۱۳۸۱/۱۲/۱۸

رفتم نانوايي ،
يک نفر خارج از صف و با پرويي اومد جلو ،
نونش رو خريد و با پرويي تموم رفت!
،
ايستاده ام تو صف اتوبوس!
بعد از مدتي معطل شدن ،
اتوبوس ميرسه ...
چند نفري خارج از صف و "با پرويي" سوار اتوبوس ميشن ...
يک عده صداشون در مياد و اعتراض ميکنن!
هر چند که فايده اي نداره!
قبلا با اين جور افراد دعوا ميکردم ...
اما بعد از مدتي به اين نتيجه رسيدم که دعوا کردن فايده اي نداره!
و آدمي که ذاتا پر رو باشه يا اين جوري بار اومده باشه ، با دعوا درست نميشه!
،
سوار اتوبوس ميشم ...
جا براي نشستن نيست ( نتيجه اون پر رويي! )
چاره اي نيست ، مي ايستم!
در بين راه مسافرهاي زيادي سوار اتوبوس ميشن ...
جا واسه ايستادن هم - ديگه! – نيست!
به سختي نفس ميکشم!
دارم خفه ميشم!
يه نفر ميگه گوسفند هم اين جوري سوار نميکنند!
چند نفر سوار ماشيني بيرون اتوبوس ،
در حال خنديدن و مسخره کردن مسافرها هستند که چه جوري! دارن سوار ميشن ...
يه نفر ديگه ميگه نگاه کن! دارن ميخندن! ،
سير که از گرسنه خبر نداره!
و سواره از پياده!
بهش ميگم حقمونه!
حق ما هميني هست که ميبينيم!
لياقت ما همين است!
بيشتر از اين لياقت نداريم!
ميره تو فکر ...
ميگه آره شما راست ميگي ...
بالاخره بعد ازحدود 45 دقيقه ميرسيم به مقصد!
يه نفس ميکشم (اون هم تو هواي آلوده تر از تو اتوبوس! )
خسته ام!
راه ميوفتم ...
....
و اين "چرخه" مجدد تکرار مي شود ...

هیچ نظری موجود نیست: