۱۳۸۱/۰۵/۲۵

گاهي اوقات آدم يه حال و هوايي پيدا ميکنه....
وصف ناپذير...
هيچ کس جز خودش و خداش! نميتونه حال و هواش رو درک کنه.....
بقيه متعجب از اين حال و هواي آدم هستند...!
من هميشه وقتي يه همچين حسي بهم دست ميده...
سعي ميکنم يه جايي خلوت گير بيارم!...
و بعد کمي گريه ميکنم.....
آروم ميشم!....
به طرزي اعجاب انگيز.....
جالبه نه؟....
گاهي اوقات خودمم از اين موضوع متعجب ميشم!....
اما خوب خداييش خوب آروم شدنيه.....خوب!
.......
البته گاهي اوقات هم ميرم سراغ سياوش قميشي....
صداش برام آرامش بخشه....
اون هم خيلي آرومم ميکنه....
وقتي ميخونه:

از عذاب جاده خسته
نرسيده و رسيده
آهي از سر رسيدن
نکشيده و کشيده
غم سرگردونيامو با تو صادقانه گفتم
اسمي که اسم شبم بود ، با تو عاشقانه گفتم
با تنم زخمي اگه بود
بي رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق مي دونستم
اين برام شکسته اما، تو رو عاشق ميدونستم
تو تموم طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو ، راه توشه من
اسم تو همسفرم بود
من دل شيشه اي هر جا
پر شکستن که شکستن
زير کوه بار غصه
هم نشستم که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحيفم و پياده
تو رو فرياد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
....
نيزه نمباد شرجي
وسط دشت تابستون
تازيانه هاي رگبار
توي چله زمستون
نتونستن ، نتونستن
جلوي منو بگيرن
از من خسته خسته
شوق رفتنو بگيرن
حالا که رسيدم اينجا
پر قصه برا گفتن
پر نيازه تا براي
آه کشيدن و شنفتن
....
تو رو با خودم غريبه
از خودم جدا ميبينم
خودمو پر از ترانه
تو رو بي صدا ميبينم
من سرگردون ساده
تو رو صادق ميدونستم
اين برام شکسته اما
تو رو عاشق ميدونستم
....

هیچ نظری موجود نیست: