۱۳۸۶/۱۱/۰۱

امروز یکی از رفقای قدیمی زنگ در خونمون رو زد به دنبال جزوه ای ... ،
و خاطرات اون روزها که با هم درس میخوندیم زنده شد ...
خاطرات دانشگاه ... ،
خاطره سفر به مشهد به همراه یکی از دوستان مشترکمون ...
خاطره ی اون مرد خالی بند تو قطار ،
که خودشو کارگردان جا زده بود و
میخواست منو تو یه کلیپ به همراه یکی از هنرپیشه های معروف! بازی بده!
-- اگه کارگردانه واقعی بود الان تبدیل شده بودم به یه بازیگر معروف و مشهور و کاردرست!! --
-- خدا رو چه دیدی ؟ شایدم الان با همون هنرپیشهه ازدواج کرده بودم و چند تا بچه قد و نیم قد هم داشتم!! و تو هالیوود مشغول کارگردانی بودم!!! –
-- به ادامه ی خاطره ها توجه کنید!!
خاطره ی ده شدنم تو درس ریاضی 1 بعد از برگشت از سفر ! ،
در حالی که نمره ی واقعی ام هشت و نیم بود و لطف استاد شامل حالم شده بود!
و چقدر خوشحال بودم از این موضوع و تو پوست خودم نمی گنجیدم!
خاطره ی کم رنگ شدن دوستیمون با اون دوست مشترک ،
که این کم رنگ شدنه توسط همون دوست مشترک صورت گرفت و علتش هم
دوستی اون با شخص دیگری بود که همین دوستی اش ،
کلی از زندگی و درس عقبش انداخت و براش گرون تموم شد ...
تا حدی که هنوز که هنوزه درسش تموم نشده ...
شاید اگر با اون شخص رفیق نشده بود ،
در وضیعتی متفاوت با امروز - به خصوص از نظر روحی - به سر می برد ...
و با توجه به استعداد فوق العاده ای که داشت تا حالا کلی پیشرفت کرده بود ...
اما به هر حال خودش خواست و خود کرد آنچه نباید میکرد ...
...
...
...
و یه عالمه خاطره ی ریز و درشت دیگه ...
...
...
...
تا چشم بر هم بگذارم ،
این روزها نیز به خاطره خواهند پیوست ...
" به چشم بر هم زدنی "
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: