۱۳۸۱/۰۷/۰۸

به ياد فريدون مشيري ، ...
که روحش شاد باد!
.
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم ...
.
هر وقت نگاهم به اين شعر مي افتد ، به ياد آن روزها مي افتم که به عاشقي مبتلا شده بودم ...
عشق ، عشق ، عشق.
به دنبال عشق بودم ، به دنبال عاشق شدن ...
در جستجوي يک عشق حقيقي ...
اون روزها قسمتي از "کوچه" را حفظ کرده بودم و با خودم مي خواندم!
از آن روز تا حالا ،
هنوز که هنوز است در جستجوي "عشقم" ...
و هنوز! نيافتمش ...
هر چند که ! ،
من به جستجو ادامه خواهم داد ،
و يقين دارم روزي عشق واقعي را لمس خواهم کرد!

بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
.
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو ، همه راز جهاني ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
.
يادم آيد ، تو به من گفتي:
- " از اين عشق حذر کن ،
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن ،
آب ، آيينه ي عشق گذران است ،
تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است. "
تا فراموش کني ، چندي از اين شهر سفر کن!
.
با تو گفتم : "حذر از عشق؟! ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمناي تو پر زد ،
چون کبوتر ، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم ... "
باز گفتم که: "تو صيآدي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم! "
اشکي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ، ناله تلخي زد و بگريخت ...
اشک در چشم تو لرزيد ،
ماه بر عشق تو خنديد! "
يادم آمد که دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن من اندوه کشيدم.
نگسستم ، نرميدم.
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم ،
نگرفتي ديگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نکني ديگر از آن کوچه گذر هم .....

بي تو اما ، به چه حالي من از آن کوچه گذشتم!

هیچ نظری موجود نیست: