۱۳۸۵/۰۴/۲۶

در طول مسیر ،
دشواری بیش از حد تصور من بود ...
زانوانم گویی دیگر توان حرکت نداشتند ...
هر چند قدم که برمی داشتم مجبور بودم اندکی بایستم و
نفسی تازه کنم ...
برخی خیلی جلوتر بودند و برخی دیگر ، عقب تر ...
هر لحظه به این فکر میکردم که دیگر چیزی تا مقصد نمانده ...
تا قله فرضی تنها اندکی راه باقی است!
اما هر چه میرفتم ، نمی رسیدم ...
اما چاره ی دیگری هم نبود!
تا نیمه های راه آمده بودم و برگشتن ،
کاری احمقانه و حتی دشوارتر! به نظر می رسید ...
به امید قله ،
گام های خسته را برمی داشتم ...
...
تا اینکه قله پدیدار شد .......
چه طعم شیرینی داشت قله! ...
چه زیبا و دیدنی بود زمین از آن بالا ...
آسمان چه رنگ آبی و دوست داشتنی داشت ...
نفس کشیدن چقدر لذت بخش بود ، آنجا ...
...
به دشواری های سپری شده می اندیشیدم ...
به راه بسیاری که طی شده بود ...
"این منم که این راه دشوار را طی کرده ام ؟"
باورم نمیشد!
...
از خستگی خبری نبود!
گویی ناگهان ، ناپدید شده بود!
عجیب بود و باور نکردنی! .............
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: