۱۳۸۱/۰۶/۱۸

برايم مبهم بود....
نميدانستم ....
جلوتر رفتم...
شخصي ادعاي "دانستن" ميکرد...
من هم که مشتاق "دانستن"....
از او پرسيدم...
پاسخم داد...
ولي باز هم ابهامات ذهنم باقي بود....
شايد حتي بيشتر از قبل!...
به سراغ ديگر مدعيان "دانستن" رفتم....
اما آنها نيز نتوانستند برطرفشان کنند....
انديشيدم....
ساعتها ، روزها ، ماهها....
واي.....من چه "نادان" بودم...
چرا سراغ "خودش" نرفتم؟.....
خودش بهتر از همه کس ميتوانست مجابم کند....
و من چه احمق بودم....
"او در زمين بود و من در آسمانها به دنبالش ميگشتم!"
به سراغش رفتم و پوزش خواستم....
همچون هميشه! مرا پذيرفت.....
با آغوش باز....
ابهامات ذهنم را و دردم را بازگو کردم...
هر چند که گويي خود ، بيشتر! از من - از درد من- آگه بود.....
و او پاسخم داد...
پاسخي که بس عميق بود....
....
..
.

هیچ نظری موجود نیست: