفت و در ناراحتی غوطه ور میشد ...
و حالا اون دلتنگی ها شاید در قالبی دیگه باز اومده باشه سراغش ...
اما لااقل کنار همسر و بچه هاشه و همین غنیمته ...
...
سال پیش این موقع دغدغه ام سربازی بود و رهایی از این بار ... ،
امروز از اون دغدغه خبری نیست اما ،
دغدغه های دیگه در قالب های جدید ظاهر شدن ...
که البته نباید لزوما ازشون گله مند بود که شاید ،
زندگی بی دغدغه معنایی نداشته باشه ...
....
چه زود یک سال گذشت ...
چه زود ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۹/۲۵

گاهی وقتا یه مسئله ای که
میتونه به راحتی و بدون دردسر حل بشه ،
همراه میشه با هزاران دردسر و گرفتاری ...
بعد پیش خودت میگی عجب شانسی داری ها !
چقدر باید وقت و انرژی صرف حلش کنی ...
...
بعد از حل مشکل ،
تازه می فهمی مواجهه با این همه دردسر ،
چقدر واست مفید بوده!
چون حالا تجربه های ارزشمندی رو کسب کردی که
در مواجهه با مشکلات مشابه به کارت میان ...
و منجر میشن به قوی تر شدنت در زمینه های مختلف ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۹/۱۶

آرزوهات رو یه جا یادداشت کن ... ،
و یکی یکی به خدا بگو ...
خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره که ،
چیزی که امروز داری "آرزوی" دیروزت بود ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۹/۰۱

این روزها عجیب داره بهم فشار میاد ...
از یه طرف یه عالمه کار ریخته رو سرم ... ،
از یه طرف دیگه یه آدم عوضی مدام مشغول آزار و اذیته ...
دیگه کم کم تحمل این وضع داره برام غیر ممکن میشه ...
...
ای کاش رها میشدم از این همه خستگی و فشار ،
و از همه مهم تر آزار و اذیت این آدم ...
...
نکته ی قابل توجه ماجرا اینه که این آدم ،
قبلا پیشنهاد شرکت زدن و شراکت رو به من داده بود!
حالا که شریک نیستیم وضع اینه وای به حال اینکه میخواستیم شریک بشیم!
...
..
.
دلم آرامش میخواد و رها شدن از تمام سر و صداهای این دنیای لعنتی ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۸/۲۱

حرفهایی در مورد شخصی می شنوی ...
به فکر فرو می روی ...
نشانه هایی که خود دیده ای را کنار این شنیده ها قرار می دهی ...
تشابهات زیادی دارند ... اما ،
با تمام این اوصاف ،
نمی توان حکم صد در صد در مورد درستی این فرضیات صادر کرد ...
...
با این وجود ، "فرض" می کنی که "فرضیه" درست باشد ...
و بعد بیشتر به فکر فرو می روی ...
داستان غریبی است ...
غریب و نه عجیب ...
که تا بوده همین بوده ...
داستان ،
داستان جدیدی نیست ...
داستان ،
داستان روزگاری است سرشار از
طمع ، حرص و شهوت بی انتهای آدمیان ...
...
و بعد با خود می اندیشی که اگر تو بودی چه می کردی ؟
...
..
.

۱۳۸۶/۰۸/۰۳

اوضاع کاری ،
دقیقا اون طوری نیست که باید باشه ... ،
گرچه حداقل ها فراهمه ...
اما در مقابل ، سطح انتظارات بالاتر از این حداقل هاست ...
...
چند بار خواستم در مورد حقوق با ریاست صحبت کنم ،
اما به هزاران دلیل خواسته و ناخواسته ،
ناخودآگاه امکانش بوجود نیومده!
گرچه اگر امکانش هم بوجود میومد چندان فایده ای نداشت ...
...
فکر میکنم به اینکه باید فارق از "حال" و "لحظه" به موضوع نگاه کنم ...
اینکه به خاطر چیزهایی که دارم بدست میارم ،
موقتا مسئله ی مالی رو نادیده بگیرم ...
...
زندگی سرای بدست آوردن و از دست دادنه ...
اگر میخوای چیزی رو بدست بیاری ،
باید چیز دیگری رو هم در قالب "هزینه" بپردازی ...
و حالا باید هزینه حرفه ای شدن رو پرداخت ...
...
امروز باید ،
فرصت آموختن و کسب تجربه رو از خودم دریغ نکنم ...
بی شک فردا ،
فرصت کافی برای بهره گیری از این تجارب و آموختن ها فراهم خواهد بود ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۷/۲۹

تنها تو اتوبان ایستادم ...
هوا در حال تاریک شدنه ...
یک ساعتی میشه که منتظر ماشینم ...
خیلی خسته شدم ...
بی حالی ناشی از سرماخوردگی ،
خستگی انتظار رو مضاعف کرده ...
در خلاف جهت مسیر ،
پیاده به راه می افتم ...
تا که به چهار راهی برسم ،
بلکه ماشینی بیابم و راهی شوم ...
و یا اگر ماشینی یافت نشد ،
بی خیال رسیدن به مقصد ، راهی خانه شوم ...
تو تاریکی و سیاهی در حال قدم زدنم ...
تا اینکه ماشینی از راه می رسه و بی اونکه به تقاضای راننده توجه کنم ،
با خستگی میگم : چقدر میگیری تا ... ؟
میگه : از شهرستان اومدم و راه رو گم کردم بیا بالا ...
...
راه می افتیم ...
خدا رو شکر میکنم که از انتظار و تاریکی ،
موقتا نجات پیدا کردم ...
به یه دو راهی می رسیم ...
راهنمایی اشتباه می کنم و راهمون دور میشه ...
میگه : "عجب شهری دارید! چقدر شلوغه ...
چقدر وقت آدم باید تو این ترافیک تلف بشه ...
زندگی تو این شهر کلافه کننده و وحشتناکه ..."
میگم آره ! ...
تازه شما یه روز با این وضع مواجه شدید !
ما که باید هر روز این وضع رو تحمل کنیم ...
...
بعد از اندکی تاخیر به نزدیکی مقصد می رسیم ...
مبلغی در دستانش می گذارم و تشکر میکنم و عذرخواهی ،
که نتونستم خوب راهنمایی اش کنم ...
پیاده میشم و باقی راه رو پیاده طی میکنم ...
تا برسم به مجلس عروسی یکی از اقوام ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۷/۰۹

شاید همین مبهم بودن آینده ،
و مه آلوده بودن اون باشه که
آدمی رو امیدوار میکنه ...
به ناامید نبودن ...
به زندگی ...
به زنده بودن ...
...
و شاید اگر نبود
این ابهام و مه آلودگی ، ...
زندگی دیگر ،
چندان جذابیتی نداشت ...
...
بی خبری از فردای نیامده ،
امروزی رو میسازه
سرشار از فکر و خیال و گمان و ...
...
و همینه که اون رو زیبا و قابل تحمل می کنه ...
حتی اگر ،
تمام فکرها و خیال ها ،
گمانی باطل بیش نباشد ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۶/۲۶

از یه آدمی زیاد خوشت نمیاد ...
شاید دلیلش چیزایی باشه که از دیگران در موردش شنیدی ...
اینکه بد قوله ... ،
کاراش بی حساب و کتابه ... ،
به مسئولیت هایی که بهش سپرده شده اهمیت زیادی نمیده ... ،
یه پروژه ای رو یک سال طول داده و در نهایت به سرانجام درست نرسونده ... ،
و ... .
...
بعد ورق برمیگرده !
از این آدم خوشت میاد !
روش حساب باز میکنی !
شاید تنها به این خاطر که تا قبل از اون کسی تو شرکت ،
قدر تو رو نمی دونسته !
و این انرژی مثبت و امید به آینده رو تو دلت روشن نکرده بوده!
...
و بعد دوباره ورق برمیگرده !
کم کم از این آدم بدت میاد !
حسابهایی که روش باز کردی رو به مرور تخته می کنی !
به تدریج به همون نکاتی می رسی که اون اوایل ،
به خاطرشون از این آدم بدت می اومد ...
گه گداری این احساس ،
به تنفر هم تبدیل میشه ...
...
و تازه پی می بری به اینکه ،
به خاطر یک ویژگی مثبت موقتی ! ،
نمیشه ویژگی های منفی متعدد و ماندگار رو ،
نادیده گرفت ...
یا اگر هم بشه ،
این نادیده گرفتن ، کوتاه زمانی بیش طول نخواهد کشید !
چون همین ویژگی های منفی ،
روزی گریبان تو را نیز خواهد گرفت ...
و ضررهایی که پیشتر بر دیگران وارد شده ،
بر تو نیز وارد خواهد آمد !
...
..
.

۱۳۸۶/۰۶/۰۳

این مدتی که توفیق! اجباری شد
و امور پشتیبانی شرکت از روی ناچاری و توسط خودم! ،
چند روزی سپرده شد بهم ،
تازه فهمیدم پشتیبانی چقدر کار سختیه!
...
باید جواب هزار تا آدم رو بدی که هر کدوم یه مشکلی دارن ...
و همشون هم انتظار دارن سریع مشکلشون حل بشه ...
بعضی ها حق دارن و ایراد از نرم افزارای شرکته ...
و بعضی دیگه حق ندارن و ایراد از سیستم خودشونه ...
و تو باید به همه شون به آرومی و با صبر و حوصله جواب بدی ،
و یه جوری مشکلشون رو حل کنی!
از یه طرف بعضی وقتا این حل شدنه طولانی میشه ،
در نتیجه هم تو کلافه میشی و هم اونا ...
در این حال اونا حق دارن عصبانی بشن ... ،
اما تو باز هم باید صبر پیشه کنی ... ،
و حتی در جواب حرفای توهین آمیزشون ، باز هم حق رو به اونا بدی ...
حتی اگر حق با اونا نباشه!!!
اونم در زمانی که در اوج خستگی و کلافگی قرار داری! ...
...
تو این دیار ،
خود من بارها تجربه کردم مواردی رو که ،
پشتیبان های شرکتهای دیگه نه تنها مشکل رو حل نکردن ،
که با پرخاشگری و بی ادبی برخورد کردن !
در واقع شاید به جرات ،
اکثر غریب به اتفاقشون ،
رفتاری همراه با صبر و حوصله و احترام نداشتن و ندارن!
اکثرا طلبکار هستن و به دنبال پیچوندن مشتری بدبخت!
...
اما در عین حال از طرفی هم ،
باید بهشون حق داد ! و خیلی هم نمیشه یه طرفه به قاضی رفت!
چون این طرف قضیه هم آدما رفتار درست درمونی ندارن!
یعنی تماس میگیرن با طلبکاری !
با انتظاراتی غیر معقول !
با دانشی بسیار اندک !
و ...
...
با تمام این اوصاف ،
سعی کردم تو این هفت هشت روز ،
صبر و حوصله ام رو زیاد کنم ...
و ایده آل های ذهنی ام رو ،
و توقعاتی که قبلا از پشتیبان های شرکتهای دیگه داشتم رو ،
در عمل به اجرا دربیارم!
و تا حدود زیادی هم بنا به گفته ی مشتریان موفق بودم!
گرچه فهمیدم که پشتیبانی ،
واقعا یکی از سخت ترین کاراست!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۵/۰۶

همیشه فکر میکردم استادا موقع تصحیح برگه های امتحانی ،
چقدر خسیس هستند ...
و چقدر موقع نمره دادن ، وسواس به خرج میدن ...
انگاری که با یه نمره اضافی دادن میخواد جونشون درآد !
خلاصه ذهنیت زیاد خوبی راجع به این قضیه نداشتم ...
تا اینکه برحسب اتفاق ! و رسم روزگار ! ،
دست بر قضا 80 تا برگه امتحانی اومد زیر دستم!
اونم اوراق بچه های دانشگاه تهران !
که تصورم همیشه این بود که اکثرشون باید خیلی درس خون و زرنگ باشن!
...
مشغول تصحیح اوراق شدم!
چقدر بد جواب داده بودن!
اولای تصحیح ،
واو به واو تصحیح می کردم و زیادی وسواس به خرج می دادم!
به یاد اون ذهنیت قبلی خودم افتادم!!!
به یاد لعن ها و نفرین ها و ادعاها !
انگاری حالا به استادای خودم حق می دادم که سخت گیر باشن
بهونه ام واسه سختگیری این بود که یه عده ای از بچه ها ،
بیشتر زحمت کشیدن و حقشون نباید پایمال بشه!
...
دلم اما سوخت!
افکار و نگاه و انتقادات گذشته ، مجالی برای سختگیری بیشتر بهم نداد !
با اینکه برگه های زیادی رو تصحیح کرده بودم ،
اما برگشتم به اول کار و مجدد بررسی شون کردم ...
نتیجه ی این بررسی شد اضافه شدن نمره خیلی هاشون! ،
که سختگیری اولیه ام شامل حالشون شده بود!
...
در نتیجه بیشتر برگه ها رو دو بار تصحیح کردم!!!
انصافا کار سختی بود!
تمام تلاشم این بود که حق کسی ضایع نشه!
و اگر اشاره ای به اصل موضوع کرده نمره بهش تعلق بگیره ...
از طرفی خیلی ها بدخط نوشته بودن ...
بعضی ها انگاری تقلب کرده بودن و تنها به جواب آخر اشاره کرده بودن و ...
...
با تمام این احوال ،
نمره ها اکثرا 14 به بالا شد !
سختگیری جای خودش رو داد به ارفاق!
چند نفری هم با وجود تمام این سختگیری ها ، رد شدن ...
در نهایت استاد درس مربوطه ،
با سخاوت تمام گفت حتی برای اون افتاده ها هم نمره قبولی رد کن!
چون ترم آخری بود که تدریس می کرد!
خلاصه بچه های دانشگاه تهران ،
زیادی خوش به حالشون شد!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۴/۲۶

بارها و بارها با خودت شرط میکنی که امکان نداره
حاضر باشی در چنان وضعیتی قرار بگیری!
مثلا به خودت قول میدی با یه نفر هیچ وقت کار نکنی!
اما بعد از مدتی ، به طرز عجیبی! ،
خواسته و ناخواسته! ،
مشغول کار با همین آدم میشی!
...
یا راجع به یه نفر دیگه سر کار ، نظرات منفی داری ...
و در مقابل دیگران ، از اون شخص ایرادهای اساسی می گیری ...
اما یه اتفاقاتی میفته و تغییراتی رخ میده ...
و حالا یه حساب ویژه ، روی همون آدم باز کردی!!!
جالب اینکه ،
این آدم هم ، اوایل نسبت به تو ذهنیت منفی داشته ...
و بعد از مدتی نگاهش تغییر کرده و ذهنیتش کلی مثبت شده!
و از کار تو دفاع میکنه!
...
دنیای عجیب غریبیه ...
دنیایی مملو از تضادها و تغییرات ،
و اتفاقات غیر قابل پیش بینی ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۴/۱۳

خوندن یادداشت احمد زیدآبادی در روز ،

یا عنوان "بترسید " ،

خیلی دردناک بود و ناراحت کننده :

"... با شروع هر روزنامه‌اي، جوانه‌اي از اميد مي‌رويد، اما هنوز به بار ننشسته با حكمي از هيئت نظارت بر مطبوعات كه مجمع نمايندگان همه دستگاههاي حاكم است، ناگهان همه اميدها به ياس تبديل مي‌شود و لبخند را به روي لبان روزنامه نگاران زحمتكشي كه به عشق آگاهي و آفرينش به اين كسوت در آمده‌اند، مي‌خشكاند. ديروز عصر هنگامي كه خبر توقيف هم ميهن به دفتر روزنامه رسيد، خواستم مثل هميشه، خونسرد و آرام باشم اما بغض تركيده مهدي يزداني خرم با آن هيكل درشتي كه از اندوه مي‌لرزيد، و زانوي غمي كه همكاران جوان من در سراسر بخش‌هاي روزنامه به بغل گرفته بودند، چنان مرا از كوره به در برد كه در درجه اول دلم مي‌خواهد تمام ناسزاهاي عالم را نثار جمعي كنم كه قدرت و زور زودگذر دنيا چنان باد به دماغ و غبغبشان انداخته است كه ديگر چيزي به نام وجدان و عدل و انصاف در آنها يافت نمي‌شود... "

...

دلم میسوزه واسه این بندگانی که با هزار آرزو و امید ،

تشکیلاتی راه می ندازن و می خوان یه کار "فرهنگی" انجام بدن ...

کاری هم به کار کسی ندارن ،

جز بیان نظر و عقیده شون به آرامی و ادب ...

تازه کلی آدم هم طرفدارشون هستن و موافق نظر و عقایدشون ...

اون وقت در کسری از ثانیه ،

همه چیز بر باد میره ...

بی توجه به این همه تلاش و هزینه فکری و مادی ،

بی توجه به اون طرفدارا و عقاید و سلایق و خواسته هاشون ،

بی توجه به اینکه یه دستور ،

نتیجه اش میشه نابودی شغل و حرفه و آرزو و انرژی و امید یه عده ،

و فرار هر روزه شون از این دیار به دیار غربت ...

...

ای کاش ،

کمی انصاف بود و کمی وجدان و کمی ...

البته از آزادی 360 درجه ای توصیف شده توسط رییس جمهور محترم ،

انتظاری بیش از این نباید داشت!

...

..

.

۱۳۸۶/۰۴/۰۶

فردا صبح ،

برادرم کنکور داره!

قراره نتیجه ی فشرده ی لااقل دو سال از تلاش هاش ،

در یک روز ،

رقم بخوره ...

اتفاقی که تا به حال چندین بار ،

برای خود من هم رخ داده!

...

خیلی سخته که قرار باشه همه چی ،

در یه زمان مشخص و بدون برگشت ،

رقم بخوره ...

اون هم به نحوی که معین کننده ی نتیجه ی تمام زحمات تو ،

در یک بازه ی زمانی طولانی باشه ...

حتی فکر کردن بهش هم باعث استرس میشه!

...

امیدوارم برادرم تو این آزمون ،

موفق بشه و به رتبه ای که میخواد دست پیدا کنه ...

و موقع دیدن نتایج ،

خستگی تمام این روزهای سخت ،

از تنش بیرون بره!

...

و همین طور امیدوارم ،

تمام دختران و پسرانی که زحمت کشیدن ،

همگی به اندازه ی زحمت و تلاششون نتیجه بگیرن ...

و اگر کسی شایسته ی کسب یک نتیجه خوب یا در حد تلاش خودش هست ،

به دلایل حاشیوی و جانبی از این شایستگی محروم نشه ...

...

کنکوری ها !

براتون آرزوی موفقیت میکنم !

پیروز باشید !

۱۳۸۶/۰۴/۰۱

این روزها ،
تو یه شرکتی موقتا مشغول به کار شدم …
البته تا قبل از این هم جسته و گریخته ،
این ور و اون ور مشغول بودم ...
اما به طور ثابت نبود و بیشتر ،
شخصی و مطابق با میل خودم بود تا میل کارفرما !
...
طبیعتا صبح ها باید زود از خواب برخواست و حرکت کرد!
روزهای اول ،
این زودبرخواستن کمی مشکل بود !
اما به مرور دارم تلاش میکنم زودتر! برسم سر کار …

نکات جالبی که تو این بازه ی حدودا سه هفته ای رخ داد :

- برخلاف تصور اولیه ام ،
با اکثریت کارمندای شرکت ، خیلی زود رفیق شدم!

- در طول روز ،
بارها و بارها خمیازه میکشم! ،
انگاری که یه عمره نخوابیدم!!!

- شب هایی که دیر می رسم خونه ،
از فرط خستگی ،
فورا خوابم می بره !
بارها شده که به اینترنت وصل شدم ،
اما از شدت خستگی و یه لحظه وسوسه خواب! ،
دراز کشیدن روی تخت همانا ،
و به خواب رفتن تا نیمه های شب همانا ،
و وصل ماندن به اینترنت ، بی هیچ تبادل داده ای! همانا !!!

قطعیت موندنم تو این شرکت ،
میزان حقوق ،
رضایت شخصی از کار و …
هنوز مشخص نیست!
اما به قول پدرم ،
همه چیز رو با پول نمیشه سنجید ...
میشه حتی بدترین حالت رو تصور کرد که حقوقی ناچیز ،
در نظر گرفته بشه ،
اما تجربه ای که در این بین می تونه کسب بشه ،
هزاران برابر ارزشمندتر خواهد بود ...
مگر اینکه واقعا شرایط کاری ، مناسب تشخیص داده نشه!
...
روزهای اول ،
بیشتر به میزان حقوق فکر میکردم و ذهنم متمرکز بر این امر بود!
اما این روزها ،
بیشتر به توضیحات فوق الذکر ! ،
نزدیک شدم ...
...
تا که چه پیش آید!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۳/۲۵

یه زخم کوچیک ،
کل روزها و شب هات رو تحت تاثیر قرار میده ...
تنها یه لحظه بی احتیاطی ،
این سوزش غریب رو به وجود میاره!
فکر میکنی به اینکه این سوزش ،
میتونست خیلی بدتر از اینی که هست باشه ،
اما در همین حدش رو هم تا به حال ،
عادت نداشتی و تحملش برات دشواره ...
اما زخم وقتی ایجاد شد ،
دیگه گریزی ازش نیست ...
باید صبور باشی و تحمل کنی ،
و منتظر بنشینی تا که کم کم این زخم کوچیک ،
ناپدید بشه و برگردی به روزهای قبل از زخم ...
...
البته اگر شانس بیاری ،
و نمکی بر این زخم کوچیکت پاشیده نشه ...
که در اون صورت دیگه زخم کوچیک ،
زخم بزرگی شده و ناپدید شدنش ،
اگر غیرممکن نباشه ،
حداقل به این سادگی ها نخواهد بود ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۳/۰۷

آزادی ،
عجب چیز نابی بود ...
و من ،
قدرش ندانستم ...
...
دلم واسه روزهای رفته ،
تنگ میشه ...
تنگ ...
...
روزهایی که ، دیگه تکرار نخواهد شد ؟
؟؟؟
؟؟
؟

۱۳۸۶/۰۲/۲۹

در به در به دنبالِ
یک شماره می گردم ،
که عکسم روی اون چاپ شده ...
مضطربم ...
بعد از اندکی گشتن ،
پیداش می کنم ...
عدد رو تایپ می کنم ،
و بعد روی دکمه ای کلیک می کنم ...
...
خستگی رو تنم می مونه ...
یک آن ،
دلگیر میشم ... ،
از اون چه برام رقم خورده ،
یا از اون چه برای خودم ، رقم زدم ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۲/۲۳

باید
اطلاعات ،
دانش ،
و تجربه ها را افزایش داد و تقویت کرد ،
و کوشید و کوشید ...
و از شکست ها هراس به دل راه نداد ...
...
فلسفه ی این شکست های کوچک و بزرگ ،
جز مقدمه ای برای پیروزی های بزرگ بعدی نیست ،
اگر اساس بر اصلاح و بهبود باشد ...
...
که به دست آوردن این گوهر ناب را ،
جز این ، راه دیگری نباشد!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۲/۱۴

دلم یه سفر طولانی میخواد ... ،
به ناکجا آباد ...
به یه جای آروم و بی سر و صدا ...
به یه جای سرسبز ... ،
که تا چشم کار کنه! ،
فقط گل باشه و طراوت و زیبایی ...
...
که رو به آسمون سراسر آبی
و خالص خدا دراز بکشم ... ؛
و از بوی عطر این گلهای زیبا و سرسبز ،
و زیبایی حیرت انگیز پیش رو ،
و آرامش و سکوت و یکرنگی ،
از خود بیخود بشم ؛
...
و رها بشم از ،
سرتاسر این زندگی ِسراسر شلوغ ؛
...
..
.

۱۳۸۶/۰۲/۰۳

در بیابانی در حال حرکتی ...
به سوی مقصدی "معلوم" ...
راه اما آشنا نیست!
نشانه ای امیدوار کننده ، از "مقصد" نمی بینی!
و برعکس ،
نشانه های موجود ،
مدام بر ذهن و روحت چنگ می زنند ،
چرا که به ظاهر از این مسیر ،
مقصد معلوم تو ،
پدیدار نخواهد شد ...
...
پس از طی مسیری طولانی ،
به یک دو راهی می رسی ...
راه اول از رودخانه ای پر گل و لای می گذرد ،
و راه دوم منتهی می شود به یک در قفل شده و سیم های خاردار اطراف آن! ،
از دور ، پشت این در و سیم های خاردار ، کسی را نمی یابی ...
...
دور خودت می چرخی و اطراف را با دقت نظاره می کنی ...
به دنبال راه گریزی می گردی ...
و هر چه کوشش می کنی ، راهی نمی یابی!
...
مانده ای چه کنی!
سرگردانی ، بد دردی است!
آن هم در بیابانی این چنین ...
...
گوش هایت را تیز می کنی ...
صدایی از دور می آید!
به دنبال صدا برمی گردی!
مردی از آن سوی در قفل شده صدایت می کند!
مسیر در قفل شده را پی می گیری و به آن مرد می رسی ...
...
می گویی که در این بیابان خدا ، سرگشته شده ای ...
مقصدت معلوم است و به خیال آن ،
تصور می کردی که مسیر هم لابد باید معلوم باشد!
چه خیال خامی!
...
حالا از آن بالا ،
مسیر اول که رودخانه ای پر گل و لای بود را ،
نظاره گر می شوی ...
سگهایی هار! که تعدادشان لرزه بر اندامت می اندازد ،
اولین چیزی است که در مقابل دیدگانت نقش می بندد ...
...
" اگر صدای تو را نمی شنیدم و از مسیر اول رفته بودم
با این سگهای شرور و گرسنه مواجه بودم و پس از آن ،
عاقبت کار کاملا روشن بود! "
...
از آن مرد تشکر می کنی که در برابر حیرانی تو ، بی تفاوت نبوده ...
می گوید :
" تو را از دور دیدم که پا بر این بیابان خشک نهادی ،
متعجب بودم که چرا از این مسیر می آیی ...
اما چون در ابتدای راه به نظر مصمم می آمدی ،
تصور کردم که خود به راه آشنایی ...
تا اینکه نزدیک تر رسیدی ...
و حیرانی ات را دیدم ... ،
آن گاه که به دور خود می چرخیدی و
سرگردان بودی ...
همان زمان بود که صدایت کردم تا شاید کمکی باشم
و شاید دوای سرگردانی ات در دستان من باشد! "
...
مدام ، لطف او را سپاس می گویی ...
و با اینکه برای رسیدن به آن مقصد معلوم عجله داری ،
اما ترجیح می دهی به صحبتهای این مرد ،
گوش فرا دهی تا شاید اندکی از لطف او ،
با توجه اندک تو به سخنانش و درد دلی با او ،
جبران شود ...
او بی وقفه در حال سخن گفتن است! ...
گویی مدت ها بوده که با کسی سخن نگفته ،
یا درد دل نکرده است ...
دلت می گیرد ... ،
برای بندگان خدایی که باید تک و تنها در چنین جایی زندگی کنند ...
...
با او خداحافظی می کنی ...
می گوید اگر باز هم از این مسیر آمدی پشت در بیا و صبر کن ،
تا من بیایم و در را برایت باز کنم ... و دفعه ی بعد یک دل سیر با هم ،
صحبت کنیم و چای بنوشیم و ...
...
او را به خدا می سپاری ...
...
حال ،
امیدی بر ناامیدی چند دقیقه قبلت ، فائق آمده!
این مسیر جدید ،
بالاخره منتهی به مقصد خواهد شد!
دیر یا زود!
و همین تو را بس است که انرژی دوباره بگیری و مصمم قدم برداری ...
...
و حالا ،
به مقصد رسیده ای!
خدا را شکر و سپاس می گویی که آن مرد را در برابر مسیرت قرار داد ...
با اینکه راه زیادی آمده ای و بی اندازه تشنه و خسته ای ... ،
لبت از خنده می شکفد!
آبی بر سر و صورت خود می زنی و اندکی از این آب شیرین ،
نوش جان می کنی!
وای که چقدر لذت بخش است خوردن این چند جرعه ی آب در مقصدی که ،
تا این اندازه برای رسیدن به آن راه طی کردی و زحمت کشیدی ...
...
می اندیشی به حکمت این راه ،
به حکمت آن حیرانی ،
به حکمت وجود آن مرد ،
به حکمت یاری رسانی اش ،
به حکمت آن راه پر از گل و لای و سگ های گرسنه ...
و به حکمت این دنیای پر رمز و راز ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۱/۳۰

