۱۳۸۲/۰۲/۲۴

و اما نمايشگاه کتاب!
پولها رو جمع کردم واسه خريد کتاب ،
با اينکه مي دونستم مثل هميشه پول کم ميارم!
با ياشار شروع ميکنيم به گشتن و ديدن غرفه هاي نمايشگاه...
و در اين حين درباره مسائل مختلف با هم صحبت ميکنيم.
درباره "ريچارد باخ" و کتابهاش ...
درباره زنان و افکارشون ...
درباره زندگي ، درباره آرامش و ...
چقدر نمايشگاه شلوغه ....
به ياشار ميگم : " در تعجبم از اين ملت ! " ...
ميگه : "چرا ؟ "
ميگم: " آخه اين همه آدم اومدند سراغ کتاب و کتاب خوندن ؟ "
-
و چه خوب بود اگر واقعا اين جور بود!
چه خوب بود اگر همه واقعا واسه کتاب خريدن و خوندن! اومده بودن...
چه خوب بود اگر مردم ما ( و البته جوونها ) بيشتر کتاب خوندن رو دوست داشتند ....
( اگر مي دونستند که چه لذت فوق العاده اي در پس خوندن کتاب هست)
و واسه خوندنش وقت مي گذاشتند ....
نه اينکه زماني که ، وقتش رو هم دارند ، سر و کله همديگر رو نگاه کنند!!!
حتما توجه کرديد که اکثر مردم تو اتوبوس ( اون هم با اين ترافيک خيابونها )چه طور وقتشون رو تلف ميکنند ...
و يه لحظه تصور کنيد اگر يه کتاب دستشون باشه و چند صفحه مطالعه کنند ،
چقدر سطح آگاهي و فرهنگمون ميره بالا ؟
-
کتابها رو خريديم و به سمت در خروجي حرکت کرديم ....
زير پامون پر بود از کاغذهاي پاره شده ...
ترافيک شديد و يه عالمه!!! مردم ريز و درشت (علاقمند به کتاب؟؟؟) ...
غصه مون شده بود چه جوري برگرديم!
غلغله اي بود ، عجيب و غريب!
-
و حالا دوباره مي انديشم:
" چه خوب بود اگر ... "

هیچ نظری موجود نیست: