۱۳۸۵/۱۰/۰۹

عجیب بود و جالب و حیرت آور !
خواندن نوشته های گذشته ....
این من بوده ام ؟
...
خنده و گریه توامان به سراغم می آید ....
از حوادث و اتفاقات ریز و درشت آن روزها و خاطراتی که به ناگه زنده می شوند ...
و به واکنش های آن روزهایم نسبت به آنها ...
...
" سختی های دیروز را به امید نتیجه ی شیرین ِامروز ، تحمل کرده ای ...
و امروز مانده ای که برای فرداهای هنوز نیامده چه "قوت قلبی" بتراشی! "
...
وای!
انگار همین دیروز بود!
شادی ها ...
غم ها ...
خوشی ها ...
ناخوشی ها ...
آق داداش! و مهر و محبتهای فراموش ناشدنی اش(*) ...
همسایه های احمد محمود ...
سادگی ها ...
یافتن محبوب! ...
دوستی ها ...
دانشگاه ...
اساتید و بچه ها ...
محیطی عجیب و غریب ...
آرزو ها ...
ابهام ها و تردید ها ...
وای!
چه زود گذشتند!
انگار همین دیروز بود!!
...
در حال خواندن نوشته ی 28 آذر سال پیش هستم :
" او مي گويد روزي حسرت همين کلاسها را خواهيم خورد ،
و من به گفته او ايمان و يقين دارم ...
و صد حيف که چنين کلاسهايي انگشت شمارند ...
و زمان نيز بي هيچ صبري به سرعت در حال سپري شدن است ... "
...
و حال ، عجیب هوای آن روزها را کرده ام ...
دلم بی نهایت تـنـگ است برای آن استاد ... برای آن کلاس شلوغ ...
برای روزهایی که به دشواری بر سر کلاسی حاضر میشدم که حضورم واجب نبود...
اما چنان شور و شوقی داشتم که این شور و شوق ، حضورم را واجب گردانیده بود!
...
* برای تـو آق داداش!
برای آن سبزی پاک کردن! سر سفره افطارت! ...
برای خوردن شربت خاكشير در میدون انقلاب! ...
برای آن روزهایی که با هم درد دل میکردیم و به تحلیل و بحث مشغول بودیم ....
برای آن لحظات شیرینی که کتابهایی ارزشمند و بی نهایت زیبا و عمیق برایم هدیه آوردی ، ....
و اندیشه هایی را در روح و جانم زنده کردی و پروراندی ،
که بدون شک نگاهم را به دنیا و هستی و زندگی تغییر داد ....
برای تمام آن مهرها و دوستی ها ،
که به هیچ طریقی ،
نمی توان فراموششان کرد .........
...
دلم ،
تنگ است ،
برای آن روزها ...
...
..
.

۱۳۸۵/۱۰/۰۷

در مورد بازی شب یلدا (*) ، تعداد زیادی از دوستان وبلاگ نویس از این بازی خوششون اومد و دعوت دوستانشون رو اجابت کردند و عده ای دیگر هم به دلایلی شرکت نکردند ... و چه بسا علت شرکت نکردنشون هم کاملا موجه بوده باشه و شاید ناراحتی من و دوستان دیگه از این بابت درست نبوده باشه چون یه طرفه به قاضی رفتیم و قضاوت زود هنگام کردیم ... که از این بابت شرمنده ی این دوستان شدم ...
...
..
.
* اصلاحیه ای بر نوشته ی پیشین

۱۳۸۵/۱۰/۰۵

پی نوشتی بر پست قبلی :
لیست پیشنهادیم "تاحدودی" تو زرد از آب در اومد! (*)
به هر حال غرض ، شادی اندکی بود و لبیکی به دوستان قبلی !
و مهم اینکه به هر حال برای من هم تجدید خاطره ای شد از گذشته ...
به اضافه اینکه متوجه اشتراکات زیاد دیگر دوستان با خودم شدم که اصلا فکرش رو هم نمیکردم!
به هر حال بازی جالبی بود!
ممنون از کسانی که این ایده رو مطرح و اجرا کردند!
...
..
.
(*)مقادیری از جملات بنا به صلاحدید خودم اصلاح شد!
از بین لیستی که پیشنهاد داده بودم افسانه رو سفیدم کرد!

۱۳۸۵/۱۰/۰۲

به پیروی از سونا و دیگر دوستان جهت شرکت تو بازی! :

1. در دوران اصلاحات آقای خاتمی عادت کرده بودم هر روز روزنامه بخرم و واو به واوش رو هم میخوندم! و اگر این کارو نمیکردم دچار عذاب وجدان می شدم!!! و انگاری که یه کار واجب و لازم رو انجام نداده باشم روزم شب نمیشد! ( امان از دست تو سید! که چه کارها که با ما نکردی )
از اون بدتر عادت داشتم روزنامه ها رو نگه دارم و نریزمشون دور و مادرم از دستم شاکی بود اساسی! ضمن اینکه در موردشون تعصب هم داشتم! و اگر کسی مثلا چیزی روشون می نوشت یا پاره شون می کرد یا می خواست ازشون به عنوان شیشه پاک کن! استفاده کنه رگ غیرتم شدیدا میزد بالا! و شاکی میشدم ....
این عادت رو البته تا به امروز هم با تمام فراز و نشیب ها حفظ کردم اما کمی از غلظتش کاسته شده! مثلا الان این امکان وجود داره که روزی به خاطر مشغولیات زیاد نرسم روزنامه بخرم! یا مثلا برای روزنامه ها یه عمر مفید! تعریف کردم و تا یه ماه نگهشون میدارم و بعد میریزم دور! و البته غیرت و حساسیتم هم نسبت به قبل کمتر شده! اما متاسفانه یا خوشبختانه هنوز بی غیرت نشدم!

2. وقتی سوار اتوبوس میشم عادت دارم که حتما یه چیزی مطالعه کنم و اگر این کارو نکنم کلافه میشم! برای همین هم همیشه روزنامه یا مجله یا در نهایت کتابی همرام هست که از این کلافگی جلوگیری بشه!

3. یه دفعه باید سر وقت می رسیدم به امتحانی تو یه آموزشگاه ... ولی حسابی دیر کردم! وقتی رسیدم از شدت عجله و اضطراب و از اونجایی که عینکی هستم و به خاطر اینکه درب داخلی کلاس از شیشه!!! بود و خیلی هم تمیز و براق و شفاف! بود اون رو ندیدم و با عینک و سر رفتم تو شیشه!
خلاصه عینکم کج و کوله شد و خودم هم تا دقایقی مدهوش بودم! قضیه شده بود مثل این آگهی های تبلیغاتی که شیشه پاک کن هاشون رو تبلیغ میکنن!
البته چشمام اون قدرها هم ضعیف نیست ها ! اما خوب شیشه اش خیلی شفاف بود دیگه!
به هر حال خوشبختانه از امتحان "سر"بلند بیرون اومدم!

4. تو 99 درصد امتحانات از مدرسه گرفته تا دانشگاه ، سر جلسه ی امتحان ، سرم از رو برگه امتحانی تکون نمیخورد! به نحوی که معمولا بعد از اتمام امتحان ، گردنم به شدت درد میگرفت !!! از بس که بچه مثبت بودم! و گاهی از این بابت به متقلبها حسودیم میشد و گاهی وقتها هم به این موضوع افتخار! میکردم!! که طبعا بستگی به این داشت که امتحان رو خوب داده باشم یا بد !

5. همیشه از دروس علوم تجربی و شیمی و زیست شناسی و به طور کلی دروس حفظ کردنی بیزار بودم! یه دفعه برای اینکه زیست نخونم ، قرار شد که برم گل و گیاه جمع آوری کنم تا یه 5 نمره ای از اون طریق بگیرم بلکم کمتر مجبورشم این درس رو بخونم! به خیال خودم فکر میکردم این کار راحت تره! خلاصه دو سه روزی رو تو دشت و صحرا ! و گل فروشی ها دنبال گل و گیاههای مختلف بودم!!! اما مشکل این بود که باید اسم صحیحشون و چند تا ویژگی مهم دیگه رو هم حتما می نوشتم و بعد می چسبوندمشون به کاغذ ! مونده بودم چی کار کنم که تو یه گلدون! فروشی با یه افغانی آشنا شدم!!! و اون هم کمک کرد و با هزار مصیبت اسامی فرضی و غلط غولوط! از خودمون درآوردیم و در نهایت تحویل استاد دادم! اونم طبعا نمره کامل نداد و خلاصه نمره ام شد 13 ! بعد به خودم میگفتم آخه احمق! اگر به جای این چند روز 2 ساعت نشسته بودی درس میخوندی که وضعت بهتر از این میشد! اما خوب انگار خوندن زیست ، برام سخت تر از تحمل این مصایب بود!!!

از بین لیستی که پیشنهاد داده بودم افسانه رو سفیدم کرد!
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۲۳

از ماست که برماست!
وقتی در انتخابات شرکت نمی کنیم ،
به بهانه اینکه با شرکت نکردن همه چیز درست خواهد شد!!!
...
و از طرف دیگر هیچ برنامه مشخص دیگری هم نداریم!
و منتظر نشسته ایم تا اوضاع جامعه به یکباره و در معجزه ای! ،
تغییر کند و به یک لحظه همه چیز بر وفق مرادمان شود!
...
وقتی ملت بی برنامه ای هستیم ...
و تنها به فکر امروزمان هستیم و بی خیال فرداها ،
و تنها و تنها به همین دم مشغولیم ...
...
وقتی تنها خود را می بینیم و بس ،
و حال و روز دیگران برایمان اهمیتی ندارد ...
...
وقتی حتی حاضر نیستیم هزینه ای هر چند کوچک ،
در راه بهبود اوضاع جامعه مان کنیم ...
...
وقتی توقع داریم نمایندگانی از طرف ما ،
تمام هستی و زندگی و توانشان را در راه "ما" خرج کنند ،
تا همه چیز آن طور شود که "ما" می خواهیم ،
و در طرف مقابل ، خودمان حاضر به همراهی آنان ،
و پشتیبانی از آنها نیستیم ،
و تنها نظاره گری بیش نیستیم ،
و اگر پایش بیفتد و به اقدام و یاری ما احتیاجی باشد ،
از جایی که در آن نشسته ایم حتی تکانی هم نخواهیم خورد!
...
و وقتی در این هنگامه ،
نمایندگان "ما" به تنهایی کاری از پیش نمی برند ،
بر آنان خرده می گیریم و به مانند اخلاق همیشگی مان ،
به باد انتقاد و فحش و تهمت و ناسزا می گیرمشان که :
" اینها هم مثل بقیه بودند!
اینها هم به دنیال منافع خود و اطرافیانشان بودند!
همه چیز تنها فیلمی بود برای خر کردن من و شما!
همه شون سر و ته یه کرباسند!
مردم رو خر؟ فرض کردند!
و ............... "
...
به حال خود باید بگرییم ...
به حال گذشته و امروز و فردای خود ...
ما با یکدیگر بد کرده ایم ،
و از بد روزگار ، بد خواهیم کرد ...
...
گریزی نیست!
جز درس گرفتن از گذشته ...
ای کاش اشتباهات گذشته را دوباره تکرار نمی کردیم ...
با رای ندادن گذشته ما ، چیزی درست نشده ...
و با رای ندادن فردا نیز ، چیزی درست نخواهد شد ...
که برعکس ،
بر خراب تر شدنش نیز خواهیم افزود ...
بدون پشتیبانی و خواست تک تک ما ،
و بدون مشارکت مان ،
حتی بر سر انتخاب میان بد و بدتر ،
اوضاع مان بهبود نخواهد یافت ...
...
حتی اگر انتخاب ها "ایده آل" نباشد ،
باز هم انتخاب از میان آنچه موجود است ،
عاقلانه ترین کار است که لااقل بدتر از این که هست نشود...
نگوییم که دیگر بدتر از این نمی شود که خود بهتر می دانیم که می تواند بدتر از این شود!
...
اگر از بدتر شدن اوضاع لذت می بریم ،
فردا در انتخابات شرکت نکنیم!!!
و اگر برای امروز و بیشتر برای "فردا" نگرانیم ،
شک نکنیم که شرکتمان ،
در تعیین سرنوشت فردا ،
بی هیچ تردیدی موثر است ...
...
ای کاش کمی عاقلانه می اندیشیدیم ،
و از توهم های هر روزه بیرون می آمدیم ...
و حاضر بودیم تنها "اندکی" در راه موفقیت و پیروزی "خود" هزینه کنیم ...
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

و سرانجام ،
گام اول برداشته شد!
پس از چه رو ، نگرانی من همچنان ادامه دارد ؟
اعتراف میکنم که ایمانم به تو سست و ضعیف است ...
که اگر قوی بود ،
که اگر قوی بودم ،
که اگر ایمانم به تو کامل بود ،
در این مدت که بگذشت و روزهای دیگری که خواهند گذشت ،
آن قدر به این در و آن در نمی زدم ،
که از بندگان "تو" راهی طلب کنم و به دنبال یاری و مساعدت آنان باشم ....
اعتراف میکنم ...
حالا نیز نگران گام دوم هستم که آیا با با موفقیت برداشته می شود یا خیر!
بی آنکه لحظه ای بیاندیشم که حتی شاید صلاح ، در شکست در گام دوم باشد!
می بینی ؟
بنده ای ضعیف تر و سست ایمان تر از من سراغ داری ؟
مرا ببخش!
من که از اول و همیشه گفته ام ،
که "تو" در راس همه امیدها و آرزوها و یاری دهندگانم قرار داری ...
که اگر "تو" نخواهی ،
که اگر "تو" یاری ام نکنی ،
که اگر "تو" صلاح ندانی ،
یاری تمام بندگانت از کوچک و بزرگ ،
به کار من نخواهد آمد ...
مرا ببخش!
به خاطر سستی ایمانم ...
و یاریم کن که قوی تر از اینش کنم ...
که بار دگر با چنین شرمساری به درگاه تو نیایم!
هر چند که هر چه کنم و هر چه باشم ،
باز هم شرمسار "تو" ام ...
ای "یگانه" ،
ای "مهربان" ،
ای "لطیف" ......
....
...
..
.

۱۳۸۵/۰۹/۱۵

چقدر عاشقش هستی ؟
چقدر دوستش داری ؟
تا چه حد ؟
حاضری جانت را فدایش کنی ؟
حاضری "نیستی" را پذیرا شوی تا او "هست" شود ؟
حاضری "بودن" خود را به فراموشی بسپاری ،
و "بودن" او را مستحکم تر کنی ؟
حاضری خواری و خفت ، پستی و ذلت را متحمل شوی ،
تا از دوش او اندکی از دردها و رنج ها کاسته شود ؟
دلت برایش هر لحظه می تپد ؟
نگران اویی در لحظه به لحظه های عمرت ؟
اگر در حال لذت و خوشی و تفریح هستی میخواهی او را هم در این خوشی شریک کنی ؟
و اگر او نباشد یا از او بی خبر باشی ، خوشی ات بر تو حرام میشود ؟
در لحظاتی ناگهان ، نگرانش می شوی و تنت به لرزه می افتد که او در چه حال است و کجاست ؟
موفقیت او ، موفقیت خود توست و پیروزی اش پیروزی تو و باعث سربلندی بیشتر تو ؟
هر که باشد و هر چهره ای که داشته باشد با هر اخلاق و منشی ،
و در هر وضع و حال و روزی که باشد وجودش برای تو ارزشمند است ؟
و از علاقه ات به او ذره ای کم نمی شود ؟
او را زیباترین زیبایان عالم می دانی حتی اگر دیگران مدعی باشند که او زشت است؟
...
اگر پاسخت به سئوالات بالا ، مثبت است ،
بی شک تو یک "مادر" هستی ...
مادری که برای فرزندش می میرد!
مادری که عاشق فرزندش است!
مادری که حاضر است هستی اش را در نبرد با زمانه و در راه فرزندش فدا کند ...
در برابر تو سر تعظیم فرو می آورم که ،
عاشق تر از تو ، صادق تر از تو ، مخلص تر از تو ،
تا به حال ندیده ام ....
...
میم مثل محبت ...
میم مثل مهر ...
میم مثل مهربانی ...
میم مثل ...
میم مثل مادر ...
...
..
.