مورسو از دروغ گفتن سر باز مي زند.
دروغ گفتن نه تنها آن است چيزي را كه راست نيست بگوئيم ،
بلكه همچنين ، و بويژه ، آن است كه كه چيزي را راست تر از آنچه هست بگوئيم و ،
در مورد دل انسان ، بيشتر از آنچه احساس مي كنيم بگوئيم.
...
اين كاري است كه همه مان هر روز مي كنيم تا زندگي را ساده گردانيم.
مورسو ، به خلاف آنچه مي نمايد ، نمي خواهد زندگي را ساده گرداند.
مورسو مي گويد كه او چيست ، از بزرگ جلوه دادن احساساتش سرباز مي زند ،
و جامعه بي درنگ احساس خطر مي كند ....
...
مثلا از او مي خواهند كه بنا بر ضابطه متعارف بگويد از جرمش پشيمان است.
پاسخ مي دهد كه در اين باره ، بيشتر احساس دلخوري مي كند تا پشيماني حقيقي .
و همين تفاوت مختصر ، محكومش مي كند .
...
پس به ديده من مورسو آدمي وازده نيست ،
بلكه انساني است بيچاره و عريان ،
و دلباخته خورشيدي كه سايه به جا نمي گذارد .
...
مورسو نه همان بي بهره از حساسيت نيست ،
بلكه اشتياقي ژرف – ژرف از آن رو كه خاموش است – به او جان مي بخشد :
اشتياق به مطلق و راستي .
اين راستي هنوز منفي است ،
راستي ٍ بودن و راستي ٍ احساس كردن ،
ولي بدون آن هيچ فتحي بر خود و بر جهان هرگز شدني نيست.
بنابراين ، آدمي چندان بر خطا نيست كه در بيگانه سرگذشت انساني را بخواند
كه بدون هيچ گونه نگرش قهرمانانه ، مي پذيرد كه جانش را بر راستي بگذارد .
...
..
.
پيشگفتار آلبركامو درباره رمانش بيگانه .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر