۱۳۸۵/۱۱/۱۶

در حال صحبت با یکی از دوستانم هستم ...
مسیری طولانی رو پیاده طی می کنیم ...
و در این بین از خاطرات گذشته میگیم ،
خاطراتی که ناخودآگاه ،
با کوچه ها و خیابونهایی که ازشون می گذریم ،
هماهنگ میشن ...
خاطراتی از 10 سال پیش ...
از استادهای بامزه ای که هر کدوم یه اخلاق خاصی داشتن!
بعضی خیلی خوش اخلاق ،
و بعضی دیگه در کمال! بد اخلاقی و خشونت! ...
بعضی خوش انصاف و بعضی دیگه در کمال! بی انصافی ...
...
و ما جز تحمل و پذیرش این اخلاق های گونه گون ،
چاره ی دیگری نداشتیم!
از درس های دوست داشتنی و تنفربرانگیز!
از لحظات ترس و دلهره و شادی آور ...
از بچه ها ،
از کابل هایی که ،
همیشه تو دست یکی از ناظم ها بود!
از ...
...
به دوستم میگم خوش به حال شماها که تو اون دوران ،
شیطون بودین و برا خودتون خوش بودین !
رها از همه چیز و همه کس !
کیف دنیا رو می کردین !
موقع درس و امتحان هم که میشد تقلب به کمکتون می اومد!
اون وقت ،
من بیچاره سر امتحان ،
سرم حتی برای لحظه ای هم ،
از روی برگه تکون نمی خورد !
...
زمان می گذرد ،
به سرعت ،
...
10 سال دیگه هم به شکلی مشابه ،
به یادآوری خاطرات امروز خواهد گذشت!
...
از امروز ،
از این روزها ،
چه باقی خواهد ماند برای فرداها ؟
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: