۱۳۸۲/۰۲/۲۹

پلي به سوي جاودانگي
"ريچارد باخ"
..............................
ريچارد باخ در جستجوي زني "کامل" است
به دنبال محبوبي که از سالها پيش منتظر رسيدنش است ...
هر آن احساس ميکند که آن زن از راه ميرسد...
و بالاخره اين اتفاق رخ ميدهد!
او تمايلي به ازدواج ندارد ، چون فکر ميکند آزادي اش را از دست مي دهد و اسيرش ميکند ...
و در نتيجه در دو راهي قرار گرفته است:
آزادي اش را فراموش کند و با آن زن ازدواج کند ...
يا اينکه همچون قبل به زندگي تنهاي خودش ادامه دهد به همراه آزادي!
...
و آن زن با خصوصيات خاص خودش و کارهايي که ميکند
ديدگاه "ريچارد" را تغيير ميدهد ...
و در نهايت ريچارد تازه متوجه مي شود که نه تنها انتخابش اشتباه نبوده ،
بلکه به همراه محبوبش رازهاي هستي را کشف مي کند و
يک عشق و لذت واقعي و پايدار ( ونه زودگذر ) را تجربه مي کند ...
به شکلي که برخلاف تصور غلط گذشته اش - در مورد بودن به مدت طولاني با يک شخص -
از بودن در کنار آن محبوب ، احساس لذت مي کند و اين لذت روز به روز افزايش مي يابد ....
و درکش از آفرينش و هستي و حتي مرگ تغيير پيدا مي کند...
...........................
در هنگام خوندن کتاب احساس ميکنم چقدر شبيهم به نويسنده کتاب....
هر چند که از بعضي از خصوصيات نويسنده متعجب ميشم!
و احساس ميکنم که در اون موارد هيچ شباهتي به او ندارم...
کتاب واسم جذابيت خاصي داره ....
از خوندنش احساس لذت بهم دست ميده ....
.....
در کل کتاب فوق العاديه ...
کتابي که نه تنها ارزش يه بار خوندن ، که ارزش بارها خوندن رو داره....
.....
ريچارد باخ در مقدمه ي کتاب نوشته:
،
"گاه به گاه در اين انديشه فرو مي رويم که هيچ هيولايي بر زمين باقي نمانده است.
گهگاه اين انديشه به ذهن ما خطور ميکند که هيولاها ، شواليه ها و شهزاده هاي ما ،
قرني است که مرزها را در نورديده اند و از حادثه ها گذر کرده اند.
،
چنين انديشه هايي همه يکسر به خطاست، بسي سعادت! ،
شهزاده ها ، شواليه ها ، سحر و افسون ها ، هيولاها ، رمز و رازها و ماجراها ....
نه تنها اينجا و در زمان ما زندگي مي کنند ، بلکه تنها موجوداتي بوده اند که تاکنون بر زمين "زيسته اند" !
در عصر ما البته جامه ها را مبدل ساخته اند ،
هيولاها در جامه سياستمداران خزيده اند ، و جامه شکست بر تن کرده اند.
شياطين روزگار ما ، غوغا و هياهو به راه انداخته اند
و چنان ما را در دوراني سرسام آور گرفتار آورده اند که آنجا که مي بايست
جرات برگرفتن نگاهمان از زمين و گام نهادن به راه راست را داشته باشيم ،
به ديگر راه کشانيده شده ايم چرا که در اين دوران بي شکيب ، قدرت تشخيص از ما ربوده شده است.
،
ظواهر چنان مکارانه تغيير يافته اند که شهزاده ها و شواليه ها نه تنها قادرند
خود را از يکديگر پنهان سازند ، بلکه خود را از خويشتن خويش نيز پنهان مي دارند.
اما ... دل قوي دار که فرزانگان حقيقت جو ،
هنوز در روياهاي ما گام مي نهند تا در گوش جان ما زمزمه کنند :
هرگز سپري را که براي نبرد با هيولاها بدان محتاجيم ،
از کف نداده ايم ، که شعله هاي آبي آتش در ميان جان ما ،
چنان پلي استوار ، جهان ما را بدانچه که آرزومند آنيم ، تغيير داده است.
،
اين قصه شواليه اي است که مرگ او را در ربوده بود و شهزاده اي که هستي او را نجات بخشيد.
قصه اي است درباره مرگ آنگونه که به نظر مي رسد و نيروي زندگي آنگونه که هست.
افسانه ي ماجرايي است که - آنگونه که من مي انديشم- در همه ي ادوار پراهميت ترين است.
،
آنچه که اينجا بر برگ کاغذ نشسته است ،
چنان شانه به شانه ي واقعيت پيش رفته که ناچار آن را به چاپ رساندم.
،
خوانندگان با نگاهي به آنچه که در پس صورتک نويسنده قرار دارد ،
خواهند ديد که چه چيز مرا به سوي جاري ساختن اين واژه ها بر کاغذ فراخوانده است.
اما گاهي ، هنگامي که نور چنان باشد که بايد ،
نويسنده نيز پس صورتک خوانندگان را خواهد ديد.
در آن نور ، شايد من ، تو و عشقت را نظاره گر باشم که
جايي در ميان اين اوراق در کنار من و عشق من چه سبکبال ره مي سپريد. "
...
...............................................
...
و اين هم قسمتي از کتاب که شعر زيبايي است:
.
.
آن هنگام که روز دامن روشنش را بر فراز آسمان مي گستراند
آبي درخشان و آرامش بخش سحرگاهان چه پرشور مي شود
آنگونه که شادماني ژرفا مي گيرد
آبي ، آبي تر .... آبي ترين
شعف در آسمان موج مي زند
و مسرت در همه جا جاريست
تا آن هنگام که خورشيد دامن زرينش را از فراز آسمان جمع مي کند
و "صورتي مهرآميز و لطيفي" ما را در آغوش مي گيرد
و ما با وداعي پر شور و سرخابي رنگ به يکديگر پيوند مي خوريم
روح زميني و روح کيهاني ما ،
در فوراني از زيبايي گم مي شود
آن هنگام که شب فرا مي رسد
ماه نو از کناره تاريکي به من لبخند مي زند
من به ماه لبخند مي زنم
و مي انديشم:
آسمان تو
سرشار از اين
لبخند طلايي است
و آرزو ميکنم که تو ، اي که چشمانت همچون آبي آسمان غروب است
اين لبخند را نظاره گر باشي
، در آن هنگام هر سه ي ما ،
در شادماني يکديگر شريک مي شويم.
هر کدام در گوشه اي از دنيا
با هم ، اما جدا
و آن گاه چه بي معناست اين فاصله ها...
و من به خواب مي روم ، در جهاني که سرشار از لبخندهاست.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: