۱۳۸۶/۱۲/۱۵

حرفهایی را که می شنوی میگذاری کنار پازل های مبهم دیروزها ،
همان روزهایی که بی تفاوت و ساده دلانه از کنار این اتفاقات می گذشتی ...
...
در حیرتی غریب فرو می روی ...
یعنی حقیقت دارد ؟؟؟
حالت به هم میخورد ،
از این همه کثافات که دیگران را فرا گرفته ...
حالت به هم می خورد از سرتاسر این زندگی نکبت باری که ،
اینان برای خود و اطرافیانشان به هم زده اند ...
...
کم کم پازل ها از ابهام بیرون می آیند ...
تصویر گنگ دیروز ، به تصویری نسبتا واضح تبدیل می شود ...
چهره ی حقیقی آدمیانی بر تو روشن می شود ...
می مانی چه بگویی ؟
می مانی چه کنی ؟
دلت می گیرد از این همه سیاهی ...
از این همه تیرگی ...
از این همه ذلت و خواری ...
از این همه کثیفی و پلیدی ...
...
دلت برای سادگی خودت نیز می سوزد ...
دچار شکی عجیب می شوی ...
با خود می اندیشی چه بسا دیگرانی که در چشمانت،
پاک و معصوم جلوه گر بوده اند نیز ،
پلید باشند و تیره ...
نکند فردا پازل هایی دیگر بر تو روشن شود و
دیگر آدمیان اطرافت نیز در غبار سیاهی غوطه ور باشند ...
...
در راه خانه با خود می اندیشی ...
و هر چه بیشتر می اندیشی نا امیدتر می شوی ...
در خانه با پدرت هم صحبت می شوی ...
به ناگاه مقایسه ای در ذهنت شکل می گیرد ...
می خواهی برخیزی و او را غرق در بوسه کنی ...
تفاوت از کجا تا به کجا ...
اشک در چشمانت حلقه می زند ...
فراموش می کنی تمام خواسته های برآورده نشده و گلایه هایت از او را ...
به او می گویی فراتر از همه چیز ، به بودن و حضورش افتخار می کنی ...
به معرفت و اخلاق و وجدان و ایثارش در سالیان عمر ...
و شکرگذار خدای بزرگی هستی که او را در کنار تو نهاده ...
اویی را که سفید است و شفاف ، عاری از هر گونه تیرگی و سیاهی ...
که افتخار و نعمت و لذت و قدرتی ،
بالاتر از "سفیدی" نیست ...
...
..
.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

پدر... :)

ناشناس گفت...

حست رو درک میکنم.
پرن دور و برمون از این آدمها!
و عجیب اعتماد به نفس دارن!