تا وقتی پای عمل فرا نرسیده ،
تا وقتی خودت کاملا درگیر نشدی ،
با حرف و شعار و توصیه و موعظه ،
پیشگام هستی!
و می اندیشی که نگاهت ،
مطلقا صحیح است و بی عیب و نقص!
گویی تمام زوایا را پیش بینی کرده ای ... ،
و هیچ زاویه ای از چشمان تیزبینت! پنهان نمانده! ...
...
و حالا که نوبت خودت فرا رسیده ،
و دیگر ،
دیگرانی نیستند که چون همیشه ،
موعظه شان کنی ،
مانده ای حیران!
تازه می فهمی سختی و دشواری ِ
عمل به آن شعارها و توصیه ها را ...
تازه می فهمی که فاصله میان حرف و عمل ،
از زمین است تا آسمان ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۱/۲۶

خیلی جالبه! ،
نگاه های مختلف و سیاست های کلی و جزئی ،
که آدمهای مختلف تو زندگی شون ،
پیاده می کنند ...
یک نفر تو پول خرج کردن بسیار محتاطه ... ،
حساب و کتاب ریال به ریال خرج کردنها و دارایی هاشو داره!
محال ممکنه که خرج اضافه ای بکنه!
و از اون مهم تر ، تلاش میکنه خرج های عادی اش هم کم بشه!
از لذتهای بدیهی "امروز" هم می گذره ،
و تنها به لذتهای نیامده ی "فردا" فکر میکنه ...
و این "فردا" هر روز به تعویق می افته! ...
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که موهاش سفید شده و با عصا داره راه میره ،
و هنوز به خساست و محافظه کاری های دیروزش ادامه میده ،
و "فردا"ی نیامده رو باز هم به تعویق میندازه!
اما در نهایت ،
عمرش تنها چند ثانیه بعد از این فکر تکراری! ،
به سر میاد و میره اون دنیا !
...
یکی دیگه تو پول خرج کردن خیلی خیلی راحته!
فارق از اینکه چقدر پول داشته باشه ،
به هر میزانی که در اختیارش هست ، خرج میکنه ...
بی حساب و کتاب ...
نه تنها خرج هایی که لازم و واجب هستن ،
بلکه در مورد چیزهایی که واقعا بی مورد هستند ،
و جز ولخرجی! نام دیگری براشون نمیشه گذاشت!
منطق این جور آدما اینه که :
"حال رو بچسب!" ...
"بی خیال فردا ! " ...
"فردا ، کی مرده است کی زنده! امروز رو خوش باش! "
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که هیچی نداره!
همه چیزش رو در قمار زندگی باخته!

( البته شکر میون کلام خودم!
یاد اون شعره افتادم که اکبر گنجی هم بهش اشاره! کرده بود !!!
و البته داستان ما هیچ ربطی به اون نداره!!! )

آره!
داشتم میگفتم!
در نهایت این آدم رو می بینیم که هیچی براش نمونده ...
از بس که بی خیال فرداهاش بوده ،
و به امروزش چسبیده ،
این فردایی که دیروز اومدنش رو منکر میشد یا جدی نمیگرفتش ،
یا اون کسایی رو که فردا رو بهش یادآور می شدن مسخره می کرد ،
بالاخره فرا می رسه!
و اون حالا هیچ راه گریزی نداره!
همه چیز رو از دست داده و فرصتی هم باقی نیست!
تازه اگر هم باقی باشه ،
لذتهای نامحدود دیروز اونو بیش از حد بدعادت کرده!
نتیجه میشه یه زندگی نکبت باری که همچین آدمی ،
مجبور میشه برای تهیه ی یه لقمه نون ،
پیش غریبه و آشنا خودشو کوچیک کنه ...
و با هزار ننه من غریبم بازی زندگی اش رو بگذرونه ...
...
نفر اول ،
در طول زندگی اش ،
مدام در این اضطراب به سر می بره که ،
مبادا پولهاشو از دست بده!
یا مبادا خرج اضافه ای بکنه!
یا مبادا دوست و رفیقی بخواد از مال و ثروتش سوء استفاده کنه!
و در حقیقت به وضوح ، از زندگیش هیچ لذتی نمی بره ...
نفر دوم ،
در عین حال که در ابتدا ،
بیش از حد معمول از زندگیش لذت می بره ،
اما روزی فرا می رسه که این "لذتهای" بی حد و اندازه ،
به "ذلت های" بی حد و اندازه تبدیل میشن ...
و از اون جایی که این آدم ،
فقط به فکر حال و لحظه ی فعلی اش هست ،
با کوچیکترین ضربه ی مالی ،
شکست سنگینی خواهد خورد!
روزگار همیشه بر وفق مراد نیست!
و کسی که تنها به "امروز" فکر میکنه ،
"فردا" رو فراموش خواهد کرد ...
و از اون بدتر به خاطر عادتی که تو ولخرجی زیاد داشته ،
فردا روز ، رنج بیشتری رو باید تحمل کنه ،
چون منبع این ولخرجی ها به هر حال محدوده!
( مگر اینکه واقعا نامحدود باشه! )
و از اون طرف ،
فکر کردن مطلق به فرداها ،
منجر به فراموشی و نابودی امروز یا همان فرداهای نیامده خواهد شد!
...
اعتدال ،
اعتدال ،
و باز هم اعتدال؛
...
اگر بشه که آدم ،
هم خسیس نباشه ،
هم ولخرج نباشه ،
هم مطلقا به فکر امروز نباشه ،
هم مطلقا به فکر فردا نباشه ،
هم از امروزش لذت ببره ،
و هم به فکر لذت فرداش باشه ،
هم ...
چی میشه ........... !!!
...
..
.

۱۳۸۶/۰۱/۱۷

پر کن پیاله را ،
کاین آب آتشین ،
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
...
این جام ها – که در پی هم می شود تهی –
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید و ، آبم نمی برد!
...
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
...
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
...
در راه زندگی ،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،
با این که ناله می کشم از دل که : آب... آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
...
پر کن پیاله را ...
...
..
.
* فریدون مشیری

۱۳۸۶/۰۱/۰۲

سال 85 ،
همچون سال های قبل ،
سالی بود مملو از حادثه و رخداد ،
مملو از شادی و تلخی ،
مملو از شگفتی و نگرانی ،
و ....
اما هر چه بود ،
به چشم بر هم زدنی ؟ بگذشت!
...
سال بدی نبود!
مثبت و منفی را هر دو با هم دارا بود! ...
ولی در مجموع ،
کفه ی مثبت ،
بیشتر سنگینی می کرد ...
و این موضوع بی شک ، جای شکر دارد ...
...
در سالی که گذشت ،
تجارب زیاد و گران بهایی را کسب کردم ...
مرحله ی مهمی از تحصیل به پایان رسید ...
از مرحله ی مهم و سخت دیگری خلاص! شدم ...
با آدمهای عجیب و مختلف ،
با سلایق و نگاه ها ،
و اخلاق و خصوصیات مختلف آشنا شدم ...
...
به عکاسی رو آوردم!
و عکاسی ،
بهانه ای شد برای سفر در این سرزمین ،
و جستجو کردن زیبایی ها ...
...
و لذت ثبت این زیبایی ها ،
بی شک یکی از شیرین ترین لذت هایی بود ،
که در سالی که گذشت نصیبم شد!
...
به مانند هر سال ،
حرص زیاد خوردم از وضع جامعه و زندگی ،
و رفتار مردمان این سرزمین با یکدگر ،
و عملکرد ناصواب مسئولین امر ،
و هزاران امر دردبرانگیز دیگر ...
...
به وضع جامعه که نگاه میکنم ،
در قیاس با سال قبل ،
به نظر نمی رسد که اوضاع بهتر شده باشد! ،
- به قول دوستی - اگر بدتر نشده باشد!
...
در یک کلام ،
آینده ، روشن نیست! ،
که تار است و تاریک و لرزان ...
...
با تمام این اوصاف اما ،
دوست دارم در این بهار دوباره ،
و در این فصل سرزندگی و نشاط ،
به همه چیز ،
- حتی به تاریکی ها -
روشن و مثبت بنگرم ...
و امیدوار باشم به آینده ای زیبا ..
و روزهایی شیرین و رویایی ...
و آرامشی جاودانه ...
...
لحظه ای از این اندیشه و خیال نمی گذرد ،
که بر لبانم لبخندی شیرین ، نقش می بندد!
همین لبخند و امید لرزان بس است مرا ! ... ،
اگر قدرش را بدانم و حفظش کنم ...
...
پیش به سوی آغاز سالی نو ،
و روزهایی شیرین و خاطره برانگیز و زیبا ...
با قدم هایی استوار و محکم ...
...
آینده در دستان ماست ،
اگر خود بخواهیم و اراده کنیم ...
سال نو مبارک!
...
..
.

۱۳۸۵/۱۲/۲۶

هر کسی که ،
برای رسیدن به هدفی ،
سختی ها و دشواری ها را تحمل میکند ،
به میزان زحمتی که میکشد و هزینه ای که صرف میکند ،
به یقین به آنچه که می خواهد ،
دیر یا زود ،
دست پیدا خواهد کرد ...
مگر آنکه با نرسیدن به آن هدف و شکست ظاهری ،
پیروزی بزرگتر و ارزشمندتری ،
در انتظارش باشد ...
و نکته اینجاست که ما اکثر اوقات ،
از این پیروزی بزرگتر بی خبریم ...
چون به لحظه می اندیشیم و متاسفانه ،
برخلاف ظاهر امر ،
به "کم" قانعیم!
به پیروزی های اندک و زودگذر ...
...
بی آنکه متوجه باشیم ،
این شکست های اولیه ،
پلی است به سوی پیروزی های بزرگتر ...
...
در واقع ما انتظار داریم اهداف بزرگمان ، خیلی زود برآورده شوند!
با کمترین هزینه و دشواری!
...
در حالی که وقوع پیروزی های بزرگ ،
بدون هزینه و دشواری و شکست های فراوان ،
محال است!
...
..
.

۱۳۸۵/۱۲/۱۹

واسه ما همیشه زود ، دیر میشه لحظه ،
بودن و نبودنی که کاش بی ارزه ...
همتی کن ،
پای این سقف شکسته ،
نگو این ، سقوط آخر ، راهتو بسته ،
کم نشو ...
تو وحشت باغی که سوخته
سکه ی خنده اتو ، کی به غم فروخته ؟
نگو تقدیره و صدتا گره داره ،
قحطی نور رو نذار پای ستاره ...
...
نوبت ما که میشه ،
پیر میشه ، زنجیر میشه لحظه ،
به خدا دو روز دنیا ، به بدی هاش نمی ارزه ...
نوبت ما که میشه ،
پیر میشه ، زنجیر میشه لحظه ،
به خدا دو روز دنیا ، به بدی هاش نمی ارزه ...
...
گریه کن برای عاشقانه دیدن ،
قد بکش ،
شوق پریدن تو با من ...
گریه کن برای عاشقانه دیدن ،
قد بکش ،
شوق پریدن تو با من ...
...
واسه ما همیشه زود ، دیر میشه لحظه ،
کاری کن نفس کشیدنت بی ارزه ...
واسه ما همیشه زود ، دیر میشه لحظه ،
کاری کن نفس کشیدنت بی ارزه ...
...
نوبت ما که میشه ،
پیر میشه ، زنجیر میشه لحظه ،
به خدا دو روز دنیا ، به بدی هاش نمی ارزه ...
...
..
.
* ترانه ی کم نشو با صدای رضا صادقی

۱۳۸۵/۱۲/۱۴

می روم
و می کشمش با خود
تمامی این سال ها
در نوک پایم.
گاهی هم می شود
کمتر با هم باشیم
سایه ام یک سو
و من ،
سوی دیگر ...
...
..
.
اورهان ولی

۱۳۸۵/۱۱/۲۹

واقعیت ها ...
واقعیت ها ...
واقعیت ها ...
واقعیت ها ...
واقعیت ها ...
...
این واقعیت های لعنتی ...
...
..
.

۱۳۸۵/۱۱/۲۶

مدت کوتاهی بود که درس خوندن ،
فراموش شده بود!
وضعیت هم ،
لرزان بود ...
و یا شاید هم بهانه ای برای درس نخوندن!
اما با رفع لرزانندگی! نسبی وضعیت ،
کنکوری دیگه پیش روم سبز شد!
و حالا ،
در این روزهای کوتاه مانده تا کنکور ،
درس خوندن دوباره آغاز شده!
...
در حقیقت مروری است بر آموخته های 4 سال گذشته ... ،
که ناخودآگاه خاطرات اون روزها رو هم زنده میکنه ...
...
از طرفی ،
وقت بسیار کوتاهه ...
و از طرفی درگیریهای دیگه و شاید هم تنبلی ،
از جمله ی دیگر واقعیت های پیش روست!
...
و در مقابل ،
انگیزه های کافی برای بیشتر درس خوندن ، وجود نداره!
گرچه گاه گداری انگیزه هایی ،
با شنیده ها و حرف ها و توصیه های اقوام و دوستان ایجاد میشه ... ،
و مدت کوتاهی پر رنگه ... ،
اما کم کم ،
کم رنگ میشه!
...
خلاصه نه میشه درس نخوند ،
و نه میشه بیش از حد به خویشتن فشار آورد!
...
تا که چه پیش آید!
...
..
.

۱۳۸۵/۱۱/۱۶

در حال صحبت با یکی از دوستانم هستم ...
مسیری طولانی رو پیاده طی می کنیم ...
و در این بین از خاطرات گذشته میگیم ،
خاطراتی که ناخودآگاه ،
با کوچه ها و خیابونهایی که ازشون می گذریم ،
هماهنگ میشن ...
خاطراتی از 10 سال پیش ...
از استادهای بامزه ای که هر کدوم یه اخلاق خاصی داشتن!
بعضی خیلی خوش اخلاق ،
و بعضی دیگه در کمال! بد اخلاقی و خشونت! ...
بعضی خوش انصاف و بعضی دیگه در کمال! بی انصافی ...
...
و ما جز تحمل و پذیرش این اخلاق های گونه گون ،
چاره ی دیگری نداشتیم!
از درس های دوست داشتنی و تنفربرانگیز!
از لحظات ترس و دلهره و شادی آور ...
از بچه ها ،
از کابل هایی که ،
همیشه تو دست یکی از ناظم ها بود!
از ...
...
به دوستم میگم خوش به حال شماها که تو اون دوران ،
شیطون بودین و برا خودتون خوش بودین !
رها از همه چیز و همه کس !
کیف دنیا رو می کردین !
موقع درس و امتحان هم که میشد تقلب به کمکتون می اومد!
اون وقت ،
من بیچاره سر امتحان ،
سرم حتی برای لحظه ای هم ،
از روی برگه تکون نمی خورد !
...
زمان می گذرد ،
به سرعت ،
...
10 سال دیگه هم به شکلی مشابه ،
به یادآوری خاطرات امروز خواهد گذشت!
...
از امروز ،
از این روزها ،
چه باقی خواهد ماند برای فرداها ؟
...
..
.

۱۳۸۵/۱۱/۰۹

تا به حال با خود اندیشیده ایم ،
اگر در زمانه ی حسین و یزید بودیم ،
یزیدی بودیم یا حسینی ؟
و یا هیچ کدام ؟
اگر در شرایطی قرار می گرفتیم که ،
در میانه ی یاری کردن و نکردن حسین قرار می گرفتیم ،
به یاری اش می شتافتیم و همه چیزمان را فدایش می کردیم ،
یا همچون دیگر مردمان آن دیار ،
ترجیح می دادیم که به خویش بیاندیشیم ،
و خود را و جان عزیزمان را به خطر نیاندازیم ؟
و یا بی تفاوتی را بر همه چیز و همه کار ترجیح می دادیم ؟
و یا اساسا قادر به تشخیص حق از باطل نبودیم ؟
و یا شاید یزیدی می شدیم و علیه حسین اقدام می کردیم ؟
...
پس چگونه است که امروزه بر مردمان آن دیار لعنت می فرستیم ؟
و یا احمق و نادان و ناسپاس و کافر می خوانیمشان ؟
...
مطمئنیم که اگر ما به جای آن مردمان بودیم ،
بهتر از آنان عمل می کردیم ؟
و یا شاید هم بدتر ؟
...
ای کاش در کنار این سینه زنی ها و بر سر کوبیدن ها و اشک ریختن ها ،
که شاید در جای خود مفید هم باشند ،
اندکی به راه ، هدف ، اخلاق و کردار حسین هم می اندیشیدیم ...
...
اینکه حسین که بود ؟
چه منش و اخلاقی داشت ؟
از برای چه آن مصائب را متحمل شد ؟
حرف حسابش چه بود ؟
یزیدیان چه می گفتند ؟
از چه چیز در هراس بودند ؟
از برای چه می خواستند حسین و یارانش را نابود سازند ؟
نگران پایه های لرزان حکومت خویش نبودند ؟
...
اما گویی ،
تنها دوست داریم "مصائب" را بشنویم و اشک بریزیم ،
و مدعی شویم که "حسینی" هستیم و جزو یاران وفادار و صدیق او ...
اما در عمل از حسینی رفتار کردن و درس گرفتن از کردار او ، خبری نباشد ...
...
آیا حسین مبارزه کرد که ما امروز ،
تنها برایش اشک بریزیم و بر او و خاندانش ترحم کنیم ؟
یا هدفی بزرگ تر و فراتر از این داشت ؟
...
به راستی وظیفه ی ما در این روز و روزگار ،
تنها اشک ریختن است ؟
...
..
.

۱۳۸۵/۱۱/۰۶

با وجود تمام نعماتی که ،
پیش رویم است ،
و روالی که به طور معمول و نرمال ،
در حال سپری شدن است ،
اما با این حال ،
باز هم دلم "خوش" نیست!
...
نمیدانم دلم چه میخواهد ...
نمیدانم دقیقا به دنبال چه هستم ؟
...
خواهرم از کارش میگوید و اینکه تا یک ماه آینده ،
باید به فکر کار جدیدی باشد و در این باب نگران است ...
و من به او میگویم آن مشکل هم حل خواهد شد اما ،
این به معنای حل شدن تمام مشکلات نیست!
که فردا روز ،
مشکلی دیگر در مقابل دیدگانت سبز خواهد شد!
و روز از نو روزی از نو!
...
گویی ما آدمیان ،
به دنبال آرامشی پایدار و همیشگی هستیم ...
و هر چه می گردیم ،
نمی یابیمش!
امروز در فکر رفع مشکلی هستیم ...
و تنها و تنها ،
به حل شدن آن می اندیشیم ،
و تصور می کنیم با رفع آن ،
آرامشی رویایی ،
نصیبمان خواهد شد ...
ولی پس از رفع آن مشکل ،
با مشکلی جدید مواجه می شویم و دوباره ...
و طبیعی است که در این میان ،
از آرامش فوق! خبری نخواهد بود ...
...
شاید من هم به دنبال چنین آرامشی هستم ؟
...
آرامشی که در آن ،
فقط شادابی باشد و شادی ...
آسایش باشد و راحتی ...
عشق باشد و دوستی ...
مهر باشد و صفا و محبت ...
خوبی ها باشند و زیبایی ها ...
و در مقابل ،
از تمام زشتی ها ،
و خستگی ها ،
و ناخوشی ها ،
و تلخی ها و ... ،
خبری نباشد ...
...
شاید هم ،
انتظار دست یافتن به چنین آرامشی در این دنیا ،
از اساس ، خطا باشد ...
...
در این فکرها به سر می برم که ،
ناگهان فکر دیگری ذهنم را مشغول میکند ...
اینکه اگر هر کدام از وضعیتهای نرمال فعلی ،
دچار اشکال می شدند ...
چه پیش می آمد ؟
اینکه اگر در هر زمینه ای که در حال حاضر ،
مشکلی در موردش وجود ندارد ،
وضع فرق میکرد و مشکلی وجود می داشت ،
الان من به چه فکر میکردم ؟
در آن شرایط و حال و هوا ،
دوست داشتم که چه اتفاقی بیفتد ؟
...
به ناشکر بودن خودم لعنت می فرستم!
...
با این وجود اما ،
نمیدانم چرا ،
با تمام این اوصاف ،
باز هم دلم "خوش" نیست!
نمیدانم دلم چه میخواهد ...
نمیدانم دقیقا به دنبال چه هستم ؟
...
..
.

۱۳۸۵/۱۰/۲۴

کنکور ...
دانشگاه ...
بحثها و جدلهای سیاسی! فرهنگی! ...
آشنایی با یک دوست در دانشگاه و در هنگامه ی این بحث ها ...
همراهی با این دوست ...
سفری به کوه و طبیعت ...
رهایی از این شهر پر دود و آلوده ...
هم صحبتی با این دوست ...
راهنمایی های اتفاقی او و دوستانش ...
بیمارستان ...
معاینه ...
آزمایش ...
توکل بر تو ...
نتیجه ای درست در لب مرز! ...
پشت سر گذاشتن گام اول ...
جلسه ی نهایی ...
نتیجه ای مبهم ...
تردید و دو دلی ...
اضطرابی کشنده ...
نگرانی طاقت فرسا ...
توکل بر تو ...
...
...
برداشته شدن گام نهایی ...
...
...
به اتفاقات عجیبی که ،
در این چند ساله رخ داده ، می اندیشم ...
به ارتباطات عجیب و غریب مابین این اتفاقات ...
به اینکه اگر تک تکشان رخ نداده بودند ،
چه بسا نتیجه ی امروز ،
چیزی دیگر بود و خوشحالی امروز ،
مبدل به ناراحتی و افسوس می گردید ...
...
...
...
می اندیشم ،
به لطف و رحمت تو ،
به یاری ات ،
به مهربانی ات ...
اشک از چشمانم جاری میشود ...
از اینکه تو چقدر در حقم لطف داشته ای ،
و من چقدر ضعیف و سست ایمان بوده ام ...
اینکه "تو" را داشته ام و در به در به دنبال این و آن بوده ام ،
که یاری ام کنند و .........
اما "تو" ،
بدون هیچ انتظار یا منفعتی ، تمام و کمال یاریم کرده ای ...
...
اینکه دشواری های پیش رویم زیاد بوده اند ،
شاید به این دلیل بوده که خواسته ای بر من ثابت کنی که اگر یاری "تو" باشد ،
سخت ترین شرایط را هم می توان پشت سر گذاشت ...
و از شرایط و ظواهر امر نباید نگرانی و دلهره بر خود راه داد ...
اگر هم خواسته و نیازی ، در ظاهر از طرف "تو" اجابت نمیشود ،
بدون شک حکمتی در آن نهفته است که در نهایت ،
به نفع خود ماست ... ،
اگر دریابیم ...
...
...
...
شرمسارم که با وجود تمام لطف و مرحمتهای همیشگی ات ،
با بنده ای سست ایمان مواجه هستی ...
با این وجود ،
شکرگزاری بنده ناچیزت را پذیرا باش!
ای دوست مهربانی که هیچ وقت بندگانت ( دوستانت ؟ ) را فراموش نمیکنی ،
حتی اگر آنان فراموشت کرده باشند ...
...
ای مهربان ترین مهربانان عالم ، ...
ای یگانه ، ...
"تو را سپاس" ......
...
..
.

۱۳۸۵/۱۰/۱۳

یک اتفاق ...
یک دیدار ...
یک خاطره ...
...
و اگر تو ، این گونه "خوشبختی" ،
من نیز به خوشی تو ، خوشم!
و به حکم مهر و دوستی ،
آن می کنم که تو را "خوش" است!
حتی اگر بر راه و روشت ،
خرده بگیرم ،
و هنوز هم بر این امر پافشاری کنم
که تو ،
به جای حل مسئله ،
صورت مسئله را پاک کرده ای!
و ......
اما حال که نمیخواهی بشنوی ،
و شنیدن آزارت می دهد ،
و به راه خود اصرار داری ،
حرفی نیست!
خوش باشی و آرام ، برادر ...
...
..
.