۱۳۸۷/۰۹/۱۲

رفت ...
...
..
.
به همین سادگی ...
...
بغض تو گلوم گیر میکنه ...
یادش می افتم ...
یاد حرفاش ...
یاد لحن صحبت و صداش ...
یاد خنده های قشنگش ...
اشک ها دونه دونه میان پایین ...
یاد روزایی که دیر می کردم و سر وقت نمی رسیدم زیر پل تا منو برسونه سر کار ...
واکنشش در برابر این دیر رسیدن ،
همیشه شرمنده ام می کرد ...
در حالی که اون رییس من بود ...
...
یاد امسال عید که وقتی با وجود مشکلات مالی ،
بهم عیدی داد و از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ...
یاد شوخی هایی که باهام می کرد ...
یاد مهربونی هاش ...
یاد بخشندگی اش نسبت به اقوام و کارمندان و ...
...
و یک دفعه این سرطان لعنتی از راه رسید ...
یک سال و نیم باهاش مبارزه کرد ...
عجیب بود که تا آخرین لحظه حیاتش ،
امیدوار بود ...
شاید هر کس دیگه ای بود نمیتونست از پس این همه درد و مشکل بربیاد ...
اما اون خم به ابرو نیاورد ...
یه شرکت رو با این وجود و به تنهایی می چرخوند ...
...
این دنیا رو دوست داشت ...
حتی در آخرین روز حیاتش ...
میگفت حالم خوب میشه و میریم یه دلی از عزا درمیاریم ...
ولی نشد ...
...
روزهای آخر میگفت شماها چقدر ناامیدید !
منو ببینید !
از همتون به مرگ نزدیک ترم !
و بالاخره رفت ...
...
با لبخند از این دنیا رفت ...
از این دنیای وارونه ...
بالاخره خلاص شد از درد ...
شاید تنها همین موضوع باشه که آرومم می کنه ...
گرچه فکر تنهایی زن و بچه هاش ،
اشک رو دوباره به چشمام میاره ...
...
خانمش میگفت علی آقا حلالش کن ...
و من اشک ریزان به این فکر می کردم که واقعا کی باید کیو حلال کنه ؟
...
دلم بدجوری براش تنگ شده ...
دیگه اون شرکت بدون اون برام بی معنیه ...
کاش نرفته بود ...
کاش خوب میشد ...
کاش ...

۱۳۸۷/۰۸/۲۲

این روزها ،
به این نتیجه ی تلخ رسیدم که دیگران ،
شایسته محبت اضافی نیستن ...
"دیگران" شامل یه مجموعه ی وسیع از آدمهای این دیار میشه ...
آدمهایی قدرناشناس و بی اخلاق ...
...
تلخه ،
خیلی تلخ ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۸/۰۶

وقتی برای بنده ای از بندگان خدا خالصانه و تنها برای خاطر خودش ،
انرژی می گذاری ...
زمان صرف می کنی ...
به او فرصت دوباره می دهی ...
با وجودی که ذاتا شایسته هیچ کدام از این ها نیست ...
اما با خود می اندیشی :
شاید توانست از این فرصت ها برای خود زندگی بسازد ...
شاید توانست استعدادهای خود را بروز دهد ...
شاید توانست با بهره گیری از این فرصت ها ،
به پیروزی های بزرگ دست پیدا کند ...
و ...
همین که به این نتایج مثبت می اندیشی ...
خوشحال می شوی و لبخند می زنی از اینکه شاید بتوانی ،
عاملی کوچک باشی بر پیشرفت و پیروزی یک انسان دیگر ...
که هیچ رابطه ی نسبی و یا عاطفی هم با او نداری ...
...
زمان می گذرد ...
او آن طور که باید از فرصت ها استفاده نکرده ...
با این وجود اما تو فرصت ها را از او دریغ نکرده ای ...
و حتی بیش از آنکه باید از او پشتیبانی کرده ای ...
و حال ،
او به جای تشکری خشک خالی و یا حداقل استفاده بهینه از فرصت ها ،
طلبکار شده و معترض است که تو !!! ،
از دادن فرصت های بیشتر به او خودداری کرده ای ...
که تو جلوی پیشرفت او را گرفته ای ...
و ...
...
دلت می گیرد ...
یک لحظه پشیمان می شوی از آن هدف اولیه ...
به خود لعنت می فرستی ...
این جمله را که آدمیان لیاقت مهر و محبت اضافی را ندارند در ذهن می پرورانی ...
...
به فکر فرو می روی ...
آیا محبت کرده بودی که بنده ای در آینده تو را تکریم کند ؟
یا محبت کرده بودی که بنده ای در آینده پیشرفت کند ؟
نباید دلگیر باشی!
اگر او لیاقت داشته باشد از فرصتی که روزگار به واسطه ی تو در اختیارش قرار داده ،
استفاده خواهد کرد و بهره مند خواهد شد ...
و اگر لیاقت نداشته باشد هم ،
خود اوست که سرافکنده است و از فرصتی بزرگ خود را محروم کرده ...
اینکه قدردان محبت تو نباشد هم از جهالت اوست ...
و بی شک خود اوست که از این بابت متضرر خواهد شد ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۷/۲۲

شکر تو ای یگانه که بالاخره تلاش ها و پیگیری هام نتیجه داد!
گرچه حالا مملووم از قسط و قرض هایی که باید از این پس بپردازم ... ،
اما با این وجود ،
لذت بخشه داشتن یک سواری ،
که گرچه لزوما اونی که میخواستی نیست ... ،
اما به هر حال سواریه دیگه!
همین که مثل آدم راه بره خودش غنیمته!
ضمن اینکه دیگه میتونم رو چیزای دیگه متمرکز شم و ذهنم رو آزاد کنم ...
شاید هم به قول پدرم به زودی عطش ماشین سواری از سرم بیفته!
نمیدونم!
مهم ترین نکته اما اینه که یادم نره تا دیروز خودم هم جزو پیاده گان بودم و به سواره بودن نباید غره شد!
و دیگه اینکه لطف دوستانی که تو خرید ماشین کمکم کردن رو هیچ وقت فراموش نکنم که ،
بدون لطف اونها این موضوع امکان پذیر نبود ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۷/۰۲

همه چیز خلاف آن چیزی که میخواستم و دوست داشتم پیش میرود ...
گاهی روزنه ای پیدا میشود و امیدوارم میکند ...
اما به چشم بر هم زدنی ناپدید می شود و روز از نو روزی از نو ...
از طرفی احساس میکنم با این همه نعمت پیش رو ،
انسانی ناشکر و قدرناشناسم ...
از طرفی دیگر نمیتوانم نسبت به خواسته هایم بی تفاوت باشم ...
مانده ام با خود چه کنم ؟
خسته ام این روزها ...
بسیار خسته ...
...
.
.


۱۳۸۷/۰۶/۲۴

اگر بشه خیلی عالی میشه!
شاید این تنها چیزیه که ،
تو مقطع فعلی میتونه یه انرژی فوق العاده بهم ببخشه!
...
یعنی میشه ؟
...
..
.
دوست داشتم بدانم تا چه حد و چه مرزی ،
توان آمدن داری ...
تا به کجا ،
بی مهابا و با شور و شوق خواهی آمد ...
...
ضمن اینکه تجربه ای پشت سر گذاشته شود که بی شک ،
راهنما و خاطره ی فرداها خواهد بود ...
...
که دقایق با سرعت در حال سپری شدن است ...
و حیف است بی هیچ شوری ،
تنها نظاره گر گذشتنشان باشیم ...
...
آری!
هدف این بود ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۶/۱۳

ازش میخوام که کمکم کنه ...
که تو بحران اخیر خودش به یاریم بیاد و از این سردرگمی نجاتم بده ...
...
میدونم که به طرز معجزه آسایی کمکم میکنه ...
میدونم که از این بحران به یاری اون به سلامت خواهم گذشت ...
...
آروم میشم ...
حرکت می کنم ...
بحران هنوز وجود داره ، اما
رنگ و شکلش با قبل فرق کرده!
...
و این اولین نشانه ی مثبت یاری توست ای مهربان!
...
..
.

۱۳۸۷/۰۶/۰۵

بهش میگم کار رو جدی بگیر اما
نه در حد اینکه دیگه زندگی ات بشه فقط کار و کار و کار ...
نه اینکه به خاطر کار ، سلامتی ات رو از دست بدی ...
نه اینکه به خاطر کار ، جونت رو بگذاری وسط و از دستش بدی ...
نه اینکه به خاطر کار ، در فشار روحی شدیدی غوطه ور باشی ...
نه اینکه به خاطر کار ، آرامشت رو از دست بدی ...
نترس!
اینجا نشد جای دیگه!
نه اینجا تحفه است و نه اینجا آخر دنیاست!
خوبه اگر بتونی با تلاش به موقعیت هایی که میخوای دست پیدا کنی ... ،
اما هر چیزی حد و اندازه ای داره ...
نباید برای بدست آوردن یک چیز خوب ، هزاران چیز خوب تر رو از دست بدی ...
چون فردا پشیمون میشی ...
به عقب که برمیگردی می بینی چیزهایی بدست آوردی ... ،
ولی در قبالش چیزهای مهمی رو از دست دادی که دیگه به دست آوردنی نیستند ...
یاد اون حرف مهدی می افتم که میگفت :
آدما سلامتی شون رو از دست میدن که به ثروت برسن ...
و بعد حاضرن تمام ثروتشون رو بدن که سلامتی شون رو دوباره به دست بیارن ...
و با این وجود ، هیچ وقت نمیتونن به سلامتی گذشته دست پیدا کنن ...
بهش میگم حرص نخور!
آروم باش!
همیشه به خودت بگو به فرض اگر این اتفاق منفی هم رخ بده چی میشه مگه ؟
دنیا به آخر میرسه ؟
یه آدم توانا همیشه موفقه ...
جاش مهم نیست!
موقعیتش هم مهم نیست!
مهم اینه که بدونی میتونی ...
و تلاش کنی برای رسیدن به خواسته هات ...
مهم اینه که شل نگیری زندگی رو ... ،
اما زیادی سفت گرفتنش هم از اون طرف پشت بوم افتادنه ...
بهش میگم هدف از همه ی این کارا اینه که به آرامش برسی ...
نه اینکه همون اول بسم الله آرامش فعلی ات رو هم از دست بدی ...
حرفام رو قبول میکنه ...
میره تو فکر و خداحافظی میکنه و میره ...
بعد خودم میرم تو فکر !
به این فکر میکنم که این حرفا که زدم براش ،
در مورد خودم هم ، خواه ناخواه صدق میکنه!
به طرز عجیبی آروم میشم!
انگاری همه ی این حرفا که از دهان من بیرون اومده ،
نشونه ای بوده برای خودم!
که از استرس و اضطراب و فکر و خیال این روزها بیرون بیام ...
که یادم نره هدف اون آرامشه است ...
که آدم توانا همیشه موفقه ... در هر کجا و در هر شرایطی ...
که باید در هر حال و در هر شرایط صبور بود و آرام ...
و رها از بند ناامیدی ها و استرس ها و اضطراب های گونه گون ...
و باید قدر این آرامش رو هم دونست که انصافا با هیچ چیز دیگری قابل معاوضه نیست ...
به من آرامش ببخش ای مهربان ......
...
..
.

۱۳۸۷/۰۵/۳۰

وقتی شرایط ایده آل نباشه ،
و به طور مداوم فشار روت باشه ...
وقوع یک تحول میتونه مثبت تلقی بشه ...
حتی اگه این تحول منفی هم باشه ،
باز هم منفی تر از اینی که هست نخواهد شد!
داستان شاید همون داستان قدیمی بالاتر از سیاهی رنگی نیست باشه!
پس باید وقوع این تحول رو به فال نیک گرفت ...
اگر مثبت بود که هیچ !
اگر هم منفی بود ، خودش میتونه یه بهانه و دلیل باشه
واسه رهایی از این شرایط غیر ایده آل و دشوار ...
که نتیجه این رهایی باز هم مثبته !
پس در هر حال باید امیدوار بود به این نتیجه سراسر مثبت!
...
..
.

۱۳۸۷/۰۵/۱۵

خیلی بده که با جون و دل تلاش کنی...
صداقانه زحمت بکشی ...
از تفریحات و وقت های آزادت بزنی ...
روزهای تعطیل رو هم کار کنی ...
و در نهایت رییس شرکت خیلی راحت بگه کاری انجام نمیدی که !
...
خیلی بده که در محیطی کار کنی که میزان تلاش واقعی افراد سنجیده نمیشه ...
محیطی که در اون اگر معمولی و نرمال کار بکنی ،
با انتقاد رییس مواجه خواهی شد و به این بهانه هر ماه از حقوقت کم خواهد کرد ...
و اگر انرژی زیاد هم بگذاری و تلاش فوق العاده ای هم بکنی ،
از نگاه رییس به وظیفه ات عمل کردی و لاغیر!
...
خیلی بده که از محیطی که توش کار میکنی این قدر ناراضی باشی اما ،
به خاطر زمان و انرژی که تا حالا صرف کردی دلت نیاد از این محیط بیرون بیای ...
...
کاش یه اتفاق تازه ای می افتاد ...
کاش این محیط تغییر می کرد ...
کاش اوضاع حتی یه مقدار هم شده بهتر میشد ...
کاش میتونستم با خیال راحت یه تصمیم منطقی و عاقلانه بگیرم ...
کاش ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۵/۱۱

باید از زندگی لذت برد …
شاید زندگی خوردن یک غذای خوشمزه مامان پز باشد!
چه لذتی بالاتر از این که مامانت یه قرمه سبزی خوشمزه پخته باشه … ،
و بعد سالاد هم درست کرده باشه … ،
و سس هم فراهم باشه … ،
و بعد تو ،
بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنی یا نگران چیزی باشی ،
به همراه مهمونا و با اشتیاق فراوون مشغول خوردن این غذای لذیذ بشی …

باید از زندگی لذت برد …
که زندگی ، لذت بردن از همین چیزای ساده ست که داریمشون … ،
اما قدرشون رو نمی دونیم …
و شاید تصور می کنیم که لذت در چیزهای دیگری ست که نداریم …
در حالی که زمانی که همین لذتهای فعلی رو از دست دادیم ،
به شدت خواهیم کوشید که به همین نقطه برگردیم …
نقطه ای که در اون قرار داشتیم و از اهمیتش بی خبر بودیم …

..
.

۱۳۸۷/۰۴/۲۹

دو سال و چند ماه گذشت ...
روزهای عجیبی بود ...
و اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاد ...
چقدر زود گذشت ...
هیچ وقت این روزها رو فراموش نخواهم کرد ...
روزها ، مکان ها ، اتفاقات ، دوستی ها ، شادی ها ، غم ها ، دردها و رنج ها ...
همه و همه تا همیشه در ذهنم ثبت خواهد ماند ...
...
بیست سال دیگر به این روزها از چه زاویه ای نگاه خواهم کرد ؟
بیست سال دیگر که از این مکان ها بگذرم به چه خواهم اندیشید ؟
بیست سال دیگر چه حسی خواهم داشت از یادآوری این روزها و این لحظات ؟
بیست سال دیگر ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۴/۲۶

برقرار باشی و سبز ،
گل من تازه بمون ...
نفسم پیشکش تو ،
جای من زنده بمون ...
باغ دل ، بی تو خزون ،
موندنی باش مهربون ...
تو که از خود منی ،
منو از خودت بدون ...
...
غزل و قافیه بی تو ،
همه رنگ انتظاره ...
این همه شعر و ترانه ،
همه بی عطر و بهاره ...
موندنی باشی همیشه ،
لب پاییزو نبوسی ...
نشه پرپر شی عزیزم ،
مهربون گلم نپوسی ...
..
برقرار باشی و سبز ،
گل من تازه بمون ...
نفسم پیشکش تو ،
جای من زنده بمون ...
باغ دل ، بی تو خزون ،
موندنی باش مهربون ...
تو که از خود منی ،
منو از خودت بدون ...
...
غزل و قافیه بی تو ،
همه رنگ انتظاره ...
این همه شعر و ترانه ،
همه بی عطر و بهاره ...
موندنی باشی همیشه ،
لب پاییزو نبوسی ...
نشه پرپر شی عزیزم ،
مهربون گلم نپوسی ...
...
موندنی باشی همیشه ،
لب پاییزو نبوسی ...
نشه پرپر شی عزیزم ،
مهربون گلم نپوسی .......
...
...
...
آهنگ گل من از آلبوم جدید سیاوش قمیشی ، رگبار
...
..
.

۱۳۸۷/۰۴/۱۸

خیلی حرفه که این همه دانش داشته باشی ...
و در سطح بالایی از علم قرار داشته باشی ...
اما به مفهوم واقعی کلمه ، متواضع باشی ...
به زیر دست خودت احترام بگذاری ...
استاد باشی و شاگرد را "استاد" خطاب کنی ...
خود پا به پای زیردست و چه بسا بیشتر از او کار کنی ...
اهل صدور دستور و فرمان نباشی ...
صادق باشی و روراست و به دور از انواع نیرنگ و فریب ...
و در یک کلام ، "پر بار" باشی ...
پر بار ...
ای کاش من نیز ، چنین بودم ...
که از قدیم گفته اند :
درخت هر چه پر بارتر افتاده تر ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۴/۰۷

خود می دانم که این پریشانی را ،
درمانی نباشد ...
با این وجود ،
هر بار به دنبال راهی می گردم تا شاید ،
این راه ، درمانی باشد و آرامشی و انرژی دوباره ای ...
و پس از گذران راه ،
باز به همان حکم اول می رسم و روز از نو روزی از نو ...
گویی این جهان را با پریشانی عجین کرده اند ...
زرق و برق این دنیا و خوشی ها و ... ،
همه و همه بهانه ها و راه هایی هستند برای فرار از این پریشانی ... ،
و هیچ کدام در نهایت امر درمان این درد نیستند ...
...
تو مانده ای و پریشانی ...
به دنبال درمان این درد می گردی ...
و هیچ نمی یابی ...
هیچ ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۴/۰۴

سطح توقع آدمی به هر میزانی که بالا میرود ،
به همان میزان نیز به شدت ضربه ای که ممکن است به واسطه ی
برآورده نشدن آن توقعات ، به او وارد شود ، اضافه می گردد ...
در واقع زمانی که سطح توقع خود را در حد طبیعی و معمول و حتی کمتر از آن
نگه داریم ، در صورت برآورده نشدن آن ، راحت تر با موضوع کنار خواهیم آمد ...
و به هیچ وجه شوکه نخواهیم شد و برایمان تعجب آور نخواهد بود ...
اما در حالتی که به دلایل مختلف از جمله تعاریف کاذب دیگران ،
ذهنیت های غلط که با برداشت های خلاف واقع از پیرامون به ذهن ما راه پیدا کرده ،
و ... سطح توقع خود را بالا می بریم ،
وقوع اتفاقی خلاف آنچه ما پیش بینی می کرده ایم برایمان سخت و دشوار خواهد بود ...
چرا که نه تنها وقوع این حادثه را مدنظر نداشته ایم ،
بلکه به شدت انتظار یک رخداد مثبت را در سر پرورانده ایم ...
در واقع مثبت انگاری بیش از حد در بیشتر شرایط ،
نه تنها خوب و مفید نیست که می تواند بسیار هم منفی و ضربه آور باشد ...
نه باید سیاه سیاه پیرامون را نظاره کرد
و نه باید از شدت سفیدی و روشنی ، واقعیت ها را محو نمود!
...
..
.

۱۳۸۷/۰۳/۲۶

نمیدانم ...
شاید مسیر را اشتباه آمده ام ...
شاید این راهش نیست ...
شاید توقعاتم زیاد و نابه جاست ...
شاید ...
شاید و هزار شاید دیگر ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۳/۲۰

هیچی تو این دنیا به اندازه سلامتی ارزش نداره ...
شبی که گذشت شاید یکی از بدترین شبهای عمرم بود ...
و یه بار دیگه ارزش سلامتی رو بهم اثبات کرد ...
آدم هیچی نداشته باشه اما سلامتی رو داشته باشه
که اگر همه چی رو داشته باشی اما سلامتی رو نداشته باشی یه قرون ارزش نداره!
....
یه مسافرت رفتم از هر چی مسافرت رفتنه بیزار شدم!
مسئله ی اول اینه که مسافرت ، خوبه که زیادی طولانی نشه!
مثلا اگر سه روز باشه خیلی بهتر از اینه که پنج روز باشه!
مگر اینکه طبیعت بکر و فوق العاده زیبایی در کار باشه و در هر روز سفر یه تنوعی بوجود بیاد ...
وگرنه اینکه هر پنج روز جاهایی بری که فقط از نظر اسم با هم فرق دارن و در ذات شبیه هم هستند
هیچ ارزشی نداره!
مسئله ی بعدی اینه که اصولا سفرهای داخلی دیگه اون قدرا برام لذت بخش نیست ...
مگر اینکه متفاوت با اون چیزی باشه که تا حالا دیدم!
اینه که دیگه عمرا سفر داخلی برو نیستم!
شده صد سال صبر کنم و پولی چمع بشه که باهاش بتونم به ناکجا آباد برم ، صبر می کنم!
...
دنیای مسخره ایه نه ؟
بعد از این همه مدت فشار کاری فوق العاده شدید ،
به خیال خودت میری سفر تا خستگی ات در بیاد! اما خستگی ات که در نمیاد هیچ! ،
خسته تر هم میشی و اون یه ذره انرژی هم که قبل از سفر داشتی به زیر صفر میرسه!
...
..
.

۱۳۸۷/۰۳/۱۰

بهانه ی این نوشته ،
جمله ای بود از یک برادر ،
یک آق داداش ،
که مرا واداشت جستجویی کنم در
نگاه ها و افکار دیگران که
لحظاتی را در اندیشه آنچه بر آنها گذشته سپری کرده اند ...
این جستجو خالی از لطف نبود و سرشار بود از واژه ها :
...
به پشت سر که نگاه می کنم: عاشقانه فکر کرده ام، احمقانه عمل.
...
به پشت سر که نگاه می کنم تنها تکرار این عبارتست چون پژواک صدا در کوهستان در روند و آیند:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
متحیرم که دهـقان به چـه کـار کـشت مـا را...
...
به پشت سر که نگاه می کنم
می خندم
امابعضی چیزها
بدجوری روی دلم غمباد شده اند
خانم معلم
بی هیچ نگاهی
روی مشق هایم خط کشید.

به پشت سر که نگاه می کنم خوش رنگ است نارنجی شاید هم زرد ولی پیش رو طوسی - خاکستری ست.
روزهای خوب
روزهای روشن
چقدر دلم برایتان تنگ شده

به پشت سر که نگاه می کنم با خود می گویم اگر امروز دستی برای نوشتن و زبانی برای گفتن و چشمانی برای دیدن همه و همه از وجود معلمانی است که در ادوار مختلف چراغ راه من و دیگران بوده اند.

به پشت سر که نگاه می کنم اغلب نگرانی هایم به کمک و حمایت شیر خفته برطرف شده اند. گرچه زندگی در پیچ و خم خود، در پستی و بلندیش نگرانی ها و دغدغه هایی جدید بوجود می آره، ولی همگی آنها قابل گذر هستند اگر گذشت رو یاد گرفته باشی.

به پشت سر که نگاه می کنم دوست ندارم برگردم ، اما هر چیزی را زمانی هست.دوباره از کوچه های باران می گذرم و این بار تنها نیستم.فضای کوچه ها آکنده از عطری است که مرا همراهی می کند.حس می کنم تکه ای از بهشت را با خود آورده ام.

به پشت سر که نگاه می کنم صدای يه دوست تو فضا می پيچه : Quizas ٬ شايد زندگی يه روز ديگه ما رو از هم جدا کنه. ٬ ... چه قدر اين خواننده رو دوست دارم. راست ميگه. کی از آينده خبر داره

به پشت سر که نگاه می کنم این همه نعش را نمی توانم باور کنم. شهر را با دهانی پر از فریاد فتح کردیم و حالا باید با دلی پر از آه در آن زندگی کنیم. ساعت های اول فتح ساعت های خوب و شادی بود. اما حالا که به خودمان آمده ایم و چشممان به پشت سر باز شده...

به پشت سر که نگاه می کنم کوه هایی را می بینم که از پشتشان آمده ام. پشت سر تاریک و پیش رو روشن. هر از چند گاهی تنی چند از دوستانم خسته می شوند، می ایستیم آنها کلبه ای بر پا می کنند و اجاقی. کبابی می خوریم. آنها می مانند و من می روم. هنوز خیلی مانده از راهم. هر بار که می نشینم دل کندن و دوباره برخاستن رمقی می گیرد. هر روز کم رمق تر و نالان تر ولی هنوز دارم می روم. آن دور دور ها جایی است پایین تر از این تپه ها که آخر راه است. نمی دانم چه شکلی کاش می دانستم. این راه را بازگشتی نیست.

به پشت سر که نگاه می کنم انگار بیست سال است... بار این ماه ها انقدر سنگین و دشوار بود که گویی برای خرد کردن شانه های هزاران هزار مرد و زن نیز کفایت می کند.
به خاطر می آورم آن روزی را که زیر باران از خانه خارج شدم به امید کار، باد می آمد و من به کاغذهایی می اندیشیدم که باد آنها را خواهد برد و برد. و گریه من بود که برای یک نفر بند نمی آمد.
به خاطر می آورم که چگونه برای به دست آوردنت جان کندم اما سرانجام مسیرم به جاده ای فرعی بن بست ختم شد و گریه بود که بند نمی آمد.
به خاطر می آورم آن روزمرگبار را که بیست ساله ای بیش نبودم و قیافه یک آدم جاافتاده اما درظاهر شاداب را به خود گرفته بودم. دلم سوخت... نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه بود که بند نمی آمد و بغض پیچیده بود در گلویم و اشک ستمکارتر از آن بود که ببارد. نه چشمی بود که شرم کنم و نه طاقتی نیاز بود که اشکم نبارد.

به پشت سر که نگاه می کنم چیزی جز زور و اجبار نمی بینم؛ دین و بی دینی انگار بی زور و اجبار نمی شود! اجباری که معمولا به واسطه ی حکومت ها هدایت می شد، هرگاه که حاکمی مذهبی تر می شد مذهب فضای جامعه را بیشتر فرا می گرفت و هرگاه که با مذهب از جنبه ی اختیار برخورد می شد بیش از هر زمانی سمت و سوی معنویت می یافت.

به پشت سر که نگاه می کنم سایه ی خویش را نیز نمی بینم دگر.
به پیش رو که نظر افکنم ...

به پشت سر که نگاه می کنم
نه راه رفته ای هست و نه وقت بازگشتی
اما از خانه دورم و حریم امنی نمی بینم
هرچه هست بیابان لم یزرع و آسمان بی ستاره
از کجای قصه زمان به مقتل رفت نمی دانم اما ...
اما همین کافی که از خانه دورم و ...
بد جور هوای بازگشت دارم
...
به پشت سر که نگاه می کنم ،
روزها ، ساعت ها ، لحظات ،
آدمها ، حوادث ، آرزوها ،
خیال ها ، اندیشه ها و هزار و یک چیز دیگر ،
در ذهنم مرور می شود ...
و من می مانم که احمقانه بخوانمشان یا عاقلانه ؟
که خوشحال باشم از وقوعشان یا ناراحت و نالان ؟
که رخدادهای جدیدی را با نگاه به گذشته برای خود رقم بزنم ،
یا بی تفاوت باشم و راضی باشم که هر آنچه باید پیش آید ؟
من می مانم و این افکار و این سئوالات بی پاسخ ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۲/۲۰

یه زمانی ،
سرشاری از عشق خریدن کتاب ،
خریدن فیلم ،
خریدن روزنامه ،
و ...
تا جایی که توانایی داشته باشی
میخری و میخوانی و می بینی ...
اما طبیعی است که توانایی ات محدود است
و شرایط آن طور که می خواهی نیست ...
...
و حالا ،
امروز ،
بسیاری از از آن شرایط فراهم است اما ،
فرصت نداری ...
شور و شوق دیروز را نداری ...
...
مگر میشد سالی بیاید و نمایشگاه کتابی باشد و
تو عشق خریدن و خواندن کتاب ها را در سر نپرورانده باشی؟؟؟
...
و حالا این سال آمده !
اولین سالی است که نمایشگاه نرفته ای ...
اولین سالی است که بی کتاب رقم می خورد!
...
با خود چه کرده ای ؟
...
دلت تنگ می شود برای آن روزهای دور و نزدیک ! ،
که پولهای تو جیبی و ماهیانه را به سختی جمع می کردی که شاید ،
یکی و دو کتاب بیشتر بتوانی بخری ...
و همیشه هم پول کم می آوردی و نمیشد آن طور که میخواستی بشود!
و حالا امروز ...
...
دلت برای روزنامه "نشاط" تنگ می شود که
هر روز صبح با چه اشتیاقی می خریدی و تا ته می خواندی!
برای "صبح امروز" ، "خرداد" ، "بهار" ، "فتح" ، "نوروز" ، "شرق" و ...
برای "همسایه ها" ، "مسیح باز مصلوب" ، "زوربای یونانی" ، "سمفونی مردگان" و ...
برای کتاب های "سید ابراهیم نبوی" که چه لذت بیشماری می بردی از خواندنشان ...
برای آن کتاب فروش انقلاب که کتاب های ممنوعه را برایت به ارمغان می آورد!
برای ...
...
با خود چه کرده ای ؟
...
غرق در کار شده ای و صبح تا شب در میان کدها غوطه وری و شب هنگام ،
خسته به خانه می آیی و بعد هم خواب و صبحی پس از آن و تکرار مکررات ...
...
ای کاش میشد این روزها ، رنگی دیگر بگیرند ...
ای کاش میشد گذشته را با حال تلفیق کرد و
امروزی "دیگر" ساخت ...
ای کاش ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۲/۰۷

...
تجربه ها بی هزینه بدست نمیان ...
پختگی به آسونی حاصل نمیشه ...
که ،
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...
...
..
.

۱۳۸۷/۰۱/۱۶

سال عجیب غریبی رو پشت سر گذاشتم ...
سرشار بود از حادثه ...
سرشار بود از تصمیم گیری های گوناگون ...
سرشار بود از نتایج غیر قابل پیش بینی ...
سرشار از آگاهی از واقعیت های "غریب" پیرامون ...
از جهت کسب تجربه ، انصافا سال خوبی بود ...
از نظر مالی ، شاید چندان تعریفی نداشت ،
گرچه خیلی هم بد نبود ...
...
چشمام رو می بندم و این 365 روز رو که گذشته مرور می کنم ...
چقدر زود گذشتا !
چیزهای زیادی یاد گرفتم تو این 365 روز !
...
سفرهای خوبی رفتم ...
که گرچه تو هر کدومشون یه مشکلی پیش اومد!
اما با این وجود ، هر کدوم تبدیل شد به یه تجربه ی بزرگ!
و در مجموع خوب بود و خوش گذشت ...
...
و حالا باید تو سال جدید ،
با انرژی مضاعف و بهتر از قبل ظاهر شد ...
و نتایج بهتری رو رقم زد ...
و سفرهای بیشتری رو رفت!
و پخته کرد این خامی را که
بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی !
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۲۴

دیگه فکر کنم به همگی اثبات شده که بی تفاوتی ،
چاره ی کار نیست ...
و حتی وضع رو بدتر هم میکنه ...
یه مدیر نسبتا خوب یا حتی بد ،
بهتر از یه مدیر خیلی خیلی بده!
همین که افرادی بر سر کار باشن که خراب کاری نکنن خودش کلی ارزش داره!
حالا کار خوب کردن پیشکش ...
و نتیجه آنکه با درس از گذشته ،
به "یاران خاتمی" رای دهیم ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۲۱

حالم به هم می خوره ،
از این آدمای رنگ و وارنگ و فریبکار ،
که جز به منافع خودشون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنن ...
و آبرو و وجدان و اخلاق و انسانیت رو یک جا ، قورت دادن ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۱۵

حرفهایی را که می شنوی میگذاری کنار پازل های مبهم دیروزها ،
همان روزهایی که بی تفاوت و ساده دلانه از کنار این اتفاقات می گذشتی ...
...
در حیرتی غریب فرو می روی ...
یعنی حقیقت دارد ؟؟؟
حالت به هم میخورد ،
از این همه کثافات که دیگران را فرا گرفته ...
حالت به هم می خورد از سرتاسر این زندگی نکبت باری که ،
اینان برای خود و اطرافیانشان به هم زده اند ...
...
کم کم پازل ها از ابهام بیرون می آیند ...
تصویر گنگ دیروز ، به تصویری نسبتا واضح تبدیل می شود ...
چهره ی حقیقی آدمیانی بر تو روشن می شود ...
می مانی چه بگویی ؟
می مانی چه کنی ؟
دلت می گیرد از این همه سیاهی ...
از این همه تیرگی ...
از این همه ذلت و خواری ...
از این همه کثیفی و پلیدی ...
...
دلت برای سادگی خودت نیز می سوزد ...
دچار شکی عجیب می شوی ...
با خود می اندیشی چه بسا دیگرانی که در چشمانت،
پاک و معصوم جلوه گر بوده اند نیز ،
پلید باشند و تیره ...
نکند فردا پازل هایی دیگر بر تو روشن شود و
دیگر آدمیان اطرافت نیز در غبار سیاهی غوطه ور باشند ...
...
در راه خانه با خود می اندیشی ...
و هر چه بیشتر می اندیشی نا امیدتر می شوی ...
در خانه با پدرت هم صحبت می شوی ...
به ناگاه مقایسه ای در ذهنت شکل می گیرد ...
می خواهی برخیزی و او را غرق در بوسه کنی ...
تفاوت از کجا تا به کجا ...
اشک در چشمانت حلقه می زند ...
فراموش می کنی تمام خواسته های برآورده نشده و گلایه هایت از او را ...
به او می گویی فراتر از همه چیز ، به بودن و حضورش افتخار می کنی ...
به معرفت و اخلاق و وجدان و ایثارش در سالیان عمر ...
و شکرگذار خدای بزرگی هستی که او را در کنار تو نهاده ...
اویی را که سفید است و شفاف ، عاری از هر گونه تیرگی و سیاهی ...
که افتخار و نعمت و لذت و قدرتی ،
بالاتر از "سفیدی" نیست ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۱۳

یک رابطه ممنوعه ،
یک لذت چند دقیقه ای ...
- که البته این چند دقیقه ، بارها تکرار و تکرار میشود ، به هوای همان لذت اول -
یک آدم را از اوج عزت به قعر حقارت می کشاند ...
...
دیروز سرفراز ،
در چشم بر هم زدنی تبدیل میشود به امروز حقارت و در بند بودن و در بند ماندن ...
...
نه به خاطر بد بودن لذت ،
که لذت به خودی خود زیباست و ارزشمند و گرانبها ...
و نه لزوما به خاطر ممنوعه بودن رابطه ،
که هر رابطه ی ممنوعه ای ، لزوما بد و دردسرساز نیست ...
...
بلکه به خاطر به حساب نیاوردن آینده ...
نادیده انگاشتن اینکه بعد از این رابطه ،
قرار است چه شود ؟
حساب زن و فرزند چه میشود ؟
آن همسر بی گناه ،
اگر در این نقطه قرار داشت ، آیا مجاز به انجام چنین کاری بود ؟
...
و همین طور تکلیف آن دختر چیست که به هر دلیل ،
- خواست خود و یا اجبار و یا فریب و یا هر چیز دیگر -
وارد چنین رابطه ای شده ...
شاید هم مقصر همین دختر باشد!
که با زرق و برق و زیبایی ظاهری ،
مردان چشم پاک! را فریب می دهد ...
و در این میان لابد باید اراده ی این مردان را به کل نادیده گرفت ؟؟؟
...
موش و گربه بازی تا به کی ادامه دارد ؟
تا به کی باید از دیگران پنهان کنند خود را ؟
و فرداها را چه خواهند کرد که دیگر گریزی از پنهان شدن حقیقت وجود نخواهد داشت ...
...
می ارزد به این چند لحظه لذت ،
و در مقابل متحمل حقارت شدن و اضطراب و نگرانی از هزار و یک موضوع نگران کننده ...
...
اشک بریزی و بگویی که به انتها رسیده ای و دیگر زندگی برایت ارزشی ندارد!
این زندگی بی ارزش ،
و این نگاه حقارت آمیز را آیا دیروز وجود این رابطه نیز داشتی ؟
...
در کسری از ثانیه و به چشم بر هم زدنی ،
یک مرد چنان اسیر و در بند یک دختر می شود ،
که تمام زندگی و خانواده اش را تحت تاثیر قرار می دهد
و تمام غرور و عزت پیشین خود را ،
در برابر دیگران بر باد می دهد ...
...
ابتدای رابطه حرف از این است که این دختر را تنها برای سرگرمی و گذران وقت می خواهد ...
و دیر زمانی نمی گذرد که ورق برمی گردد ...
شکی نیست که آنچه "برداشت" کرده و از آن بهره مند شده ، روزی باید "پس" دهد ...
و از این زاویه ، شاید آن دختر را نیز نباید نکوهش کرد ...
...
دختری که در یک حادثه ناگهانی به ناگاه وارد زندگی او می شود ...
و ذاتا از هیچ ارزش و اعتبار دیگری جز زیبایی و جذبه جسمانی برخوردار نیست ...
...
یک رابطه ممنوعه ،
یک لذت چند دقیقه ای ...
- که البته این چند دقیقه ، بارها تکرار و تکرار میشود ، به هوای همان لذت اول -
و یک حقارت ماندگار ،
تا همیشه ...
و این داستان ادامه دارد .....

۱۳۸۶/۱۲/۰۴

این اولین باری بود که واسه یه امتحان ،
حتی یه کلمه هم نخونده بودم!
اونم چه امتحانی ؟؟؟
کنکور !!!
تا حالا پیش نیومده بود که امتحانی داشته باشم و
تا چند دقیقه مونده به شروع آزمون هم که شده دست از مرور کردن مطالب بردارم!!
اما این بار ،
بی خیال تمام این مکررات شدم!
گفتم بگذار این مدلی اش رو هم امتحان کنیم!
و امتحان نکرده از دنیا نریم!!
...
به دلیل بی خیالی بیش از حدم هم ،
دیر از خونه راه افتادم و با ترافیک عجیبی مواجه شدم !
و در نتیجه مجبور شدم چهل دقیقه راه رو پیاده طی کنم تا برسم سر جلسه!
...
در کل ، تجربه ی جالبی بود ...
آزمون کنکور در کمال بی خیالی برای شخصی که ،
هیچ آزمونی رو تا به حال با بی خیالی طی نکرده بود!
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۰۳

بهش میگم کسی اگر "واقعا" بخواد ،
میتونه تمام موانع و محدودیت ها رو پشت سر بذاره ...
همه چیز به خود آدم برمیگرده ...
درسته که وقوع یا عدم وقوع یه سری از اتفاقات به اراده و خواست ما نیست ،
اما ،
به جرات این خود ما هستیم که سرنوشت و آینده ی خودمون رو رقم می زنیم ، ...
با همین قدم های امروز ...
و با همین افکار و تصورات که در ذهن می پرورانیم ...
موانع و محدودیت ها و مشکلات ،
در برابر اراده و خواست ما ، هیچ اند ...
آنچه بخواهیم با تلاش و کوشش و پیگیری مدام و صبر و حوصله ،
بدست خواهد آمد ، ...
تنها اگر ،
دست از تلاش برنداریم ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۱/۲۱

آن زمان که ما مملو از شور و شوقیم ،
تو تهی از شور و شوقی ...
و آن زمان که تو مملو از شور و شوقی ،
برای ما دیگر شور و شوقی باقی نمانده!
...
بامزه است این تضاد ، نه ؟
...
..
.

۱۳۸۶/۱۱/۰۶

به این فکر می کنم که اگر در همین لحظه ،
عمرم به پایان برسه و از این دنیا برم چی میشه ؟
و چه احساسی خواهم داشت ؟
...
یه عالمه کارای انجام نداده میاد تو ذهنم ...
کلی از افکار و ایده ها و آرزوها و ... قطار میکشن پشت سر هم!
...
یه زمانی بود که میگفتم ترسی از مردن ندارم و اگر بیاد خوشحال هم میشم ...
الان اما فکر میکنم به اینکه خیلی کارها هست که باید انجامشون بدم ...
و حیفه که همین طوری ناقص بمونن!
در عین حال که کنجکاوی اینکه اون دنیا چه خبره و
رمز و راز واقعی این دنیا چیه هم هیچ وقت دست از سرم برنداشته!
...
..
.

۱۳۸۶/۱۱/۰۱

امروز یکی از رفقای قدیمی زنگ در خونمون رو زد به دنبال جزوه ای ... ،
و خاطرات اون روزها که با هم درس میخوندیم زنده شد ...
خاطرات دانشگاه ... ،
خاطره سفر به مشهد به همراه یکی از دوستان مشترکمون ...
خاطره ی اون مرد خالی بند تو قطار ،
که خودشو کارگردان جا زده بود و
میخواست منو تو یه کلیپ به همراه یکی از هنرپیشه های معروف! بازی بده!
-- اگه کارگردانه واقعی بود الان تبدیل شده بودم به یه بازیگر معروف و مشهور و کاردرست!! --
-- خدا رو چه دیدی ؟ شایدم الان با همون هنرپیشهه ازدواج کرده بودم و چند تا بچه قد و نیم قد هم داشتم!! و تو هالیوود مشغول کارگردانی بودم!!! –
-- به ادامه ی خاطره ها توجه کنید!!
خاطره ی ده شدنم تو درس ریاضی 1 بعد از برگشت از سفر ! ،
در حالی که نمره ی واقعی ام هشت و نیم بود و لطف استاد شامل حالم شده بود!
و چقدر خوشحال بودم از این موضوع و تو پوست خودم نمی گنجیدم!
خاطره ی کم رنگ شدن دوستیمون با اون دوست مشترک ،
که این کم رنگ شدنه توسط همون دوست مشترک صورت گرفت و علتش هم
دوستی اون با شخص دیگری بود که همین دوستی اش ،
کلی از زندگی و درس عقبش انداخت و براش گرون تموم شد ...
تا حدی که هنوز که هنوزه درسش تموم نشده ...
شاید اگر با اون شخص رفیق نشده بود ،
در وضیعتی متفاوت با امروز - به خصوص از نظر روحی - به سر می برد ...
و با توجه به استعداد فوق العاده ای که داشت تا حالا کلی پیشرفت کرده بود ...
اما به هر حال خودش خواست و خود کرد آنچه نباید میکرد ...
...
...
...
و یه عالمه خاطره ی ریز و درشت دیگه ...
...
...
...
تا چشم بر هم بگذارم ،
این روزها نیز به خاطره خواهند پیوست ...
" به چشم بر هم زدنی "
...
..
.

۱۳۸۶/۱۰/۲۲

هیچ چیز با ارزش تر از "سلامتی" نیست ...
حتی اگر تمام دنیا رو هم به نامت کرده باشن ،
و همه جور نعمت و ثروت و لذتی در اختیارت باشه اما ،
سلامت نباشی ... ،
تمام این ثروتها پشیزی ارزش نخواهد داشت ...
...
چقدر سخته که به کسی بگن مبتلا به سرطانه ... ،
و ممکنه به زودی از این دنیا بره ...
با وجود داشتن زن و بچه و هزاران امید و آرزو ...
چقدر دردناکه ، مبارزه ی این آدم برای زنده موندن ...
و از طرفی چقدر سخت و دشواره تحمل این وضعیت برای خانواده اش ...
...
به این فکر میکنم که چرا باید یه آدم خوش قلب و بخشنده و مهربون ،
درگیر همچین بیماری بشه ...
و اون وقت آدمای سنگدل و خسیس و بی رحم دیگه ،
راست راست بگردن و روز به روز گردن کلفت تر از دیروز بشن ؟
...
دنیای عجیب غریبی آفریدی خدا ...
از حساب و کتابت به این راحتی ها نمیشه سر در آورد!
چه حکمتی در پس این راز نهفته ست ؟
نمی دانم ...
...
..
.