۱۳۸۱/۰۹/۲۷

داشتم با ياشار عزيز صحبت ميکردم...
از بارون صحبت ميکرديم و زيبايي هاي وصف ناپذيرش ،
و از تگرگي که به وزن 300 گرم! تو مسجد سليمان اومده بود ....
و چند نفري هم کشته شده بودند ...
بهش گفتم : "خدا رو شکر که زنده و سلامتيم "
گفت : " شکر ، اما دير يا زود بايد رفت ،
هر چند زياد مهم نيست و نبايد بهش اهميت داد... "
گفتم : "درسته ، نميدونم برات گفتم يا نه ،
من خيلي شديد! مشتاق هستم واسه مردن و کشف کردن حقيقت اين دنيا ...
برام مثل يه سريال ميمونه که منتظرم هر چه سريعتر قسمت آخرش رو ببينم! ...
يه سريال مهيج و طولاني و ترسناک و زيبا و رويايي ...
البته شکي نيست که بايد از اين دنيا هم بهره مند شد ،
شکي نيست که بايد از اين دنيا هم لذت برد ...
ولي نبايد بهش دل بست! ...
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: