۱۳۸۱/۱۱/۱۶

در اوج نا اميدي از تهيه بليط ، با ياري خدا يک ساعت مونده به حرکت! بليط جور شد...
تو کوپه قطار بهمون بد نگذشت!
فقط وقتي قطار مي ايستاد ، کوپه خيلي گرم ميشد.
تا صبح در حال حرف زدن با مسافران ديگر بوديم!
در مجموع شايد 1 ساعت! خوابيديم.
تا اينکه رسيديم به مقصد ...
هوا نسبتا سرد بود ،
ما هم که آشنايي چنداني با اون شهر نداشتيم،
يه تاکسي گرفتيم و حرکت تو شهر آغاز شد!
،
بعد از اينکه از تاکسي پياده شديم،
به خاطر چمدونهايي که دستمون بود ،
هي ! ميومدن سراغمون که " بياييد هتل ما رو ببينيد " ،
"حتما خوشتون مياد" ، " يه مسافرخونه توپ سراغ دارم واستون" ،
و وقتي ما هتل ديگري مي رفتيم و بعد ازش بيرون مي اومديم! ،
( به خاطر سوت کشيدن مغزمون! از قيمتهاي هتل)
دوباره همون اشخاص سابق الذکر! مي اومدن سراغمون.
آخر سر رضايـت داديم و هتلشون رو زيارت کرديم!
خوشمون اومد! قيمت تقريبا مناسب بود.
،
بعد حرکت کرديم به سوي حرم.
فکر نمي کردم حرم امام رضا اين قدر شلوغ باشه!
( اون هم تو اين وقت سال و قبل از تعطيلات )
حال و هوايي بود ، حال و هواي حرم ، وصف ناشدني ...
اگر از بعضي کارهاي بي مورد و نازيباي مردم تو حرم بگذريم ،
مردم رفتار خوبي داشتند!
حالا وقت راز و نياز بود با خدا !
خدايا عجب عظمتي داري تو ! عظمتي بي پايان و حيرت آور !
از خدا تشکر کردم ،
به خاطر اينکه تو تمام لحظات يار و ياورم بوده ...
،
با امام رضا هم درد دل کردم!
درد دل کردن با کسي که زير بار زور و ظلم نرفته ،
کسي که مستبد نبوده! خودش رو برتر از ديگرون نمي دونسته ،
کسي که خدا رو خالصانه و نه با ريا عبادت ميکرده ،
کسي که انسان بوده و به وظيفه انسان بودنش به خوبي عمل کرده ،
کسي که معرفت داشته ، زور گو نبوده و
براي ديگران با هر عقيده و نظري که داشتند احترام قائل بوده...
درد دل با يه همچين شخصي لذت بخشه نه ؟
،
مردي داشت با امام رضا درد دل ميکرد که من صداش رو اتفاقي شنيدم:
ميگفت: " امام رضا يه برکتي به زندگي و روزي من بده ،
يه جور بشه که خانمم بهم اين قدر غر! نزنه و ... "
دلم يه جورايي خيلي زياد گرفت!
هر کسي که اونجا بود ، با يه اميدي براي حل مشکلش اومده بود!
دلم سوخت واسه اين همه مشکل !
و دردهاي خودم يادم رفت!
،
از حرم اومديم بيرون!
يه استراحت کرديم و رفتيم سراغ تفريح!!!
يه مقداري مشهد رو گشتيم! ،
هر چند که آن چنان جاي ديدني نداشت!
روز بعد تصميم گرفتيم نصف شب بريم حرم که خلوت تر باشد!
ولي چه خلوتي!!!!
رفتيم ديديم انگار نه انگار نصف شبه!!!
مردم هنوز تو حرم هستند ...
البته خوب خيلي شلوغ هم نبود!
زيارتمون رو کرديم ،
خوب بود!
،
و بعد هم گذشت و گذشت و گذشت تا زمان خداحافظي!
خيلي زود گذشت!
مثل برق و باد!
دعاهام رو براي بار آخر کردم!
و حالا نوبت خريدن سوغاتي بود!
واي چه کار سختي...
بين اون همه چيزهايي که وجود داشت انتخاب سخت بود!
،
وقت برگشتن فرا رسيده بود ...
از تهيه بليط برگشت ( که خودش يه داستان جداگانه! داره ) ،
که با مصيبت!!! تهيه کرديم ، بگذريم بهتر است!
برگشتيم!
در هنگام برگشت به اين فکر ميکردم که چه جوري شد ،
در اوج نا اميدي از رفتن به مشهد و تهيه بليط ،
خود به خود همه چيز جور شد...
تموم شد! خيلي زود!
فقط با يک چشم بهم زدن!
اما بد نبود! خوش گذشت!
سفر و خاطره و از اون مهمتر تجربه خوبي بود.

هیچ نظری موجود نیست: