۱۳۸۲/۱۰/۱۸

صبح خيلي زود بلند شدم ....
كلي كار دارم واسه انجام دادن ...
مشغول ميشم ...
يك دفعه به يك مشكل عجيب برمي خورم كه حل شدني نيست!
هر چقدر فكر ميكنم و روش تامل ميكنم ، فايده اي نداره ....
اعصابم خورد! شده ....
از طرفي هم فرصت كافي ندارم
و بايد كار رو تا 2 ساعت ديگه انجام بدم ...
كلافه ام شديد !!!
و بعد يك دفعه يك جرقه تو ذهنم زده ميشه
و مشكل در عرض چند ثانيه حل ميشه!
و حالا خوشحال و مصمم مشغول ادامه كار ميشم ...
از خونه كه ميام بيرون ،
به اين فكر ميكنم كه چقدر راحت ميشه با مسائل مختلف كنار اومد ...
و چقدرساده ميشه مشكلات رو زير پا گذاشت و حلشون كرد!
چقدر زيباست لحظه حل حتي يك مشكل ساده و كوچولو ...
و چقدر زيباتر است اون اميدواري كه به حل اونها منجر ميشه ....

هیچ نظری موجود نیست: