۱۳۸۱/۰۶/۰۲

چه تند و سريع ميگذرد
زمان....
همين ديروز بود که غم و غصه ام تنها! دل مشغوليهاي بچگانه بود!!!
و عجب حال و هوايي داشتم آن روزها....
بي دغدغه و نادان!....
نادان از حقايق و اسرار .......
و چه زيباست ندانستن.....
"ندانستن حق مردم است!"
به ياد دارم از وقتي دانستم، دردسر آغاز شد......
گويي تا قبل از ندانستن يک درد داشتم و بعد از آن هزار درد!
و چه زيبا بود آن دوران پاک....
و چه زود گذشت.....
شايد هم تقدير و حکمت بر اين است...
شايد هم معناي "زندگي" همين باشد....
شايد هم رمز اصلي هستي همين "دانستن" است...
ولي ديگر چاره اي نيست!
با اولين "دانستن" کنجکاوي براي رفع ديگر "ندانستنها!" آغاز ميشود....
و بعد از آن ديگر "ندانستن" غير قابل تحمل ميشود....
با وجود دردهاي "دانستن" .....
....
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: