۱۳۸۱/۰۵/۲۳

در حال گذر از خيابانهاي تهران هستم...
در اتوبوس...
گرماي هوا بيداد ميکند....
سر دردي شديد تمام وجودم را دربرگرفته....
با چشماني سوزناک به بيرون نگاه ميکنم.....
3 پسر به دنبال 2 دختر در حال متلک انداختن! و غيره! هستند...
دخترها لبخند ميزنند....
اتوبوس نگه ميدارد....
گويا با راننده اي دعوايش شده!.....
فحش هاي ناموسي! روانه ميشوند....
نثار خواهر و مادر هر دو طرف!.....
سرم درد ميکند...
بالاخره اتوبوس شروع به حرکت ميکند......
سر چراغ قرمز دوباره مي ايستد.....
شخصي بدون هيچ گونه ترسي دادميزند: فيلم ، عکس ، سي دي.....
دختري به سمت او ميرود....
از او سئوالي ميکند ....و درخواستي....
اتوبوس شروع به حرکت ميکند دوباره.....
شخصي داخل اتوبوس شده که در حال نواختن! است....
در انتها از مشکلات و بي پولي و بيماري زن و بچه اش ميگويد و....
زن جواني داد ميزند: بردند همه طلاهام رو همه پولهام رو بردند.....بگيريدشون...
(...)
چند پسر جوان به دخترک بيچاره! متلکي آتشين مي اندازند و رد ميشوند....
من همچنان در اتوبوس هستم....
سرم هم شديدا درد ميکند....
چشمانم ميسوزد......
خسته ام.....
به مقصد رسيده ام پياده ميشوم....
دختر جواني در حال چانه زدن با راننده پرايد است....
ظاهرا از او مبلغي پول ميخواهد ولي راننده .......
با افکاري پريشان به راه مي افتم....
فکرم کار نميکند....
هزاران سئوال بي جواب ذهنم را ميفشارد....
به انتهاي راه مي انديشم...
با اين سر درد و چشمان سوزناک.....
......
.....
....
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: