۱۳۸۶/۰۲/۰۳

در بیابانی در حال حرکتی ...
به سوی مقصدی "معلوم" ...
راه اما آشنا نیست!
نشانه ای امیدوار کننده ، از "مقصد" نمی بینی!
و برعکس ،
نشانه های موجود ،
مدام بر ذهن و روحت چنگ می زنند ،
چرا که به ظاهر از این مسیر ،
مقصد معلوم تو ،
پدیدار نخواهد شد ...
...
پس از طی مسیری طولانی ،
به یک دو راهی می رسی ...
راه اول از رودخانه ای پر گل و لای می گذرد ،
و راه دوم منتهی می شود به یک در قفل شده و سیم های خاردار اطراف آن! ،
از دور ، پشت این در و سیم های خاردار ، کسی را نمی یابی ...
...
دور خودت می چرخی و اطراف را با دقت نظاره می کنی ...
به دنبال راه گریزی می گردی ...
و هر چه کوشش می کنی ، راهی نمی یابی!
...
مانده ای چه کنی!
سرگردانی ، بد دردی است!
آن هم در بیابانی این چنین ...
...
گوش هایت را تیز می کنی ...
صدایی از دور می آید!
به دنبال صدا برمی گردی!
مردی از آن سوی در قفل شده صدایت می کند!
مسیر در قفل شده را پی می گیری و به آن مرد می رسی ...
...
می گویی که در این بیابان خدا ، سرگشته شده ای ...
مقصدت معلوم است و به خیال آن ،
تصور می کردی که مسیر هم لابد باید معلوم باشد!
چه خیال خامی!
...
حالا از آن بالا ،
مسیر اول که رودخانه ای پر گل و لای بود را ،
نظاره گر می شوی ...
سگهایی هار! که تعدادشان لرزه بر اندامت می اندازد ،
اولین چیزی است که در مقابل دیدگانت نقش می بندد ...
...
" اگر صدای تو را نمی شنیدم و از مسیر اول رفته بودم
با این سگهای شرور و گرسنه مواجه بودم و پس از آن ،
عاقبت کار کاملا روشن بود! "
...
از آن مرد تشکر می کنی که در برابر حیرانی تو ، بی تفاوت نبوده ...
می گوید :
" تو را از دور دیدم که پا بر این بیابان خشک نهادی ،
متعجب بودم که چرا از این مسیر می آیی ...
اما چون در ابتدای راه به نظر مصمم می آمدی ،
تصور کردم که خود به راه آشنایی ...
تا اینکه نزدیک تر رسیدی ...
و حیرانی ات را دیدم ... ،
آن گاه که به دور خود می چرخیدی و
سرگردان بودی ...
همان زمان بود که صدایت کردم تا شاید کمکی باشم
و شاید دوای سرگردانی ات در دستان من باشد! "
...
مدام ، لطف او را سپاس می گویی ...
و با اینکه برای رسیدن به آن مقصد معلوم عجله داری ،
اما ترجیح می دهی به صحبتهای این مرد ،
گوش فرا دهی تا شاید اندکی از لطف او ،
با توجه اندک تو به سخنانش و درد دلی با او ،
جبران شود ...
او بی وقفه در حال سخن گفتن است! ...
گویی مدت ها بوده که با کسی سخن نگفته ،
یا درد دل نکرده است ...
دلت می گیرد ... ،
برای بندگان خدایی که باید تک و تنها در چنین جایی زندگی کنند ...
...
با او خداحافظی می کنی ...
می گوید اگر باز هم از این مسیر آمدی پشت در بیا و صبر کن ،
تا من بیایم و در را برایت باز کنم ... و دفعه ی بعد یک دل سیر با هم ،
صحبت کنیم و چای بنوشیم و ...
...
او را به خدا می سپاری ...
...
حال ،
امیدی بر ناامیدی چند دقیقه قبلت ، فائق آمده!
این مسیر جدید ،
بالاخره منتهی به مقصد خواهد شد!
دیر یا زود!
و همین تو را بس است که انرژی دوباره بگیری و مصمم قدم برداری ...
...
و حالا ،
به مقصد رسیده ای!
خدا را شکر و سپاس می گویی که آن مرد را در برابر مسیرت قرار داد ...
با اینکه راه زیادی آمده ای و بی اندازه تشنه و خسته ای ... ،
لبت از خنده می شکفد!
آبی بر سر و صورت خود می زنی و اندکی از این آب شیرین ،
نوش جان می کنی!
وای که چقدر لذت بخش است خوردن این چند جرعه ی آب در مقصدی که ،
تا این اندازه برای رسیدن به آن راه طی کردی و زحمت کشیدی ...
...
می اندیشی به حکمت این راه ،
به حکمت آن حیرانی ،
به حکمت وجود آن مرد ،
به حکمت یاری رسانی اش ،
به حکمت آن راه پر از گل و لای و سگ های گرسنه ...
و به حکمت این دنیای پر رمز و راز ...
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: