۱۳۸۱/۱۱/۲۴

بي خود نگران بودم!
نگران و مضطرب ...
شايدم ايمانم به تو کامل و حقيقي نبود ...
شايد ...
ولي مگر تا قبل از اين غير از اين بود ،
که هر چي ازت خواسته بودم ،
هر آرزويي که داشتم ،
برآورده کردي ؟
مگر تا به حال ،
نا اميدم کرده بودي ؟
مگر ياري تو بارها و بارها بهم اثبات نشده بود ؟
پس شک و ترديد چرا ؟
پس نگراني و اضطراب چرا ؟
اشک تو چشمام جمع شد ...
يه حال و هواي خاصي که برام توصيفش خيلي سخته ...
به ياد ياريهاي تو ، تا به امروز افتادم ...
به ياد اون مشکلاتي که داشتم و برطرف شدنشون ...
به ياد اون خواسته ها ...
به ياد برآورده شدنشون ...
به ياد سختي ها و ناراحتي ها و گريه ها ...
به ياد آرامش بعد از درد دل با تو ....
من بد بودم!
من بد کردم!
من رو ببخش!
من ايمانم به تو واقعي نبود!
فقط حرف بود و از عمل خبري نبود!
من عظمت تو رو درک نکرده بودم!
من مهربوني تو يادم رفته بود!
من ...
اما تو به ياد من بودي ...
و باز هم من رو حيرت زده کردي ...
ممنونتم ...
عاشقتم ...
هميشه و در هر کجا به يادتم ....
من رو ببخش...
قول مي دم از اين به بعد ديگه به خودم ترديد راه ندهم!
ديگه شک نکنم!
و به تو "واقعا" باور داشته باشم.
قول مي دم ،
کمکم کن...

هیچ نظری موجود نیست: