۱۳۸۱/۰۹/۱۸

سه مورچه
.
سه مورچه روي بيني مردي که در آفتاب به خواب رفته بود به هم رسيدند.
پس از آن که هر يک به رسم قبيله خود به همديگر درود گفتند، همانجا سرگرم گفت و گو شدند.
.
مورچه اول گفت:
"از اين تپه ها و ماهورها برهنه تر تاکنون نديده ام. تمام روز را در پي دانه اي ،
هر چه باشد ، گشته ام ، هيچ چيزي پيدا نمي شود. "
.
مورچه دوم گفت:
"من هم چيزي پيدا نکرده ام ، با آن که هر گوشه و کناري را گشته ام. اين به
گمانم همان چيزي ست که همگنان من به آن مي گويند زمين نرم و روان،که
چيزي در آن نمي رويد. "
.
آنگاه مورچه سوم سرش را بلند کرد و گفت:
"دوستان ، ما اکنون روي بيني مور اعظم ايستاده ايم . يعني مور بزرگ و
نامتناهي ، که تنش آن قدر بزرگ است که ما آن را نمي بينيم ، و سايه اش
آن قدر وسيع است که ما حدودش را پيدا نمي کنيم ، و صدايش آن قدر بلند
است که ما نمي شنويم ، و اوست که هميشه حي و حاضر است. "
.
چون که مورچه سوم اين گونه سخن گفت ، مورچه هاي ديگر به يکديگر نگاه کردند و خنديدند.
.
در آن لحظه مرد خفته جنبشي کرد و در خواب دستش را برداشت و بيني اش را خاراند ،
و هر سه مورچه له شدند.
.
د.ي.و.ا.ن.ه.ج.ب.ر.ا.ن.خ.ل.ي.ل.ج.ب.ر.ا.ن

هیچ نظری موجود نیست: