۱۳۸۱/۰۶/۳۱

عروسي ...
همه در خوشحالي ...
همه در شور و نشاط ...
عروس و داماد دير کردند ...
داداش داماد هم نيست!
گم شده؟
نه! اومدند...
صداي بوق بوق بوق ...
چه حالي و چه طراوتي ...
همه در حال دست زدن هستند ...
همه ميگويند و ميخندند ...
داماد و عروس ، هر دو نگرانند ...
نگران هزار چيز کوچک و بزرگ ...
نگران خراب شدن مراسمشان ...
به چيز ديگري نمي انديشند!
و حالا بايد به سراغ پدر عروس رفت ...
تا عروس از وي خداحافظي کند ...
گريه گريه گريه ...
به چه دليل ؟
نمي دانم!
در نصفه هاي شب! ماشين ها بوق ميزنند ...
آن هم چه بوقي ...
صداي ضبط ماشينها را بالا برده اند ...
دست مي زنند ،
خوشحالند و سرمست.
و حالا در خانه عروس و داماديم.
تا قبل از رسيدن ما در اطراف منزلش سکوتي عجيب برقرار بود!
اما با رسيدن ما ، آنها نيز از خواب بيدار ميشوند ...
تا عروس و داماد و مراسمش را نظاره گر باشند.
تمام شد.
سکوت.
خداحافظي.
گريه.
و همه به سوي خانه هاي خود روانه.
عروس و داماد به چه مي انديشند در ،
اولين شب بعد از عروسي؟
به راه پر پيچ و خم و دست اندازهاي زندگي ...
به مشکلات فراواني که پيش روي آنهاست ...
به بدهکاريهاي فراواني که امشب برايشان بوجود! آمده ...
يا به :
لذت بردن از زندگي ...
لبخند زدن به زندگي ...
خوشحالي و سرمستي از در کنار هم بودن.
و شکر نعمات او.

هیچ نظری موجود نیست: