۱۳۸۱/۰۵/۰۸

قبلا سيد رو خيلي دوست داشتم.......خيلي زياد ازش طرفداري ميکردم......هرکي مخالفش بود کلي براش دليل و برهان مي آوردم که اشتباه ميکنه.......سيد من رو خيلي اميدوار کرده بود....خيلي زياد......
جلوش سنگ انداختند....... بهش فشار آوردند!......... و ...... تا اينکه گذشت و گذشت و دوباره نوبت اومدن و نيومدن سيد شد!..... من و خيلي هاي ديگه معتقد بوديم نبايد بياد! ..... خودشم همين عقيده رو داشت!........اما ......... اومد!
دوباره به دفاع از اون پرداختم و پرداختيم!
همراه اشکش اشک ريختيم! و ......
سيد ساکت شد! سکوتش خيلي دردناک بود! نااميدمون کرد!
گفتم و گفتيم سيد سکوتت رو بشکن! ......
نشکست!
منتظر شديم!..............
بالاخره سکوتش رو شکست! اما نه اون شکستني که ما انتظارش رو داشتيم!!
هر از چند گاهي يه چيزي ميگفت! اما حرفهاش ديگه جذابيت نداشت!
ديگه حرفي واسه دفاع از اون بين مخالفانش نداشتم و نداشتيم!
سيد نااميدمون کرد!
نبايد مي اومد!
ايکاش .........

هیچ نظری موجود نیست: