۱۳۸۱/۱۱/۰۵

اول عمه از راه رسيد.عجيب بود . لام تا کام با هيچ کس حرفي نزد و
با همان چادر کوچه ، در ايوان ايستاد به نماز . بي هيچ جا نمازي . بچه ها را هم نياورده بود .
خيلي طول کشيد تا ماشيني تو آمد که خان کاکا را آورده بود.
زري يقين داشت که اتفاقي افتاده ، اما نمي خواست بپرسد. دل و جراتش را نداشت.
ماشين سبز رنگ ملک رستم که تو آمد و کنار حوض ايستاد ،
ديگر مي دانست چه شده ، اما تا با چشم خودش نمي ديد باور نمي کرد.
ملک رستم و مجيد پياده شدند و او مي دانست که شوهرش پياده نخواهد شد.
،
مي دانست که ديگر هرگز نه سوار خواهد شد و نه پياده ...
يوسف شق روي صندلي عقب نشسته بود و عبا روي دوشش و
کلاه تا روي چشمها آمده بود.
صداي عمه راشنيد که گفت: "سلام. نه خسته برادر. آمدي خانه ... "
و زار زد.
خان کاکا فريادهايي مي کشيد که حتما صداش تا هفت طرف خانه مي رسيد.
،
زري دست گذاشت روي دست يوسف
که سرد سرد بود و انگشتها کشيده و از هم جدا شده،
خشک شده بود و نگاه کرد به صورتش با رنگ زرد و
چشمهاي بسته و چانه که با دستمالي بسته شده بود و
خون دلمه شده و خون بسته و خشک شده.
مي ديد اما باور نمي کرد.
حيران پرسيد: " بي خداحافظي؟ "
،
غلام شيون کشيد و
زري باز پرسيد : " تنها ؟ "
و حالا همه شيون کشيدند و او مي انديشيد
اين صداها را از کجاي حنجره شان در مي آورند و چرا او نمي تواند؟
مي ديد که عمه يقه اش را پاره کرد و روي سنگفرش لب حوض نشست و
زري هي مي پرسيد : " چرا؟ "
و بعد ماشين و درختها و آدمها و حوض آب ،
چرخيدند و چرخيدند و از او دور شدند.....
،
چشمش را که باز کرد خودش را در ايوان روي قاليچه افتاده ديد.
همه چراغهاي باغ روشن بود . مهمان داشتند ؟
بوي کاهگل مي آمد. عمه خانم شانه اش را مي ماليد.
بدن و صورت و گردنش خيس بود.
از همه جا صدا مي امد.
يوسف را نشانده بودند روي يک تخت چوبي کنار حوض و
غلام پشت سرش نشسته بود و هوايش را داشت و
تکان مي خورد و هي مي گفت: " آقاي من! "
،
زري خيال کرد خواب مي بيند...
اين آخريها همه اش خوابهاي آشفته ديده بود.
اين هم يک خواب آشفته ديگر ...
خيال کرد خواب مي بيند مردي را بزور روي تخت نشانده اند و
دارند چکمه اش را با کارد مي برند ...
اما زري صورت آن مرد را نمي بيند...
خواب مي بيند ملک رستم چکمه بريده را دست گرفته و داد مي زند:
" اي واويلا ! " انديشيد: " اسم اين جور از ته دل فرياد زدن چيست؟
صيحه ؟ نعره ؟ ويله ؟ نه يک اسم خوبي داشت که حالا يادم رفته. "
،
بعد خيال کرد خواب مي بيند....
خان کاکا چشمهايش را بهم زد و گفت :
" زن داداش چه زود بيوه شدي. هنوز سي سالت نشده. هاي.هاي. "
عمه گفت:
"جلو خودت را بگير مرد ، زن آبستن را بيشتر از اين هول نده "
-آبستن؟
زري آبستني خود را باور داشت اما مغزش از باور کردن حادثه اي
که روي داده بود مطلقا سر باز مي زد...
از عمه پرسيد: "شما از کجا فهميديد؟ "
- از چشمهايت.
،
صداي پاهايي روي شن هاي خيابان باغ مي آمد.
صداي پاها به ايوان که مي رسيد قطع ميشد و از نو ادامه مي يافت،
و زري چشم بر هم گذارده بود ،
و احساس مي کرد که مثل يک نار مکيده ،
همه شيره جانش را از تنش بيرون کشيده اند....
حس ميکرد يک ماري آمد و از گلوي او پايين رفت و
روي قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا
او را نيش بزند و مي دانست که در تمام عمر اين مار همان جا ،
روي قلبش چنبره زنان خواهد ماند و
هر وقت به ياد شوهرش بيفتد ، آن مار نيش خود را به سينه اش فرو خواهد کرد.......
.
* بخشي از سووشون ، نوشته سيمين دانشور*

هیچ نظری موجود نیست: