۱۳۸۶/۰۷/۲۹

تنها تو اتوبان ایستادم ...
هوا در حال تاریک شدنه ...
یک ساعتی میشه که منتظر ماشینم ...
خیلی خسته شدم ...
بی حالی ناشی از سرماخوردگی ،
خستگی انتظار رو مضاعف کرده ...
در خلاف جهت مسیر ،
پیاده به راه می افتم ...
تا که به چهار راهی برسم ،
بلکه ماشینی بیابم و راهی شوم ...
و یا اگر ماشینی یافت نشد ،
بی خیال رسیدن به مقصد ، راهی خانه شوم ...
تو تاریکی و سیاهی در حال قدم زدنم ...
تا اینکه ماشینی از راه می رسه و بی اونکه به تقاضای راننده توجه کنم ،
با خستگی میگم : چقدر میگیری تا ... ؟
میگه : از شهرستان اومدم و راه رو گم کردم بیا بالا ...
...
راه می افتیم ...
خدا رو شکر میکنم که از انتظار و تاریکی ،
موقتا نجات پیدا کردم ...
به یه دو راهی می رسیم ...
راهنمایی اشتباه می کنم و راهمون دور میشه ...
میگه : "عجب شهری دارید! چقدر شلوغه ...
چقدر وقت آدم باید تو این ترافیک تلف بشه ...
زندگی تو این شهر کلافه کننده و وحشتناکه ..."
میگم آره ! ...
تازه شما یه روز با این وضع مواجه شدید !
ما که باید هر روز این وضع رو تحمل کنیم ...
...
بعد از اندکی تاخیر به نزدیکی مقصد می رسیم ...
مبلغی در دستانش می گذارم و تشکر میکنم و عذرخواهی ،
که نتونستم خوب راهنمایی اش کنم ...
پیاده میشم و باقی راه رو پیاده طی میکنم ...
تا برسم به مجلس عروسی یکی از اقوام ...
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: