۱۳۸۳/۱۰/۰۶

واقعا فوق العاده است!
وقتي "خودت" به تنهايي تلاش ميكني و مسئله يا مشكلي رو حل ميكني ....
وقتي كه مشكل حل شد به مسير حل اون متمركز ميشي ....
باورت نميشه كه خودت حلش كرده باشي ...
پيچيده تر از اوني كه فكرش رو بكني به نظر ميرسيد ،
اما تونستي با اندكي فكر و تلاش ،
و "وسعت بخشيدن" به فكر و ديدت ، حلش كني ...
گويي دنيا رو بهت دادند !
چقدر خوشحالي و سرمست ،
تنها و تنها از " حل يك مشكل كوچك اما بزرگ " ....
...
..
.

۱۳۸۳/۰۹/۲۹

جز "حيرت" چه ميتوانم بكنم ؟
جز "شگفتي" حال ديگري ميتوانم داشت ؟
در بزرگي تو ، در مهرباني تو ، در بيكرانگي تو ....
...
توكل بر تو اي يگانه ترين .

۱۳۸۳/۰۹/۲۵

اگر همين يك نكته نيز تنها فايده درس "طراحي الگوريتم" باشد ،
باز هم غنيمت است :
...
براي داشتن يك زندگي "بهينه" بايد تمام اجزاء زندگي را ، از كوچك به بزرگ ، بهينه كرد ...
،
بايد در انتخابهاي مختلفي كه ميتوان داشت ، بهينه ترينشان را برگزيد ...
و نكته مهم تر اينكه :
اين موضوع اساسا در مورد كوچك ترين انتخابها اهميت بيشتري پيدا ميكند!
چرا كه مجموع انتخابهاي به ظاهر كوچك ، شرايط بزرگتر و با اهميت را ميسازند ...
به معناي ديگر انتخابهاي بزرگ بهينه نخواهند بود ،
مگر آنكه انتخابهاي كوچك قبلي ، بهينه بوده باشند! ....
،
و در نتيجه يك "زندگي بهينه" مجموع انتخابها و اجزاء بهينه "به ظاهر كوچك" است ! ...
...
..
.

۱۳۸۳/۰۹/۲۰

مه عجيبيه ...
انتهاي جاده نامعلومه ....
مقصد ناپيداست ...
گويي هر چه جلوتر ميري ،
از مقصد ، دورتر ميشي ...
در ترديدي كه راه را اشتباه نيامده باشي ...
حق هم داري ،
درستي و نادرستي راه هر دو امكان پذير است ...
در مسيري كه با مه پوشيده و آميخته شده ،
در جاده هايي كه هر كدام ،
مدعي مقصد حقيقي اند ...

۱۳۸۳/۰۹/۱۱

خيلي جالب و البته عجيب و در نهايت طبيعيه :
.
"در يك جامعه و محيط بي نظم ،
طلب نظم بي معنا و مفهوم است .... "
.
در نتيجه اگر اونهايي كه با اين بي نظمي اخت پيدا كردند ،
اونهايي رو كه در جستجوي نظم اند ،
به حساب نياورند و به راحتي حقوقشون رو زير پا بگذارند ،
نبايد تعجب كرد!
البته اگر غير از اين بود و شد! ،
تعجب واجبه!
...
..
.

۱۳۸۳/۰۹/۰۶

آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست ،
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست ...
..
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي ،
او سليمان زمان است كه خاتم با اوست ...
..
خال مشكين كه بدان عارض گندمگون است ،
سر آن دانه كه شد رهزن آدم با اوست ...
..
دلبرم عزم سفر كرد خدا را ياران ،
چه كنم با دل مجروح كه مرهم با اوست ...
..
روي خوب است و كمال هنر و دامن پاك ،
لاجرم همت پاكان دو عالم با اوست ...
..
با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگين دل ،
كشت ما را و دم عيسي مريم با اوست ...
..
حافظ از معتقدان است گرامي دارش ،
زانكه بخشايش بس روح مكرم با اوست ...
...
..
.

۱۳۸۳/۰۹/۰۱

بدترين چيزي كه ممكن است بر سرمان بيايد ،
اتفاق هاي ناگوار نيست...
بلكه آن است كه هيچ چيز به سرمان نيايد .
.
هر اندازه كه سزاوار و شايسته باشيم ،
تا هنگامي كه زندگي بهتري را در خيال نپرورانيم
و بر خود روا نداريم ،
به آن دست نخواهيم يافت.
.
تغيير ناچيز امروز فردايي سراپا متفاوت را رقم مي زند.
به آن ها كه در زندگي راه هايي دشوار و والا را انتخاب مي كنند ،
پاداشي برتر داده خواهد شد ، هر چند پس از سالها .
.
ماييم كه جهان پيرامونمان را مي آفرينيم .
به آنچه شايسته آنيم دست مي يابيم ، نه بيش نه كم .
چگونه مي توان از زندگي خودآفريده بيزار بود ؟
كيست جز ما كه بايد سرزنش يا ستوده شود ؟
كيست جز ما كه هر زمان بخواهد ،
مي تواند همه آنچه را كه پديد آورده دگرگون كند ؟
...
..
.
::يگانه::ريچارد باخ::

۱۳۸۳/۰۸/۲۳

چقدر خوبه ،
بعد از يه بارون حسابي و
تحمل سرماي پيش بيني نشده ،
وارد خونه ميشي و از گرماي خونه لذت ميبري ....
...
من البته اصولا سرمايي هستم و با گرما ميونه اي ندارم ،
اما بدون شك ارزش و زيبايي هر چيز تو اين دنيا ،
به وقتش به آدم اثبات ميشه ،
كه دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره ...
...
تا گرما نباشه از سرما نميشه لذت برد ،
و تا سرما نباشه از گرما ...
...
و تا سختي ها و دلتنگي ها نباشه ،
يافتن آرامش نيز "لذت بخش" نخواهد بود ...
...
..
.

۱۳۸۳/۰۸/۱۶

چقدر بايد صبور بود ؟
چقدر بايد تحمل كرد ؟
چقدر بايد اميد داشت ؟
چقدر بايد با "شور و نشاط" ،
تحمل سختي ها رو ادامه داد ؟
پايان اين صبر چه زماني فرا ميرسه ؟
......
؟؟؟
؟؟
؟

۱۳۸۳/۰۸/۰۳

چقدر زيباست اين لبخند ...
لبخند يك استاد به شاگردانش ...
چقدر لذت بخش است ،
نگاه محبت آميز و سرشار از احترام يك استاد ،
به شاگردانش ...
...
حتي اگر خسته باشي از اين روزگار پر ز دلتنگي ،
اين مهر ، اميدوارت ميكند كه باور كني ،
زندگي در ميانه اين ناملايمات ،
و با وجود زشتي ها ،
باز هم زيباست ...
...
مهرت فزون باد! اي مهربان .

۱۳۸۳/۰۷/۲۷

چه سريع يك سال ديگه هم گذشت
و دوباره ماه آزمايش و انتخاب آغاز شد ...
...
چه لذت عجيبي داره گوش سپردن به صداي ربنا و اذان و ...
و در نهايت لحظه افطار ...
...
اين ماه شايد براي من ماه يادآوري است ...
ميدونم آدم فراموشكاريم ...
اما واسه سلام كردن دوباره به تو ،
هيچ وقت دير نيست ...
...
قبول دارم اينها همه ، تنها و تنها براي اينه كه
تو رو فراموش نكنيم و دردهاي بندگانت در اين ديار رو ...
اما سخته ...
واقعا سخته ، روزه حقيقي گرفتن ...
هر چند خودت هميشه گفتي ،
مهم "نيت" است ...
...
اي كاش خالص بشيم و خالص بمونيم ،
اي كاش هميشه مهمون تو باشيم ،
اي كاش هميشه به ياد بندگانت باشيم ،
اي كاش هميشه اين لحظه هاي ناب به يادمون بمونه ...
اي كاش ...

۱۳۸۳/۰۷/۲۵

آنچه از ديد من در مورد مورسو قابل توجه است ،
همان اصرارش بر پرهيز از دروغ گويي و وانمود كردن آنچه در دلش وجود ندارد ، است ...
هر چند ممكن است كل رفتار و ديد او را نپسندم ،
اما در مورد بيان كردن آنچه بر آن عقيده ندارد ، با وي موافقم ...
اگر چيزي را كه پذيرايش نيستيم ،
با حيله و فريب و نقش بازي كردن در برابر ديگران ،
در ظاهر پذيرا شويم ،
حتي اگر ، تمام و كمال هم باشد! هيچ ارزشي نخواهد داشت ....
چون "خود" ، باورش نداريم ....
اما آنچه از دل بر مي آيد و فارق از ريا و ظواهر است ،
خيلي خيلي ارزشمندتر است ....
...
..
.


۱۳۸۳/۰۷/۲۲

مورسو از دروغ گفتن سر باز مي زند.
دروغ گفتن نه تنها آن است چيزي را كه راست نيست بگوئيم ،
بلكه همچنين ، و بويژه ، آن است كه كه چيزي را راست تر از آنچه هست بگوئيم و ،
در مورد دل انسان ، بيشتر از آنچه احساس مي كنيم بگوئيم.
...
اين كاري است كه همه مان هر روز مي كنيم تا زندگي را ساده گردانيم.
مورسو ، به خلاف آنچه مي نمايد ، نمي خواهد زندگي را ساده گرداند.
مورسو مي گويد كه او چيست ، از بزرگ جلوه دادن احساساتش سرباز مي زند ،
و جامعه بي درنگ احساس خطر مي كند ....
...
مثلا از او مي خواهند كه بنا بر ضابطه متعارف بگويد از جرمش پشيمان است.
پاسخ مي دهد كه در اين باره ، بيشتر احساس دلخوري مي كند تا پشيماني حقيقي .
و همين تفاوت مختصر ، محكومش مي كند .
...
پس به ديده من مورسو آدمي وازده نيست ،
بلكه انساني است بيچاره و عريان ،
و دلباخته خورشيدي كه سايه به جا نمي گذارد .
...
مورسو نه همان بي بهره از حساسيت نيست ،
بلكه اشتياقي ژرف – ژرف از آن رو كه خاموش است – به او جان مي بخشد :
اشتياق به مطلق و راستي .
اين راستي هنوز منفي است ،
راستي ٍ بودن و راستي ٍ احساس كردن ،
ولي بدون آن هيچ فتحي بر خود و بر جهان هرگز شدني نيست.
بنابراين ، آدمي چندان بر خطا نيست كه در بيگانه سرگذشت انساني را بخواند
كه بدون هيچ گونه نگرش قهرمانانه ، مي پذيرد كه جانش را بر راستي بگذارد .
...
..
.
پيشگفتار آلبركامو درباره رمانش بيگانه .

۱۳۸۳/۰۷/۱۰

چگونه بايد زيست ؟
در سرسراي نا اميدي و در عمق و اوج! اميدواري ؟
...
..
.
چگونه بايد سر كرد ؟
ناملايمات اين دنيا را و سختي هاي اوليه تا رسيدن به رهايي را ؟
...
..
.
چگونه بايد ناديده گرفت ؟
درد بزرگ اين ديار را در خودخواهي و خود رأيي مردمانش ؟
...
..
.
هيچ!
بايد صبور بود! ،
كه جز اين چاره اي دگر نباشد ...

۱۳۸۳/۰۶/۲۵

تنها و تنها "بهانه" هستند ...
بهانه هايي براي كسب آرامش ...
...
هر چه فكر ميكني مي بيني جز "بهانه" ،
اسم ديگري برايش نمي تواني بگذاري ...
...
خوردني ها ، پوشيدني ها ، آرزوها ، اميدها ، دوستي ها ...
همه و همه تنها "بهانه هايي" هستند و بس ...
...
چه مي گويم ؟
اصولا تمام تلاش و كوشش بشر بر روي اين كره خاكي نيز ،
تنها بهانه اي است و بس!
...
بهانه اي تا رسيدن به خوشبختي و آرامش ...
...
برخي آن را در نابود كردن آرامش ديگران ، مي جويند ...
برخي ديگر در آرام كردن دل ديگران ، جستجويش مي كنند ...
...
اي كاش آرام باشيم و آرام بمانيم ،
و ديگران را نيز آرامش ببخشيم ...

۱۳۸۳/۰۶/۱۶

بر خلاف تصور رايج ،
هميشه ميانبر زدن نتايج مثبتي به همراه ندارد!
....
به قصد سريعتر رسيدن به مقصد ، ميانبر! ميزني ...
و ناگهان در گلي يا چه بسا پرتگاهي فرو مي روي ...
....
مي خواستي زودتر به مقصد كه "خانه" باشد ، برسي ....
و حالا علاوه بر ديرتر رسيدن ،
بايد رنج فرو رفتن در گل و پرتگاه را نيز تحمل كني!
....
..
.
شايد آهسته تر و مستقيم تر رفتن ،
بهتر و مطمئن تر و عاقلانه تر باشد ...
...
..
.

۱۳۸۳/۰۶/۰۶

ميخواهي مهرباني كني ...
بدون هيچ چشمداشتي ...
بدون هيچ منتي ...
...
ميخواهي تا آنجا كه مي تواني ياريش كني ...
بدون هيچ نفع شخصي ...
مهم برايت "ياري" است و بس ...
...
اينكه "او" ، كه باشد و چه كند برايت مهم نيست ...
مهم اين است كه دوست داري ديگري را
تا آنجا كه مي تواني و تا آنجا كه "خود" مي خواهد ، ياري كني ...
...
و بي شك ، خود محتاج ياري ديگراني ...
و از همه مهم تر ،
محتاج
ياري
او
.
.
.
.

۱۳۸۳/۰۵/۲۷

سلام ...
حق با توست عزيز برادر ....

" رفيق خوب و با مرام، همه چيزش را پاي رفاقت مي دهد "

اما اگر رفيق ، رفيق نبود چه ؟

اما اگر او ارزش دادن "همه چيز" را نداشت چه ؟

...
..
.

چه مي گويم ؟
شايد منظورت از "رفيق" ، آن يگانه باشد ،
كه در آن صورت بي شك ، همه چيز را بايد در راه او داد ....
كه رفاقت با او را هيچ همتا و همانندي نيست ....
هر چند كه بدون ترديد ، دادن همه چيز در پاي رفاقت با او ،
كار ساده اي هم نيست ،
اما شدني است ...
...
..
.

در پناه و در كنار "او" باشي ، عزيز برادر ...

۱۳۸۳/۰۵/۲۱

دنياي عجيبيه .....
روزگار غريبيه ....
به هيچ كس "اعتماد" نميشه كرد ...
اصلا اين واژه تو اين دوره زمونه ،
واژه فراموش شده اي هست ...
....
نميدوني بايد حرف كي رو قبول كني ؟
حرف دوستي رو كه از دوست ديگري بدگويي ميكنه ؟
يا حرف اون ديگري رو كه از اين بدگويي ميكنه ؟
و جالبتر اينكه هر دو در كنار هم از تو بدگويي ميكنن!
....
به لحظه هاي گذشته فكر ميكني و به انرژي كه صرف كردي ....
حيفت مياد از صرف اون همه انرژي ....
احساس غربت ميكني ....
احساس تنهايي ...
.....
به هيچ عنوان نميشه از روي ظاهر آدمها دربارشون قضاوت كرد ...
تا مدتي نگذره و رفتارشون رو از جوانب مختلف ارزيابي نكني ، قضاوت بي ارزش است ...
اين رو صدها بار بيشتر به خودت ثابت كردي و فردا باز به فراموشي سپرديش ...
.....
به اون دوست ميگي باورت نميشه اون همه بي معرفتي ديگري رو ...
و اون ميگه تو "خيلي ساده اي ! " ....
و تو موندي و يك عالمه علامت سئوال بي جواب ....
و تو غرق شدي در اين واژه "سادگي" ....
به "سادگي" فكر ميكني ...
به اينكه در اوج "نامردمي ها" و "بي انصافي ها" ،
تنها "سادگي" و "صداقت" ميمونه و بس ...

۱۳۸۳/۰۵/۱۰

تير هم گذشت و مرداد هم به نيمه نشست ...
كه آن نيز خواهد گذشت و در پي اش ديگري نيز ...
...
خستگي اين روزها را هيچ جايگزيني نيست ،‌ اما
چاره اي هم جز گذرانشان نيست ...
...
فراموش نبايد كرد اگر چيزي را به هر دليلي پذيرفتي ،
مجبوري تا پايانش را حتي با دشواري بپيمايي ...
...
اگر از تصميم ديروزت پشيماني ،
چاره اي جز پشت سر گذاشتنش نداري ...
تنها كاري كه از دستت بر مي آيد اين است كه
تصميم فردايت را حساب شده تر و آگاهانه تر برگزيني ...
...
مرداد نيز خواهد گذشت ...
شهريور نيز در پي اش ...
و ديگري نيز ...
آنچه مي ماند خاطره اين روزهاي به ظاهر دشوار است و
نتيجه اي كه دوست داري در آينده ، شيرين باشد
تا طعم تلخ اين روزها را جبران كند ....
...
..
.

۱۳۸۳/۰۴/۲۸

جز آب چيز ديگري نمي بيني ......
غوطه وري در درياي مواج و به انتهاي اين بيكران مي انديشي ...
شايد هم عظمت ابتدا و ريشه اش ، به حيرتت واداشته ...
امواج آرام آرام و گاهي كمي تندتر به بالا و پايين مي برندت
و تو خود را بي هيچ تعلقي رها كرده اي ...
كه به رهايي مي انديشي و بس ...
...
..
.
اينجا تنها آرامش حكمفرماست ...
به دور از هرج و مرج و بي نظمي و دردهاي هر روزه ات ،
كه مي خواهي در آن لحظه فراموششان كني ...
اينجا تنها دريا حكمفرماست ...
هر چند گاهي قربانياني را به مهماني عمق خويش پذيراست ،
اما چنان حكمفرمايي را نيز ، حكمتي است ...
...
..
.
و حالا بر آسمان خيره شده ام و بر آبي زلال و بي همتايش ...
به دنبال چيزي مي گردم گويي ...
هر چه جستجو مي كنم چيزي نمي يابم ،
گاهي با پرواز مگسي ، به خود مي آيم و دوباره به جستجو ادامه مي دهم ...
تنها چيزي كه مي يابم ، ناكجا آبادي است در آن ارتفاعات بيكران آسمان ...
به تو مي انديشم ، به تو كه چه زيبا و حيرت انگيز ،
اجزاي اين جهان را به هم پيوند داده اي ...
گويي بي كراني دريا و آسمان دريا را پيوندي هميشگي و رويايي است ...
هر چند ميانشان فاصله است ،
اما هر دو از وجود هم سيراب مي شوند ...
و بي شك اين پپوند دريايي و آسماني تا ابد ادامه دارد ...
...
..
.

۱۳۸۳/۰۴/۱۸

بارها پذيرفته ام ،
رسم اين زندگي را ،
و واقعيتهاي جاري اش را ....
...
و بارها به اول خط برگشته ام
و ناله سر داده ام ،
از رسم اين زندگي
و واقعيتهاي جاري اش! ...
...
و بارها از خوشحالي به انتها رسيده ام ،
از موفقيت ها و كاميابي هاي گاه به گاه ...
...
و اين "بارها و بارها" مدام تكرار شده اند
كه گويي تكرار اين "چرخه" را ، حكمتي بايد ...

۱۳۸۳/۰۴/۱۱

معماي غريبي است!
تمام سئوالات سخت را كه ديگران بر دشواريشان سوگند ياد كرده اند ، حل كني ...
و از پس حل يك سئوال ساده كه همگان حلش كرده اند ، برنيايي !
...
......
...
معماي عجيبي است!
تمام مشكلات بزرگ و طاقت فرسا را پشت سر بگذاري ...
و از پس حل يك مشكل ساده برنيايي !
...
......
...
چاره اي نيست! بايد با غريبي و عجيبي معمايي اين چنين ، كنار آمد ! .....

۱۳۸۳/۰۴/۰۳

پريروز :
سر جلسه امتحان نشستي و با سرعت به سئوالات پاسخ ميدي ....
1 دقيقه تا پايان زمان امتحان باقيه .....
و ...... تمام!
به 2 تا سئوال که بلد هم بودي وقت نمي کني جواب بدي!

ديروز :
سر جلسه امتحان نشستي و از شدت سختي سئوالات ، خنده ات! گرفته .....
يک ساعت به انتهاي آزمون باقي است و سئوالات همچنان بهت "چشمک!" مي زنند ....

امروز:
سر جلسه امتحان نشستي و از شدت آسوني سئوالات به ترديد افتادي!
يک ساعت و نيم! تا پايان امتحان مونده!
مي ترسي نکته خاصي تو سئوالات باشه که متوجهش نشده باشي!

فردا :
...
..
.

زندگي هزار چرخ دارد و هزاران بار مي چرخد ،
به ابعاد گونه گون و با تفاوت و تناقضي حيرت انگيز.

۱۳۸۳/۰۳/۲۰

اين حيراني را پاسخي هست ؟
اين سرگرداني را سرانجامي هست ؟
اين دشواري را پاياني هست ؟
....
...
..
.

۱۳۸۳/۰۳/۱۵

حال و هواي عجيبي است ،
حال و هوايي اين چنين آميخته با زلزله ...
البته اگر قرار بر کوچ کردن از اين ديار و هستي باشد ،
غمي نيست که بي شک بايد آن را پذيرا بود ....
اما مسئله اين است که لزوما زلزله با "مرگ" همراه نيست ....
و ديگر اينکه وقوع زلزله در تهران خود فاجعه اي است بس بزرگ ،
نه به اين معنا که در جاهاي ديگر ، فاجعه نبوده که نمونه اش را در "بم" شاهد بوديم ،
بلکه با در نظر گرفتن جمعيت شهر تهران و مرکزيت آن و عدم وجود هماهنگي هاي لازم ،
ناتواني مسئولان جهت مقابله با آن ، قدرت بالاي زلزله احتمالي و .....
که آنها که بعد از زلزله بمانند ، درد و رنجي بس عظيم انتظارشان را مي کشد ....
و بي شک کشور را تا مدتي فلج خواهد کرد ....
...
اما بايد واقعيت را پذيرفت ....
در کشوري که زلزله خيز است ،
بايد سالها قبل چاره اي جستجو ميکرديم ،
تا به هنگام وقوع زلزله و پس از آن قادر به کنترل و محدود کردن خسارات وارده باشيم!
اما و هزار اما که کدامين موضوع در اين ديار به سامان است که اين باشد ؟
...
در خبرها مي شنوم در ژاپن زلزله اي با قدرت زياد به وقوع پيوسته ، اما جان هيچ کس به خطر نيفتاده! ...
و به واقع اوضاع به هيچ وجه به هم نريخته ....
...
و در مقابل اينجا هنوز زلزله نيامده مردمانش از ترس ، روزها و شبها بر خود مي لرزند!
...
فرق ما و آنها در چيست ؟
در اينکه آنها درد را و زخم را يافتند و برايش هزينه کردند و چاره اي جستند ....
اما ما درد را مي بينيم و بر آن مي گرييم و فراموشش مي کنيم
و دوباره در مواجهه با درد ، اندوهگين مي شويم و ..... چرخه اي کوته بينانه را ادامه مي دهيم ....
...
درد در همين نزديکي است ...
زخم خود را نشان داده ...
فاجعه نزديک است ...
چاره اي اما جز نظاره اش نيست ...
...
توکل بر او ،
و اميد که درد ، براي مردمانش قابل تحمل باشد.

۱۳۸۳/۰۳/۰۸

گير کرده ام در وسط ميدان!
هم با " اينان " و هم با " آنان " بايد بحث کنم!
در مورد آنچه "واضح" است و روشن!
در مورد آنچه ، جزو بديهيات است!
...
در مورد اينکه :
" هر کاري را جايي بايد و وقتي " ....
در مورد اينکه :
" نمي توان فکري و عقيده اي را هر چند درست بر ديگران تحميل کرد "
در مورد اينکه :
" ديگران خود مختارند انتخاب کنند ، خوب را يا بد را "
در مورد اينکه :
" به نام آزادي نمي توان ديگران را آزرد و بي شک آزادي فردي ، تا آنجا مجاز است که حقوق ديگران را پايمال نکند "
در مورد اينکه :
" به نام اصول و سنت نمي توان آزادي انتخاب و عقيده و عمل شخصي را ناديده گرفت "
....
و در مورد ديگر بديهياتي که ظاهرا در اين ديار ، هنوز بايد بر سرشان بحث کرد ....
....
جالب آنکه هم "اينان" و هم "آنان" حرف خويش مي زنند و ساز خويش کوک مي کنند ،
بي توجه به همان بديهيات !
و اين چرخه همچنان ادامه مي يابد!
....
..
.

۱۳۸۳/۰۳/۰۱

روزها مي گذرند پي در پي ....
...
با خود مي گويي فردا ديگر مثل امروز نخواهد بود!
فردا ديگر سرانجام دردهاست ...
فردا ديگر مشکلي نخواهي داشت!
فردا ديگر نفسي راحت خواهي کشيد ...
فردا ديگر از ته دل ، لبخند خواهي زد ، به روي زندگي ، دنيا و آدم هايش ....
فردا ديگر غمي نخواهي داشت ...
فردا ديگر ....
...
روزها مي گذرند پي در پي ....
و تو هر روز با خود ، اين مي گويي : " فردا ديگر ... "
و فردايي اين چنين نمي بيني !
...
مي انديشي شايد اصلا فردايي اين چنين ، نباشد !
مي انديشي شايد بيش از حد خوش خيالي و اميدوار !
...
با اين وجود آن ذره ناچيز " اميد " هنوز در قلبت چشمک مي زند ...
با اينکه حس ميکني به اين زودي ها ، "فردا" نخواهد رسيد .

۱۳۸۳/۰۲/۲۴

پنجره ها بهترند
دستکم مي شود پرنده ها را ديد که رد مي شوند
به جاي چهار ديوار.
...
..
.
...اورهان ولي...

۱۳۸۳/۰۲/۱۶

حوصله و رمقي برام نمونده ...
خسته ام ...
خدايا چه خوب بود اگر چند روز بهم مرخصي مي دادی ...
دلم "رهايي" مي خواد ...

۱۳۸۳/۰۲/۱۲

"او" هم رفت ....
چنان كه ديگران نيز روزي رفتند ،
و آنها كه مانده اند نيز ،
روزي خواهند رفت .....
اما چه مي ماند در پس اين رفتن ؟
....
"كيومرث صابري فومني" در گذشت !
به همين زودي ؟؟؟؟
....
به ياد 10 سال پيش افتاده ام ....
با وجود اينكه در آن زمان سن كمي داشتم ،
ولي خوب به خاطرم مانده ،
خواندن گل آقا و لذت بردن از آن همه طنز و كاريكاتور و "دو كلمه حرف حساب" را ....
تا به آنجا كه به ياد دارم كمتر خانواده اي بود ،‌
كه در آن زمان هر هفته "گل آقا" نخرد ......
....
تا اينكه او ، خود مجبور به تعطيل "هفته نامه اش" شد!
شايد ديگر توان و مجالي براي ادامه راه نداشت ...
شايد هم مواجهه با سنگلاخ هاي راه ،
تواني برايش نگذاشته بود...
....
و حالا "او" رفته ،‌
اما نامش تا هميشه بر سردر طنز و ادب اين ديار خواهد ماند.

۱۳۸۳/۰۲/۰۷

نه بسته ام به كس دل ،
نه بسته كس به من نيز ...
چو تخته پاره بر موج ،
رها رها رها من ........
...
گاهي وقتها اين رهايي آدم رو آزار ميده ،
اما از يه بعد ديگه اين رهايي هم صفاي خودشو داره ...
...
هر چند كه چاره اي نيست!
بايد با صفا و آزارش ساخت و سوخت ......

۱۳۸۳/۰۱/۳۰

صحرا صحرا دويده ام
سرگردان از پي تو
دريا دريا گذشته ام
در طوفان ، از پي تو
دست از دنيا كشيده ام ،
بي سامان ، از پي تو ...
از من از ما رهيده ام ،
دست افشان از پي تو ...
گيسوي تو دام بلا
ابروي تو تير فنا ،
دردت دواي دل ...
روي تو بهشت برين ،
موي تو بنفشه ترين ،
زنجير پاي دل ....
...
دنيا دنيا ، گشته ام به بوي تو
پنهان پيدا ، گر به گفتگوي تو
هر سو ، هر جا ، روي من به سوي تو
دردا دردا ، كي رسم به كوي تو ...
...
دستم بر دامن تو ،
بوي پيراهن تو ،
سوي چشم عاشقان ...
ياس و سوسن شكفد ،
دامن ، دامن شكفد
با يادت ز باغ جان ....
...
ديگر افتاده ام از پا
بر اين صحرا ...
در راهم صخره و خارا ،
خارا ، خارا ...
چون كشتي در دل طوفان
يارا ، يارا ...
دريا ، وي ساحل دريا
ما را ، ما را ....
...
شب و سحر
بنام تو ، ترانه مي خوانم ...
به شوق يك ، سلام تو
هميشه مي مانم ....
...
صحرا صحرا دويده ام ،
سرگردان از پي تو ...
دريا دريا گذشته ام ،
در طوفان از پي تو ...
دست از دنيا كشيده ام ،
بي سامان از پي تو ...
از من ، از ما رهيده ام ،
دست افشان از پي تو ...
يارا ، يارا .....
....
..
.
براي شنيدن اين اشعار زيبا با صداي عليرضا افتخاري
به قسمت سمت راست يه نگاه بندازيد! ...

۱۳۸۳/۰۱/۱۸

دوباره همه چيز مثل هميشه شروع شد!
آغاز مجدد زندگي!
اون هم تو اين شهر كه ترافيكش ، شب و روز آدم رو به "ديوانگي" نزديك ميكنه ...
آلودگي هواش هم ،‌حال و رمق واسه آدم باقي نميگذاره ....
اما با اين وجود ، دوباره شروع شد!
....
كرايه ماشين ها از همون اول سال ، خود به خود اضافه شده بود!
گويي اوني كه مي خواد كرايه بگيره از "انصاف" بويي نبرده
كه به هزار بهانه ، پول اضافي مي گيره و بعد هم به قول دوستان يه آب خنك روش ....
...
هر چند اگر نبودند اقوام ديگري كه به همين شغل شريف! مشغولند ،
و اگر خودم با چشمان خودم نمي ديدم ،
كه با چه مشكلاتي واسه درآوردن خرج زندگي و گذروندن اون ، مواجه اند ...
هيچ وقت به اين موضوع پي نمي بردم كه اون راننده هم با در نظر گرفتن مشكلاتش ، حق داره ....
كه مشكل از جاي ديگري ست ...
كه ....
...
بايد زندگي كرد ....
چاره ديگري هم نيست!
شايد ديگه به اين چيزها عادت كرديم ...
عادت هم نكرده باشيم ، بايد تحملشون كنيم!
جز بي خيال شدن و حرص نخوردن و لبخند زدن! ،
كار ديگه اي هم مگه ميشه كرد ؟
.
..
...

۱۳۸۳/۰۱/۰۹

عشق چيست ؟
عشق بالاتر از ترحم و مهرباني ست ...
زيرا در ترحم دو عامل وجود دارد ،
يكي آنكه رنج مي كشد و ديگري آنكه با او همدرد مي شود .
در نيكوكاري هم بدين گونه است...
يكي آنكه مي دهد و ديگري آنكه مي گيرد .
اما در عشق تنها يك عامل هست :
زيرا دو طرف در هم حل شده اند ...
و هرگز از هم جدا نمي شوند...
من و تو از ميان رفته است ،
چه دوست داشتن يعني نابود شدن..........
...
سرگشته راه حق ، نيكوس كازانتزاكيس.
...
........

و چه زيباست اين نابودي ...
كه نابودي نيست و زندگي و تولدي دوباره است ...
اي كاش بتوانم اين گونه عاشق شوم ،
عاشق تو ،
اي يگانه زيباي عالم تاب ...
مي توانم ؟

۱۳۸۳/۰۱/۰۲

دوباره بهار آمد!
بهاري "زمستاني" ....
چون عيد كريسمس!
به همراه برفي رويايي ...
....
سال تحويل جالبي بود!
به همراه آغاز سال جديد ،
دونه دونه هاي بزرگ! برف ،
از اون بالا بالاها پايين مي اومدن ....
شايد اونها هم مي خواستن آغاز سال نو رو جشن بگيرن ....
....
يك سال ديگه هم گذشت!
فكر كه ميكنم مي بينم مثل هميشه ،
خيلي زود هم گذشت!
چون برق و باد و البته سرشار از اتفاق و حادثه.
....
اين سال هم خواهد گذشت ،
زودتر از آنچه فكرش را ميكنيم!
اي كاش افسوسش را نخوريم....
اي كاش به آنچه مي خواهيم برسيم ،
البته با "اميد" و "تلاش" و نگاهي مثبت به واقعيات زندگي ....
....
سال نو مبارك!

۱۳۸۲/۱۲/۲۷

مقابل روزنامه فروشي ايستاده ام ....
در انتظار رسيدن "شرق" ....
به همراه چند تن ديگر ،
كه آنها نيز منتظر رويت "شرق" اند!
چرا كه امروز قرار است ، ويژه نامه اش منتشر شود ،
ويژه نامه نوروزي در 100 صفحه!
به روزنامه فروش ميگوييم :
"آقا نرسيد ،‌اين شرق؟ "
ميگويد :
"چرا رسيده ، داريم آمادش مي كنيم! "
و همين طور اين سئوال تكرار مي شود! ....
تا حدي كه سئوال كنندگان همگي خنده شان مي گيرد! ،
از اين همه "شور" و "شوق" براي خريدن "شرق" !
...
خوشحالم!
از اينكه مردماني در اين ديار براي خريدن روزنامه ،
و براي مطالعه در اوقات فراغتشان ،
اهميت قائلند!
هر چند كه شايد تعداد اين مردمان ، اندك نيز باشد ،
اما "اميدوار كننده" است و شادي بخش.

۱۳۸۲/۱۲/۲۳

راه سختي در پيش دارم ...
راهي طولاني و بي انتها ...
مسيري تاريك ، سياه نه ، اما خاكستري! ...
انتهايش را دوست دارم اميدوارانه ،‌ تصور كنم ...
اما نميدانم به تصور من است؟
گاهي اوقات حادثه اي و اتفاقي ، روزنه اميدي در جانم مي آفريند و
از نا اميدي نجاتم مي دهد ...
اما نميتوانم آن موارد را كه نا اميدم مي كنند ، نيز ناديده بگيرم ...
...
اما چاره اي نيست ...
بايد گذراند ،
بايد اين مرحله را پشت سر گذاشت ...
آنچه طبيعي و عقلاني است ، اين است كه با نا اميدي ،
حتي ذره اي هم نمي توان به جلو حركت كرد ...
پس خواسته و ناخواسته بايد "اميدوار" بود ،
حتي وقتي كه عده اي "اميد" را در چنين زمانه اي ،
شوخي مي پندارند تا واقعيت.

۱۳۸۲/۱۲/۱۸

گاهي اوقات ، سدي محكم و و طولاني ،
چنان در مقابل انسان قرار مي گيرد ،
كه تمام اميد و دلخوشي و شور و شوق او را محو مي كند ...
گويي ديگر راه و روشي نمانده كه از مقابل آن سد بگذري ،
يا از راهي بروي و سد را دور بزني ...
به معجزه مي انديشي و اينكه از طريقي و راهي!
مشكل پيش رويت بي هيچ زحمتي و دردسري ، حل شود...
ولي خود بهتر از هر كس مي داني كه جز تلاش خودت ،
و البته ياري او ،‌ راهي بر عبور از سد ، وجود ندارد...

۱۳۸۲/۱۲/۰۹

دوست عزيزي درباره "حسين" نوشته و چه زيبا نوشته ....
و به راستي كه :
حسين "مظلوم" نيست!
حسين با عظمت تر از آن است كه واژه مظلوم ، را به او نسبت دهيم .
حسين براي اينكه مردماني برايش بگريند ،‌ شهيد نشد !
براي اينكه مردماني بر سينه و سر بكوبند ، شهيد نشد!
براي اينكه مردمي برايش سياه بپوشند ،‌ شهيدنشد !
براي اينكه برايش شعرها و افسانه ها و داستان ها بسازند! ، شهيد نشد....
حسين شهادت را در آغوش كشيد تا ديگراني بدانند ،
مي توان در اين دنيا بر سر هدفي مقدس ايستاد
و تا دست يافتن به آن و تا سر حد جان ، مبارزه كرد!
مبارزه با ظلم و بي عدالتي و آرام ننشستن در مقابل زور .
بي تفاوت نبودن نسبت به تجاوز و غارت آزادي انسانها و ...
حسين شجاع بود!
حسين ، "انسان" بود! و "انسانيت" را به ما آموخت ...
فرشته نبود! نه!
او هم انساني بود چون ديگر انسانها ،
با اين تفاوت كه فراموش كرد ، محدوديت هاي دست و پاگير اين دنيا را
و خود را با آسمان پيوند زد ....
و چه زيبا بود و هست اين پيوند محكم و استوار آسماني.

۱۳۸۲/۱۲/۰۵

نميدونم چه كسي اين "خود فريبي" رو رواج داد كه :
"ايراني ها در جهان بهترينند! ، انسان ترينند! ، منظم ترينند! و .... "
....
به نظر من "بي نظم"تر از اين ملت ، كمتر ملتي رو مي توان پيدا كرد!
در اين ديار ، اصولا نظم و ترتيب و برنامه ريزي صحيح ، "اهميت" ندارد ......
اونچه مهمه تنها و تنها سمبلكاري و به سرانجام! رسوندن يه كار و
خلاص شدن از دست! اون هست و بس ....
"وجدان كاري" كه هيچ! اصلا نبايد بهش فكر كرد ....
همه يه جورايي ميخوان از زير كار و مسئوليتي كه بر عهدشون هست ، در برند!
پارتي بازي هم كه به شدت و وفور در معرض رويت هست!!!
و جالب اينكه ملت قهرمان ، هم هيچ گله و شكايت و اعتراضي نسبت به اين موضوع ندارند!
ميدونيد چرا ؟؟؟
چون خودشون هم بارها اين موضوع رو تجربه كردند و متاسفانه "مزه اش" رو چشيدند! ،
مزه پارتي بازي رو .
وضعيت اتوبوسها تو اين ديار ، به معناي واقعي كلمه ،‌ "افتضاحه" ....
مردم از سر و كله هم ميرن بالا تا سوار اتوبوس بشن ...
اكثر اوقات هم پا و دست! يه نفر ميمونه لاي در ....
و جالب هم اينكه "هيچ كسي" اعتراضي به اتوبوسراني نميكنه ...
اونها هم لابد فكر ميكنند ، مردم "راضي اند و شكرگذار! "
تو دانشگاهها كه مثلا قراره چندتا ! آدم "منظم" و "متخصص" تربيت! كنند ،
تنها چيزي كه وجود داره! "بي نظميه " .....
( از قصد گفتم "تنها چيزي كه وجود داره" چون چيز ديگري "وجود نداره" ! )
...
خلاصه كلام ؛
وضعيت نا اميد كننده ايه ....
و تا "تك تك" ما ، خودمون را در اين موارد اصلاح نكنيم ،
وضع ما همين خواهد بود و تغيير نخواهد كرد!

۱۳۸۲/۱۱/۳۰

و چه نازيبا و زشت است اين "شعبده بازي" كه به راه انداخته ايد ...
مي انديشيد پيروزي را نصيب خويش كرده ايد!
غافل از اينكه پرتگاه را به خود ، و خود را به پرتگاه نزديك تر كرده ايد!
دنيا را چون ثروتي پدري!!! مختص خود مي دانيد و
به گماني باطل ، عقل! و شعور خويش را بالاتر از مردم فرض كرده ايد ...
زرق و برق مقام و قدرت ، حقيقت و راستي را از چشمانتان دور ساخته ....
آن هنگام كه سيلي زمانه بر صورت و وجودتان ، چنگ انداخت ،
هر چند دير است ، اما بيدار خواهيد شد ...
وليكن آن بيداري ، خاموشي ابدي را نصيبتان خواهد كرد!

۱۳۸۲/۱۱/۲۷

روان انساني خود خداست
و همه وجود خدا در درون آدمي جايگزين است
و نيازي نيست به اينكه او را در آن سوي جهان جستجو كنيم ،
زيرا كافي است كه به درون خود بنگريم.
...
..
.
سرگشته راه حق "نيكوس كازانتزاكيس"

۱۳۸۲/۱۱/۲۰

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود*
حقه مهر ، بدان مهر و نشان است كه بود
،
عاشقان ،‌ زمره ارباب امانت باشند
لاجرم ،‌ چشم گوهر بار ، همان است كه بود
،
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح
بوي زلف تو همان مونس جان است كه بود
،
كشته غمزه خود را به زيارت درياب
زانكه بيچاره همان دل نگران است كه بود
،
حافظا باز نما قصه خونابه و چشم
كه درين چشمه همان آب روان است كه بود

*به ياد نادر عزيز

۱۳۸۲/۱۱/۱۴

فاصله ي بين خوشي ها و ناخوشي ها ،
شايد حتي كمتر از يك چشم به هم زدن باشد!
ديروز در اين ساعت ، خوشحالي و سرحال و سرمست ،
و امروز در در همين لحظه ناراحتي و دلگير ...
شايد ديروز اصلا فكر نميكردي كه امروز ،
اين چنين نا اميد و ناراحت باشي ،
و صد البته ، شايد امروز نيز ،
حتي سايه اي از خوشحالي فردا به ذهنت خطور نكند!
...
دنياي عجيبي است !
به كوچكترين چيزي اميدوار و خوشحال ميشوي ...
و از كوچكترين ناملايماتي ، دلگير و رنجور ....
نميداني بايد به چيزي دل ببندي يا نه ؟
تنها مي داني همه چيز موقتي است!
حتي زندگي ات در اين دنيا ، ‌با تمام مخلفاتش!

۱۳۸۲/۱۱/۱۳

و "تو" وجود داشتي ......
و "تو" وجود داري .....
مگر ميشود ، نباشي ؟؟؟
در نبود "تو" ، دنيا مفهوم و ارزشي دارد ؟؟؟
دنيا تمام زيبايي اش را از لطف و مهرباني تو ، وام گرفته ....
و اگر نبود ، آن "مهرباني" تو ،
آيا حتي لحظه اي ، زيستن در اين دنيا ، امكان پذير بود ؟
....

۱۳۸۲/۱۱/۰۵

مراقب سئوالات رو ميده دستم ....
يه نگاه به سئوالها مي اندازم ....
تو پوست خودم نمي گنجم ...
همه سئوالها به نظرم آشنا ميان ....
خستگي اون همه زحمتي كه هفته قبل كشيدم ،‌ " در رفت! "...
خوشحالم ....
تند و تند مشغول جواب دادن ميشم ...
البته اون جور هم نيست كه جواب همه سئوالها رو بدونم ،
اما فارق از اينكه نمرم عالي بشه يا متوسط ،
چيزي كه واسم خوشحال كننده است ،
آرامشيه كه تو جواب دادن به سئوالات نصيبم شده ....
هيچ چيز بهتر از اين "آرامش" نيست ....
...
اي كاش در آزمونهاي زندگي هم ،
"سئوالات" به نظرمون آشنا بياد ....
و بتونيم با " آْرامش " و " اميد " ، اونها رو پشت سر بگذاريم ....
اي كاش از آزمونهاي به ظاهر سخت و دشوار زندگي ، نهراسيم
و يادمون نره كه :
پشت هر پيچيدگي و دشواري ، سادگي فوق العاده اي ، موج ميزنه ....
....

۱۳۸۲/۱۰/۲۹

چه زيبا و عاشقانه و "صادقانه" دنيا را تقسيم كرده اي ....
خيلي لذت بردم از اين نوشته ات:
...
يک شعر مال تو
يک شعر مال من
يک کتاب مال تو
يک کتاب مال من
یک گل مال تو
يک خار مال من
. . .
يک دوست مال تو
يک درد مال من
،
جر نزنی
تقسيم کرديم
تمام شد و رفت
...

هر چند كه "سوزي" عجيب در آن موج مي زد ...
از همان سوزها كه " مخصوص اين دنياست! " ...
و شايد چاره اي نيست ،
جز اينكه اين سوز را بچشيم و بچشيم و بچشيم .......
اما اين "سوز" در عين سوزناكي اش! لذت بخش است ، نه ؟

۱۳۸۲/۱۰/۲۵

به آسمون خيره ميشم ....
عجيب ، امروز از اين رنگ وصف ناپذيرش ، لذت مي برم ...
خيلي زيبا به نظرم ميرسه ...
اون قدر زيبا كه فقط دوست دارم محو نگاهش بشم ...
...
بعد از بارون شديد و بي وقفه ديروز ،
آلودگي ها تو آسمون ، خوب خوب ، پاك شدن ...
...
شايد علت زيبا به نظر رسيدن آسمون هم همين باشه ....
چون بيشتر اوقات اون قدر هوا كثيف و آلوده ست ،
كه اين رنگ زيبا ، اصلا ديده نميشه!
....
در عجبم ....
در حيرتي عميق از اين زيبايي و از اين آفرينش ...
و به راستي كه " زيباتر از طبيعت و اين هستي ، نمي توان يافت "
....
اي داد بيداد!
بايد سريعتر برسم به خونه ،
كه يك فصل از درسم مونده و هنوز نخوندمش!

۱۳۸۲/۱۰/۱۸

صبح خيلي زود بلند شدم ....
كلي كار دارم واسه انجام دادن ...
مشغول ميشم ...
يك دفعه به يك مشكل عجيب برمي خورم كه حل شدني نيست!
هر چقدر فكر ميكنم و روش تامل ميكنم ، فايده اي نداره ....
اعصابم خورد! شده ....
از طرفي هم فرصت كافي ندارم
و بايد كار رو تا 2 ساعت ديگه انجام بدم ...
كلافه ام شديد !!!
و بعد يك دفعه يك جرقه تو ذهنم زده ميشه
و مشكل در عرض چند ثانيه حل ميشه!
و حالا خوشحال و مصمم مشغول ادامه كار ميشم ...
از خونه كه ميام بيرون ،
به اين فكر ميكنم كه چقدر راحت ميشه با مسائل مختلف كنار اومد ...
و چقدرساده ميشه مشكلات رو زير پا گذاشت و حلشون كرد!
چقدر زيباست لحظه حل حتي يك مشكل ساده و كوچولو ...
و چقدر زيباتر است اون اميدواري كه به حل اونها منجر ميشه ....

۱۳۸۲/۱۰/۱۱

و ناگهان حادثه اي همه را حيرت زده ميكند ...
به مانند شوكي عجيب .....
همه در تكاپو براي تسكين درد همنوعان خويش هستند ...
و غفلت زده از اينكه "بي خبري" خودشان ،
چنين درد و غمي را به همراه آورده ....
غفلت زده از جبران خطاي گذشته ،‌
تا در آينده به اندوهي مشابه گرفتار نشوند .....
...
و خيلي زود همان "بي خبري" ، "فراموشي" را به سراغشان مي آورد ،
....
و فردا ، حادثه اي مشابه دوباره شوكي جديد وارد ميكند ......
...
آيا اين "بي خبري" و "فراموشي" را پاياني هست ؟