...
..
.
به همین سادگی ...
...
بغض تو گلوم گیر میکنه ...
یادش می افتم ...
یاد حرفاش ...
یاد لحن صحبت و صداش ...
یاد خنده های قشنگش ...
اشک ها دونه دونه میان پایین ...
یاد روزایی که دیر می کردم و سر وقت نمی رسیدم زیر پل تا منو برسونه سر کار ...
واکنشش در برابر این دیر رسیدن ،
همیشه شرمنده ام می کرد ...
در حالی که اون رییس من بود ...
...
یاد امسال عید که وقتی با وجود مشکلات مالی ،
بهم عیدی داد و از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ...
یاد شوخی هایی که باهام می کرد ...
یاد مهربونی هاش ...
یاد بخشندگی اش نسبت به اقوام و کارمندان و ...
...
و یک دفعه این سرطان لعنتی از راه رسید ...
یک سال و نیم باهاش مبارزه کرد ...
عجیب بود که تا آخرین لحظه حیاتش ،
امیدوار بود ...
شاید هر کس دیگه ای بود نمیتونست از پس این همه درد و مشکل بربیاد ...
اما اون خم به ابرو نیاورد ...
یه شرکت رو با این وجود و به تنهایی می چرخوند ...
...
این دنیا رو دوست داشت ...
حتی در آخرین روز حیاتش ...
میگفت حالم خوب میشه و میریم یه دلی از عزا درمیاریم ...
ولی نشد ...
...
روزهای آخر میگفت شماها چقدر ناامیدید !
منو ببینید !
از همتون به مرگ نزدیک ترم !
و بالاخره رفت ...
...
با لبخند از این دنیا رفت ...
از این دنیای وارونه ...
بالاخره خلاص شد از درد ...
شاید تنها همین موضوع باشه که آرومم می کنه ...
گرچه فکر تنهایی زن و بچه هاش ،
اشک رو دوباره به چشمام میاره ...
...
خانمش میگفت علی آقا حلالش کن ...
و من اشک ریزان به این فکر می کردم که واقعا کی باید کیو حلال کنه ؟
...
دلم بدجوری براش تنگ شده ...
دیگه اون شرکت بدون اون برام بی معنیه ...
کاش نرفته بود ...
کاش خوب میشد ...
کاش ...